💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش دوازدهم 🌹
پور حسینی گفت: ما را که نصفه جان کردی اوستا کریم. بگو این قلب کی منفجر می شود! و به آسمان غر زد که چرا باید همه اش دل صاحب مرده اش را با پپسی و دوغ آبعلی و شربت ملایر شیره بمالد از آن شراب ها می خواست، از آن شراباً طهورا که خضر و الباس و همه دنبالش بودند و هستند.
کریم گفت: نزدیک است وقتش. فقط باید آماده باشیم. به همه گفت:
امروز باید لب اروند باز حمله به ساحل را تمرین کنیم به من گفت: محسن جان! بگو بچه ها سریع لباس بپوشند تا زود برویم بزنیم به آب. وقتمان کم است.
آمادگی بچه ها خوب بود؛ اما باید تو اب اروند توی روی دلتای خلیج فارس و روبه روی فاو هم تمرین می کردیم. بچه ها دریک آن، با تجهیزات کامل، آمدند به خط شدند. اصلاً خسته نشان نمی دادند. کریم رفت ایستاد جلوی بچه ها و از دژ ابراهام حرف زد وموانع ساحل اروند توخط اول عراق یعنی از دهانه خلیج فارس تا خود بصره. گفت: این دژها طرح یک مهندس اسرائیلی است به اسم آبراهام و به همین اسم هم معروف شده.
گفت ما تو والفجر هشت فقط توانستیم از یک گوشهٔ این دژ بزنیم برویم فاو را آزاد کنیم. حالا کارمان شاید سخت تر باشد. و از سرعت آب در جزر گفت یعنی وقت برگشتن آب به طرف خلیج فارس که چیزی حدود صدو بیست کیلومتر می شد. خیالش راحت بود که بچه ها مسیر اروند را از بصره تا فاو می شناسند. فقط تاکید کرد که این چند شب را هم مثل قبل طاقت بیاورید. یعنی باز ارتباط بی ارتباط. هیچ کس حق ندارد حتی برای یک ساعت، یک ساعت که زیاد است حتی برای پنج دقیقه بر گردد عقب. ما تو وضع اضطراری هستیم. آماده باش کامل و قرنطینهٔ کامل. آهی کشید و گفت :ارتباطتان فقط به قول پور حسینی با اوستا کریم باشد واهل بیتش و دست دستور تکان داد و گفت یاعلی! وما همه باهم گفتیم : فرمانده آزاده اما ده ایم آماده.
ادامه دارد.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش سیزدهم 🌹
همه چیز رنگ و بویی از آب داشت آب اروند، چولان های خیس و نیم سوختهٔ کنار آب و اشک های که از چشم ها روان بود. نادر هم حتی داشت از مشک عباسش می خواند و آب فرات و آن دست بریده.
همین وقت ها بود که مجید پور حسینی از کنار نخل سوخته بلند شد و با پارچهٔ سفید در دست، آمد پیش تک تک بچه ها و پارچه را نشان شان داد.
کمی حرف زد و کمی کنارشان نشست. تا آمد رسید به من و پارچه را گرفت طرفم و گفت: بفرما، حاجی، حالا نوبت شماست. گفتم: چیه این مجید؟ گفت: سفرهٔ کرم اباعبدالله. بزن روشن شوی . خرجش فقط یک قطره است.
پارچه را گرفتم و گذاشتم روی زانویم و دیدم متنی روی آن نوشته شده و زیرش اسم بچه هاست و بلایش نوشته شده شفاعت نامه و زیرش فاطمه اشفع لی فی الجننه.
متن محترمانه ای بود با این مضمون که امضا کنندگان زیر در محضر خدا و پیامبران و اولیاء و شهدای راهش هم قسم می شوند که اگر به اذن حضرتش توفیق زیارتش را داشته باشند، باقی هم قسم ها را شفاعت کند و زیرش امضا و نه امضای عادی، جای انگشت والبته با خون، جای امضا های خونین جلوی اسم های بالابود. حالا نوبت من بود و سکوتم داشت مجید را کلافه می کرد سوزن را خیلی وقت پیش گرفته بود جلوی صورتم من و من متوجهش نشده بودم گفت:دستم افتاد بابا! عروس اگر بودم الان بله را گفته بود. سوزن را گرفتم و زدم به یکی از انگشت هایم و مهرش کردم کنار اسمم، با ذکری که زیر لبی خواندم و اسمی که از بی بی بردم. مجید گفت:مبارک باشد آن شاءالله به پای هم پیر بشوید. و رفت سراغ نفر بعدی و با آن و با بعدی و با همه چانه زد و شوخی کرد وخندید وخنداند و من پیک فرمانده را دیدم که آمد گفت کریم گفته زود برویم لب آب همان جا که چند نفر از بچه ها را جمع کرده بود برای توجیه موقعیت جغرافیایی و وضع راه کارهای عملیات. پیک گفت که فرمانده اطلاعات لشکر هم انجاست،با دو بلدچی اطلاعاتی،
ادامه دارد....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش سیزدهم 🌹
و کلی اطلاعات که کریم گفته من هم باید از آن ها سر در بیاورم. علی آقا را می شناختم و همین باعث می شد سریع تر قدم بردارم و حتی از دور برایش دست تکان بدهم و بروم سریع بنشینم پای صحبتش که از ماموریت ما می گفت می گفت که:انصار الحسین باید امشب سر ساعت ده ونیم بزند به خط نقطهٔ رهای ما محل تلاقی کارون و اروند است و حد عملیاتی مان جزیرهٔ امالرصاص بلدچی هایمان قبلاً ده باری تا کتار موانع عراقی ها را شناسایی کرده اند و همه را آورده اند روی کاغذ ساعت ده ونیم درست زمانی است که آب در فاصله ٔ جذر و مده خودش آرام شده. اگر کمی زودتر یا دیر تر از آین ساعت بزنیم به آب مطمئن باشید هم باید با آب بجنگیم هم با عراقی ها. ریش زردش را خاراند و گفت: ما فقط یک ساعت وقت داریم تا با غواصی در سطح تا نقطهٔ رهایی و تا لب سیم خاردارها برویم. شما وظیفه تان این است که این مسیر را مستقیم فین بزنید، آن هم تو آبی که زیاد مهربان و کریم نیست ومثل زمهریر می ماند. لشکر های سمت راست شما چند ساعت زودتر میزنند به آب چون باید آن ها خودشان را وقت مد بیندازند. تو آب و مسیر طولانی تری را فین بزنند. پس احتمال دارد آن ها را دیده باشند. وظیفهٔ شما به خاطر همین سنگین تر است؛ چون باید بعد از آن ها بزنید به آب و آن سیصد متر خط عراق را جلوی خودتان بشکنید. اگر شما کارتان را درست انجام بدهید، هرسه گردان پیاده توی قایق هایشان منتظرند که تا خط شکست، بیایند برای پاک سازی.
ادامه دارد ......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
علی آقا شهید علی چیت سازیان فرمانده اطلاعات و عملیات لشگر 32 انصار همدان معروف به "عقرب زرد"
نامی که عراقی ها برایش گذاشته بودن
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش سیزدهم 🌹
علی آقا چشم دوخت توچشم ما ها که اگر سؤالی داریم بپرسیم وکسی از موانع دشمن پرسید و از وضع پشتیبانی آتش خودی. علی آقا گفت:این موانعی که آن روبه رو. یعنی تو ساحل فاو می بینید، عینش هم تو ساحل جزیرهٔ امالرصاص هست. لب آب پراست از سیم خاردار وخورشیدی. بچه ها تو گشت ها یشان نتوانستند مینی پیدا کنند. ساحل هم که پر از کانال های بتونی و سنگرهای انفرادی و اجتماعی است و سه تا توپ ضد هوایی که خیلی راحت می توانند ساحل و هرکس که می آید تو ساحل بزنند. مهم فقط شکستن همین خط اول است. بعدش می روید می رسید به نخلستان های پشت خط که یک جاده خاکی دارد چندتا سنگر پراکنده و دو دپوی دیده بانی؟
وآتش خودی؟
خط که شکست، دیدبان های توپخانه و ادوات خودشان را می رسانند به شما و گرا پشت گرا . دیگرچی؟ سؤالی نبود و سکوت وا داشت علی آقا دست به جبیش ببرد و شانه اش را در بیاورد و با آن ریش زردش را شانه بزند و تبسم کند به
سکوت ما وبیش تر به من.
ادامه دارد......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش سیز دهم 🌹
تا اینک کنار تانکر آب وقت وضو، گرفتمش به حرف ، که ما شاگرد کهنه کارتیم علی آقا! حس اطلاعاتی شاگردت می گوید همه چیز را نگفتی، یا نخواستی بگویی.
آه کشید وگفت:فقط نگران این آبم. اصلاً نمی شود به وفایش امید وار بود. مثل همین دنیای خودمان می ماند. ومن رفتم تولاک خودم و به آب اروند خیره شدم وبه موجا، موج وحشی اش وبه وفایش فکر کردم وشنایی که باید در آب سردش می کردیم و بچه هایی که حتم باخودش میبرد. علی آقا گفت:معطل چی هستی، پسر؟ کمپرسی ها منتظرند. بلند شدم رفتم پیشانی اش را بوسیدم وگفتم:دعایمان کن،اوستا!بدجوری محتاج شیم.
گفت:علی یارتان! و دید که دویدم رفتم پیش بچه ها و دید که رفتم توی کمپرسی و برایش دست تکان دادم و نشستم. خسته نبودم. اما چشمم که به ساک غواصم خورد، وسوسه ام کرد که بالشش کنم و دراز بکشم کف کمپرس و زل بزنم به آسمانی که خدایش را می شد دید وگوش بدهم به صدای موج اروندی که معلوم نبود وفا دار باشد یا نباشد. این را علی آقا کفت.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش چهاردهم 🌹
یک سری از عکاس ها و فیلم بردارهای لشکر آمده بودند پشت یکی از ساختمانهای نیمه ویران خرمشهر و داشتند از پشت چشم های شیشه ای خودشان از غواص های خط شکن اروند عکس و فیلم یادگاری بر می داشتند. هیچ کس توجهی به آن ها نداشت وحتی بعضی ها از آن ها رو می گرفتند واخم های ترشی نشان می دادند. علی منطقی وامیر طلایی وچند نفر دیگر همین طور که لباس ها و تجهیزات بچه ها را کنترل می کردند، گاهی مزه ای می پراندند. و انگشت پیروزی نشان دوربین ها می دادند. و بچه ها را راهی می کردند بروند تا آخرین نمازشان را به جماعت و در پشت نیزارهای اروند در فاصلهٔ دویست متری نقطهٔ رهایی بخوانند.
حکایت آن شب را باید از آسمان پرسید، یا از ستارگان، یا از اروند و نیستانش، یا از پیشانی هایی که ساعت ها روی خاک ماندند و چشم هایی که اشک ها ریختند دل هایی که پیش قراول لشکر خودشان و لشکرهای دیگر بودند. کریم یک دم آرام نبود همه جابود وهیچ جانبود. می دوید. فقط می دوید. یا نگران لباس بچه ها بود، یا تجهیز اتشان، یا ساعت حرکت، یا خش خش بی سیم، یا آسمان، یا اروند، یا پیشانی نیرویی که هنوز نبوسیده بودش، یا استتار بچه ها. آمد پیش من وگفت:محسن جان! به بچه ها بگو سریع بروند سر و صورت خودشان را با گل استتار کنند، ما فقط نیم ساعت وقت داریم. آن لحظه یکی از زیباترین لحظه های عمر من است. چون وقتی رفتم سراغ بچه ها دیدم همه شان در کمتراز آنچه انتظارش می رفت، نه تنها خودشان بلکه حتی قطب نماهای فسفری وشب نما ی خودشان را هم استتار کرده بودند. هیچ نیازی به تذکرهای عملیاتی نبود. و همین طور خداحافظی. هرکس دوستی را گوشه ای گیر انداخته بود وسربه شانه اش گذاشته بود و با یک گریه وخنده وخیلی خودمانی می گفت:
ادامه دارد.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش چهاردهم 🌹
شفاعتم یادت نرود، بی معرفتی نکنی یک وقت ! صدای بچه ها و زمزمه های غریبشان سکوت اروند را بدجوری شکسته بود و من بارها ترس برم داشت که نکند صدا تا انور آب و تا آن سنگرها رفته باشد. برگشتم به کریم نگاه کردم. تا از نگاهم بفهمد چه حسی دارم و دیدم دارد بی سیمش را می کند توی پلاستیکی تا آب نرود داخلش و دیدم که او هم دنبال من می گردد: محسن جان!... طناب ها.
تصمیم گرفته بودیم برای اینکه موج های دیوانهٔ اروند را مهار کنیم، بچه ها را با دو رشته طناب سیاه وصل کنیم، تا هم گم نشوند.،هم هدایتشان راحت تر باشد. این تجربه را از عملیات های آبی قبلی داشتیم و جواب هم داده بود. به کریم اطمینان دادم که هر هفتاد و دو نفرمان با فاصلهٔ دو متری گره های طناب، در دو ستون سی وپنج نفری آمادهٔ آماده ایم خیالت تخت برو به بقیهٔ کارها برس! کریم رفت بی سیم گوش داد و برگشت گفت پیغام آوردند که علی آقا و حاج ستار تو آبراه کناری منتظرند انگار باهات کار را دارند. گفتم:بروم؟ گفت با این وقت کم نرفتی هم نرفتی. دلم شور افتاد آرزو کردم کاش کریم بهم نمی گفت چی شده. از یک طرف هم نگران شدم که چه کار می توانند داشته باشند؛ان هم حالا درست در ثانیه ٔ آخر رفتن ، با آن همه تاکید ی که علی آقا داشت روی به موقع رفتن. بعد به راه فکر کردم ودیدم آن قدری نیست که بتوان سریع رفت و برگشت. گفتم:بی خیال!
اما مگر چهرهٔ علی آقا از جلوی نظرم محو می شد! یک لحظه هم نتوانستم از فکرم بیرونش کنم. دلشوره به شکم انداختم بود که نکند اتفاقی، اتفاق بدی افتاده باشد. زیر نور منورها به ساعتم نگاه کردم، ده ونیم بود؛ همان لحظه ای نباید یک ثانیه اش پس و پیش می شد. و ما هنوز دویست متری از جایی که بودیم تا نقطهٔ رهایی فاصله داشتیم. دستور حرکت دادم و نگاهم چرخید طرف ساختمانها و اسکله ای که علی آقا باید آنجا می بود و خودم گفتم تورا به علی قسم بیا، علی! دستی به شانه ام خورد و صدایی گفت:کجایی بابا؟ کشتی هایت مگرغرق شده مشتی؟ علی بود ولی نه آنی که من چشمم دنبالش می گشت، منطقی. آرام وبا نیشخند گفت:چیزی جا گذاشته ای؟ یا خودش میآید یا نامه اش. گفتم: پی علی آقا بودم. حیف که وقت نیست. گفت توجان بخواه حاجی جان تا چاکرت علی دل و قلوه اش را برایت سفره کند. هان آهان. اینم علی آقا جانت. آنجاست، ته صف، پیش بچه ها.
ادامه دارد ......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش چهاردهم 🌹
کو؟
آنجا ببین!
فکر کردم باز هم سربه سرم می گذارد وداشت کفرم در میآمد که دیدم یک نفر ته ستون به شکل وشمایل علی آقا دارد می آید طرفم ویک نفر دیگر هم کنارش است که خیلی به حاج ستار ابراهیمی می زند، همان که باید بعد از شکستن خط می آمد به کمک ما. علی گفت حالا باورت شد. باید همه چیز را بسپاری دست علی جانت؟! خندیدم:کم مانده بود کله ات را بکنم، علی. برو که خدا بهت رحم کرد.رفتم پیشواز علی آقا و حاج ستار و گفتم:شماکجا، اینجاکجا؟ خندیدند. میخواستند نگران نشان ندهند. بیشترعلی آقا. گفتم:طوری شده؟ علی آقا اه کشید نگاهی به آسمان کرد وخواست حرف بزند که آسمان شب مثل روز روشن شد اولین بار بود که هواپیماهای عراقی داشتند منور خوشه ای می ریختند روی سرمان چتری از نورهای زرد وسفید مانده بود روی سرمان، هنوز خیره بود به مانورها و ریش زرد بلندش را با انگشت هایش شانه می زد، تسبیح دانه درشتش را چرخاند گفت:نچ. بی تاب گفتم:چی شده علی آقا، چرا دل نگرانی؟ گفت:ببین! منورهارا نشان داد. گفت:خودت نمی توانی حدس بزنی؟ می توانستم، اما نمی خواستم فکرش را بکنم. علی اقاگفت:بچه ها شنود کرده اند. گفتم؛ با اینکه دلم نمی خواست:فهمیده اند؟ گفت:کارهم ازکارگذشته. لشکر نجف و المهدی زده اند به آب. لبش را دندان گرفت و گفت:با این منورها دارند سفره را می چینند برای مهمان هایشان. گفتم:یعنی ماهم... گفت:نمی شود تنهایشان گذاشت. باید طبق برنامه پیش برویم؛ وگرنه قتل عامی می شود که... که حرفش را خورد وگفت:شما راه خودتان
را بروید. خدا را هم... صدایش درصدای توپ ها خمپاره ها گم شد. بعد سعی کرد بلندترحرف بزند گفت:یک کشتی سوخته نزدیک ساحل عراقی به گل نشسته. سعی کنید از ان به جایی شاخص استفاده کنید و خودتان را برسانید به ساحل دست روی شانه ام گذاشت:اگر شما نزنید به خط، غواص های لشکر نجف والمهدی قتل عام می شوند. صدای ضدهوایی عذابم می داد که منعکس می شد روی آب و گوش را می آزارد. کریم همان جابود و حدس می زد که چی شده وچی شنیده ام. برای یک لحظه حس کردم هرسه شان دارند وجعلنا می خوانند، آرام و در خود و یا خدای خود. من هم خواندم. دیگر معطل نکردم. بلند شدم و پیشانی علی آقا و حاج ستار را بوسیدم وبچه ها را راهی کردم تو آن دو کانالی که ختم می شد به آب اروند. نیزار از کنارمان می گذشت شلاق سرد باد می
خورد توصورت گلی مان وتمام سعی اش کرا می کرد تا بلرزاند مان ونمی توانست. تا جوراب غواصی ام رفت تو باتلاق لب آب، درازکشیدم روی گل و فین ها را محکم بستم به پاهایم. سرطناب را هم که سی وپنج غواص در امتداش بودند، بستم به دست چپم. بچه ها هم همین کار را کردند. کریم با دست اشاره کرد که ستون سی و پنج نفری او هم آماده است. رفتم تا گردن تو اب اروند و برگشتم به ته ستون نگاه کردم که علی آقا و حاج ستار داشتند بچه ها را یکی یکی می سپردند به دست آب.
به خدا گفتم: نمی دانم بچه هایم را به غیر از تو بسپارم دست کی... نا امیدمان نکن.. توکل به خودت!
و فین زدم.
ادامه دارد .........
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
شهید ستار ابراهیمی فرمانده گردان 155 حضرت علی اصغر لشکر انصار الحسین همدان
🍃💠گروه #به_یاد_شهدا