یه نظریهی شاید نامحبوب.
یکی از چیزایی که تو این چندسال اخیر از طریق سوشیال مدیا بینمون خیلی رواج پیدا کرده، کتاب خوندنه. این موضوع چیزِ بدی نیست، کتاب خوندن ذهنت رو باز میکنه، دیدت رو گسترده تر میکنه، شخصیتت رو میسازه، باعث شده خیلی از آدمایی که کتاب نمیخونن با خوندن آشتی کنن ولی! خیلیاروهم درونِ خودش غرق کرده. معنای زندگی رو از برخی از آدما گرفته. یجایی تو کتاب یک عاشقانهآرام نادرِ ابراهیمی، زن به مرد میگه:
"تو زندگی را خواندهای، لمس نکردهای. تو در طول و عرض خاک مقدس زندگی راه نرفتهای، فقط زندگی را ورق زدهای. تو عطرها را خواندهای، دشتها را خواندهای، نگاه ملتمس بچهها را خواندهای. کتاب عاشق نمیشود، آواز نمیخواند، پای نمیکوبد، به دریا نمیزند. کتابها تا آن حد که رسم دوستی و انسانیت بیاموزند معتبرند، نه تا آن حد که مثل دریایی مرده از کلمات مرده تورا در خود غرق کنند و فرو ببرند." و بنظرم خیلی درست میگه. برای شناخت واقعی، آدم گاهی باید خودش لمس کنه، خودش ببینه، خودش راه بره، خودش تجربه کنه، خودش بچشه و دست بکشه. کتاب خوندن یه موهبته ولی نه بهاندازهای که تورو از لمس کردن دنیای واقعی دورکنه.
باوجود اینکه به لطف مجازی حجم انبوهی از اطلاعاتِ متنوع رو میتونم هر لحظه خیلی راحت ببینم و بخونم، ولی عمیقا دلم برای دههی هشتاد و انتظارو هیجانِ توام با شوقی که آدمای اون روزگار هر روزِ هفته واسه اومدنِ مجلههای فیلم و سروش میکشیدن تنگ شده و دلم میخواد کاش میشد زمان به عقب برمیگشت و یکم زودتر به دنیا میاومدم.
اگه توهم روزا از گرما و عرقسوز شدن مینالی وشبا تا تاگلو زیرِ یه پتوی گلبافتِ سنگین نباشی امکان نداره خوابت ببره، سلام.
یه تکست دیدم نوشته بود تا میتونید قبل از ۱۸ سالگی دوست پیدا کنید چون این قابلیت بعده ۱۸ سالگی قابل اجرا نیس. به عنوان کسی که ۳ سال از ۱۸ سالگیش گذشته، شدیدا تاییدش میکنم. دلیلش اینهکه آدم هرچقد تجربه میکنه و سنش میره بالا، به رها کردن و سبکبار کردنِ خودش برای ادامهی زندگی بیشتر از طرح دوستی های جدید تمایل و کشش داره، جای همهمه و شلوغی بیشتر دنبال آرامشطلبیه. اجتناب ناپذیرم هست.
تو به انرژی و تمرکز بیشتری احتیاج داری، هر چیزی هم که جدید باشه انرژی خواره، پس ترجیح میدی سراغ کسی نری و کسی رو وارد فضات نکنی. البته که استثناء هم وجود داره.
یه حالتی هست پس از تموم کردن یه کتاب که من بهش میگم pmِs مطالعاتی. اینجوریه که پس از تموم کردن یه کتاب فکر میکنی دیگه هیچ کتابی نیست که مثل اون قشنگ باشه، هیچ رمانی نمیتونه تورو به هیجان بندازه و باهاش زندگی کنی، دیگه کتابی مثل اون که خوندنش تورو از زمان و مکان برای لحظاتی دور کنه، نوشته نمیشه. خلاصه خیلی مزخرفه، این حالت رو خدا نصیب کسی که تغذیهاش کتاب خوندنه نکنه.
پسندیدن و دوست داشتن یا نداشتنِ چیزی، برای هر فرد یه چیز کاملا شخصیه و مترو معیارِ مشخصی نداره. مثلا اینکه تو کتابهای ملانی کلاین و آهنگای شجریان رو دوست داری ولی یه نفرِ دیگه کتابای نادر ابراهیمی و خوانندهی محبوبشم یه خواننده گمنامه، دلیل نمیشه که به خاطر این اختلاف سلیقه غرور بگیری یا چون تو اونارو دوست نداری، چیزایی که بقیه میپسندن سطحی باشن. برای احترام گذاشتن به چیزی، لزومی نداره اون چیز مورد پسندت باشه، احترام یعنی پذیرش تفاوتها.