اینکه یاد بگیری تو جایگاهی باشی که برات تعریف شده، نقش یه دوست رو داشته باشی برای رفیقت، نقش یه همکار رو داشته باشی برای همکارت، نقش پارتنر رو برای پانترت و.. خیلی مهمه. جلوی خیلی از توقعات بیجا رو میگیره، دیگه لازم نیست از خودت بزنی، لازم نیست بیشتر از چیزی که باید ارائه بدی، لازم نیست اجبارا اونی باشی که در توانت نیست. زیادی که نقشهارو قاطی کنی، از پس همچی بربیای، مسئولیت به گردن بگیری، همه اینا باعث میشه رو روحیاتت اثر بذاره. یهو به خودت میای میبینی داری خودتو فراموش میکنی، داری تکیه دادن رو از یاد میبری. "منی" واست نمیمونه، زندگیت شده پر از بقیه.
اگه یه روزی بچهدار شم "سنگ بزرگ نشونهی نزدنه، قدم کوچیک بردار که زمین نخوری، لقمهی کوچیک بردار که تو گلوت گیر نکنه و.." رو هیچوقت واسش دیکته نمیکنم. اتفاقا من میگم لقمههای بزرگو بردار، ولی آروم و کوچولو گاز بزن تمومشون کن. قدمهای بزرگو بردار سنگهای گنده روهم بلندکن، ولی مراقب باش پاتو کجا میذاری. چون اهداف و آرزوهات اندازهی قدو قوارت نیستن که نباید با قیچی بیفتی به جونشون و کوچیکشون کنی! نخ و سوزن بردار خودت پیرهنتو بزرگتر بدوز.
وقتی ازم میپرسن چندسالته، خیلی واسم سخته که بگم ۲۰واندی. من کلی واسه ۱۸ سالگی صبر کردم، کلی برنامه ریختم، کلی ذوق داشتم، کلی شبا قبل از خواب آرزوهایی که واسش داشتمو مرور کردم، ولی وقتی رسیدم بهش حتی نفهمیدم چیشد، چجوری بود، کی گذشت، چی به دست آوردم، چی از دست دادم. انگار هیچی به هیچی.
زندگی واقعا سخته بچها. نیازمند یه روح و کالبد نو و تازه نفسام برای باقی مسیرو ادامه دادن. قرضی، پولی، اجارهای، هرچی. کاش میشد یجوری تهیهاش کرد.
آدم تو زندگی با خیلی چیزها کنار میاد. راهی نداره جز اینکه کنار بیاد و خودشو وفق بده. ولی گمونم اگه دلش قرص باشه که یجایی، پیش یه آدمی همیشه دوست داشتنی و مورد حمایته، خیلی آسونتر دووم میاره. بهقول آقای شکوری، ما جسم های فربه و روح های نحیفُ لاغریم، روح هایی که احتیاج به توجه و محبت دارن.
دل بده به زندگی باباجون، دل بده به دم. وقتی یکم مونده برسیم به نوک کوه، نگو وای خسته شدم برگردیم پایین. رفتیم بیرون تفریح، نگو خونه کار دارم بریم خونه دیگه. باهام اومدی مهمونی، نصفهکاره پانشو بگو بسه دیگه جمع کنید خوابم میاد. دست انداز درست نکن، غر نزن، بیطاقتبازی درنیار، یبارم که شده خودتو بسپر به جریان زندگی، باورکن تضمینی نیست که دوساعت بعد بتونی از نسیم خنک یا تاریکیِ شب لذت ببری.
بدترین حس برای یه آدم میتونه دیدن درد کشیدن موجودات کوچولویی باشه که دارن لای چرخ دنده های سیاسی و قحطی های ساختگی له میشن و هیچ کاری از دستت براشون بر نیاد، اِلّا غصه خوردن. این موضوع شاید خیلی عذاب دهنده باشه، ولی یه نقطه مثبتم داره، اینکه وجدانت بیداره. به قول شهید بهشتی، دغدغه داشتن هنر است، هنری که هرکسی آن را ندارد. بمیرم برای دنیای کودکانه و آرزوهای رنگیتون که دارن بیرحمانه خاک میشن.