سرباز که بود، دو ماه صبح ها تا ظهر آب نمی خورد.
نماز نخوانده هم نمی خوابید.
می خواست یادش نرود که دو ماه پیش
یک شب نمازش قضا شده بود...
منبع: یادگاران، جلد ۴، کتاب حسن باقری، ص ۸
#شهید_حسن_باقری
💬 غلامرضا خلیلی نیا
➯@Bshmk33
خدا رو اینجوری صدا کنیم
"يَا عُدَّتِي عِنْدَ شِدَّتِي
اى ذخيره ى من در روز سختى...
يَا رَجَائِي عِنْدَ مُصِيبَتِي
اى امید من در برابر پیش آمدهاى ناگوار..."
چقدر شیرین و دلنشینه....
➯@Bshmk33
از سکوتم غمگین مشو
و گمان مبر که میان من و تو
چیزی عوض شده؛
آنگاه که نمیگویم دوستت میدارم
یعنی که دوستترت میدارم.
#نزارقبانی
➯@Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معرفی همسران و مادران غیر عرب امامان معصوم ( علیهم السلام )
➯@Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شعر
🌿
هر کجا می نگرم رد حضورت پیداست
کوچه در کوچه نشانی ظهورت پیداست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#استوری
➯@Bshmk33
#مهدےجان 💚
❣من که از شوق تو سرمست و سرِ پا شده ام
مرحمت کن نظری تا که به اینجا شده ام✨
❣توشه ام خالی بوَد حیف که نباشد هنگفت
در امید لطفِ تو این بار به نجوا شده ام✨
❣منجیِ کلّ جهانی در برِ دیو و ددان
به امید مددت وارد صحرا شده ام✨
❣ساحل امن و امانی نشوم غرق در آن
هر زمانی که هوادار تو مولا شده ام✨
❣نادم از جرم خودش سر به گریبان بنگر
همچو حرّم که برِ شاه هویدا شده ام✨
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➯@Bshmk33
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
🌸اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
➯@Bshmk33
📕 رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت هفتم
▫️اما او به هیچ قیمتی دست از این غنیمت نمیکشید که پیشنهاد همپیالهاش را به ریشخند گرفت: «اگه قراره کسی به خاطر پول از این حوری بگذره، تو بگذر! من یه پولی بهت میدم، دهنت رو ببند و همینجا سر پستت بمون!» و همین حرفش جانم را گرفت که سدّ صبرم شکست و بیاختیار ناله زدم: «یا صاحبالزمان!»
▪️از سر بی کسی به همه کسم پناه برده بودم و آنها با همین کلمه شیعه بودنم را فهمیدند و نمی دانستم حالا چه نقشه ای برای زجرکش کردنم خواهند کشید که فریادی مثل پتک در سرم کوبیده شد: «خفه شو مرتد نجس!» و فریاد بعدی را افسر تفتیش کشید: «والله اگه همین الان تحویلش ندی، میکُشمت!»
▫️نمیدیدم چه میکند اما دیگر حتی نفس مرد داعشی هم شنیده نمیشد و به گمانم با تهدید اسلحه جانش را گرفته بود که بیصدا زوزه کشید: «اسلحه رو از رو سرم ببر عقب! مال تو!» و افسر تفتیش این بازی را برده و صاحب من شده بود که با لحنی محکم حکم کرد: «بیا پایین! در رو باز کن پیاده شه!»
▪️هنوز با هر نفس میان گریه حضرت را صدا میزدم تا به فریادم برسد که صدای باز شدن درِ ماشین پرده گوشم را لرزاند. مرد از ماشین پیاده شده بود، درِ عقب را باز کرد و مأمور بازرسی سرم فریاد کشید: «بیا پایین!»
▫️با دستان و چشمان بسته، خودم را روی صندلی میکشیدم و زمینِ زیر پایم را نمیدیدم که قدرتی زنجیر دستم را گرفت، با یک تکان بدنم را از ماشین بیرون کشید و ظاهراً همان افسر تفتیش بود که دوباره رو به مرد داعشی تشر زد: «برو سوار شو!»
▪️میشنیدم هنوز زیر لب نفرین میکند و حسرت این غنیمت قیمتی، جان جهنمیاش را به آتش کشیده بود که رو به هممسلکش شعله کشید: «من اگه جا تو بودم این رافضی رو همینجا مثل سگ میکشتم!»
▫️اما ظاهراً حالا هوسم به دل این افسر افتاده بود که در جواب پیشنهاد دیوانهوارش، با لحنی خفه پاسخ داد :«گمشو برگرد فلوجه!»
▪️شاید هم مقام نظامیاش از این پلیس مذهبی بالاتر بود که در برابر فرمانش، داعشی تنها چند لحظه سکوت کرد و از صدای درِ ماشین فهمیدم سوار شده است.
▫️نمیتوانستم سرِ پا بمانم، ساق هر دو پایم به شدت میلرزید و دستانِ بسته به زنجیرم، مقابل بدنم از وحشت به هم میخورد.
▪️دلم میخواست حالا به او التماس کنم تا از خیر زیباییام بگذرد و دیگر نفسی برایم نمانده بود که پارچه را از مقابل چشمانم پایین کشید و تازه هیبت وحشتناکش را دیدم.
▫️سراپا پوشیده در لباسی سیاه و نقاب نظامی سیاهی که فقط دو چشم مشکی و برّاقش پیدا بود و سفیدی چشمانش به کبودی میزد.
▪️پارچه را تا زیر چانهام کشید و با نگاهش دور صورتم میچرخید که چشمانم در هم شکست و مثل کودکی ضجه زدم: «تورو خدا بذار من برم!»
▫️نگاهش از بالای سرم به طرف ماشین کشیده شد و نمیدید فاصلهای با مردن ندارم که با صدایی گرفته دستور داد: «برو عقب!» و خودش به سمت ماشین رفت.
▪️دسته پولی از جیب پیراهنش کشید، از همان پنجره پولها را به سینه داعشی کوبید و مقتدارنه اتمام حجت کرد: «اینم پول کنیزی که ازت خریدم، حالا برگرد فلوجه! نه من چیزی دیدم، نه تو چیزی دیدی!»
▫️و هنوز از خیانت چشمان زشتش میترسید که دوباره اسلحه را روی شقیقهاش فشار داد و با تیزی کلماتش تهدیدش کرد: «میدونی اگه والی فلوجه بفهمه یه دختر رو دزدیدی و بیرون شهر به من فروختی، چه بلایی سرت میاره؟ پس تا وقتی زندهای خفهخون بگیر!» و او دیگر فاتحه به دست آوردن این دختر را خوانده بود که با همه حرصش استارت زد و حرکت کرد تا من با شیطان دیگری تنها بمانم.
▪️در سرخی دلگیر غروب آفتاب و تنهایی این بیابان، تسلیم قدرتش شده و از هجوم گریه نفسم بند آمده بود.
▫️برق چشمان سیاهش در شکاف نقاب نظامی، مثل خنجر به قلبم فرو میرفت و میدید تمام تنم از ترس رعشه گرفته که با دستش فرمان داد حرکت کنم.
▪️مسیر اشاره دستش به سمت بیابان بود و میدانستم حالا او برایم خرابهای دیگر در نظر گرفته که رمق از قدمهایم رفت و همانجا روی زمین زانو زدم...
📖 ادامه دارد...
➯@Bshmk33
Koocheye Akhar - Mohsen Chavoshi.mp3
12.83M
🎧 محسن چاوشی
💥 کوچه ی آخر
➯@Bshmk33