🏴رحلت خاتم الانبیاء
حضرت محمد صلی الله علیه و آله
و شهادت غریبانه سید شباب اهل الجنة
معزالمؤمنين، کریم آل الله
حضرت امام حسن مجتبیٰ علیهالسلام
به محضر شریف امام زمان عج
و همه شیعیان و محبین اهل بیت
تسلیت و تعزیت باد 🏴
➯@Bshmk33
چقدر آخر اين ماه سخت و سنگين است
تمام آسمان و زمين بیقرار و غمگين است
بزرگتر ز غم مجتبیٰ علیهالسلام
و داغ رضا علیهالسلام
فراق فاطمه سلام الله علیها
با خاتم النبيين ﷺ است💔
➯@Bshmk33
💠🔹پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله⇩
↫◄ زياد بر من صلوات بفرستيد
چون صلوات در سه جا به کمکتان میشتابد
❶ در تاریکی قبر که به صورت نوری
میشود قبرت را روشن میکند
❷ در هنگام عبور از پل صراط به فريادت
میرسد و پل صراط را روشن کرده
تا به سلامت از آن عبور کنيد
❸ در بهشت به صورت نوری خواهد شد
تا شما را همراهی کند
با نور صلوات بر محمد و آل محمد
صلی الله علیه و آله و سلم
در بهشت حاضر خواهيد شد
↲مستدرک الوسائل، جلد۵، صفحه۳۳۲
➯@Bshmk33
⬅️ آخرین وداع پیامبر اکرم💔
صلی الله علیه و آله و سلم با یاران
پیامبر صلی الله علیه و آله روزهای آخر بیماری
در حالی كه سرش را با پارچهای بسته بود
سه روز پیش از شهادت خود به مسجد آمد
و شروع به سخن نمود و در طی سخنان
خود فرمود: هر كسی حقی بر گردن من دارد
برخیزد و اظهار كند زیرا قصاص در این
جهان آسانتر از قصاص در روز رستاخیز است
در این موقع سوادة بن قیس برخاست
و گفت: موقع بازگشت از نبرد طائف
در حالیكه بر شتری سوار بودید تازیانه
خود را بلند كردید كه بر مركب خود بزنید
اتفاقاً تازیانه بر شكم من اصابت كرد
من اكنون آماده گرفتن قصاصم!!!
درخواست پیامبر یک تعارف اخلاقی نبود
بلكه جداً مایل بود حتی یک چنین حقوقی
را جبران نماید
گذشته از این چون اصابت تازیانه
بر شكم سواده عمدی نبود
از این نظر او حق قصاص نداشته است
بلكه با پرداخت دیهای جبران میگردید
مع الوصف پیامبر خواست نظر وی را
تأمین كند
پیامبر دستور داد بروند همان تازیانه را
از خانه بیاورند سپس آماده قصاص شدند
یاران رسول خدا با دلی پر غم و دیدگانی
اشكبار و نالههایی جانگداز منتظرند
كه جریان به كجا خاتمه میپذیرد
آیا سواده واقعاً از در قصاص وارد میشود؟
ناگهان دیدند سواده بیاختیار بجای قصاص
شكم و سینه پیامبر را میبوسد
در این لحظه پیامبر او را دعا كرده فرمود:
خدایا از سواده بگذر همانطور كه او از
پیامبر اسلام در گذشت
↲فروغ ابدیت جلد۲، صفحات ۸۶۴، ۸۶۵
🥀صَلَّی اللهُ عَلَیْکَ یا رَسُولَ الله🥀
➯@Bshmk33
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
غواص#شهید_احمد_اژدری
نام پدر: محمود
تاریخ تولد: ۱۳۴۵/۸/۲۸
محل تولد: ساوجبلاغ
سن: ۲۱ سال
تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۱۱/۱
محل شهادت: ماووت
عملیات: بیت المقدس۲
گردان: زهیر
یگان خدمتی: لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیهالسلام
مزار: ساوجبلاغ، فخر ایران
#خـاطـــره_شـهــیــد
نوشته بود من برنمیگردم مگر با زیارت حسین علیه سلام یا شهادت!
خوابش را دیدم. با خنده گفت:
مادر دست چپم و دو تا از دندانهایم را در حرم امام حسین جا گذاشتم!
روز بعد رفتم معراج شهدا. با اصرار پیکرش را دیدم، دست چپش قطع شده، زیر لبخند زیبایش هم جای دو دندان خالی بود!
فرازی از #وصیت_نامه
بنام الله پاسدار حرمت خون شهداء
میروم، میروم تا یاری دین خداکنم، میروم تا یاری امام کبیرمان خمینی بت شکن کنم.
میروم تا خون ناچیز خود را به درخت اسلام و آزادگی هدیه کنم، میروم تا به معبود خود رسیده و گناهان خود را پاک کنم. میروم تا فدای هل من ناصرحسین را، لبیک گفته و راه حسین را ادامه دهیم...
🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و #شهید_احمد_اژدری_صلوات🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ 🌸
➯@Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥بدبختتر از بچههایی که در ناز و نعمت پرورش پیدا میکنند در دنیا کسی نیست!
🌹استاد شهید مطهری
➯@Bshmk33
#سلامجانجهانم♥🌱
آلـــــــــوده ایم
حضرت باران ظهور ڪن
آقا تو را قسم
به شهیدان ظهور ڪن
همیشه دلم
برای شما تنگ می شود
پیـــــــــداترین
ستارهی پنهان ظهور ڪن
امام خوب زمانم
هر ڪجا هستی
با هزاران عشق سلام♥️
السلامعلیڪیابقیهالله🕊
#امام_زمان🌤
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃
➯@Bshmk33
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
🌸اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
➯@Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️وقتی پابرهنه ها انقلاب کنند آدم هایی مثل من که مسئول هستند چون ماشین ندارند سوار تاکسی و اتوبوس می شوند.
📚خاطره ای از شهید محمدعلی رجایی
#دولت_انقلابی
#شهید_رجائی
➯@Bshmk33
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت دهم
◽دستش را پیش آورد؛ تلاش میکرد بدون هیچ برخوردی بین دستانمان، زنجیر را به آرامی از مچم باز کند و بیصدا زمزمه کرد: «ببخشید اونجوری میکشیدمتون، باید زودتر از منطقه میرفتیم. هر لحظه ممکن بود تو کمینشون بیفتیم!»
◾بیآنکه دستانم را لمس کند، حرارت سرانگشتش را حس میکردم و نجابت از لحن و نگاهش میچکید.
◽آخرین دور زنجیر را هم گشود و تازه هر دو دیدیم از فشار زنجیر، دستم زخم برداشته و آستین روپوش سفیدم خونی شده است که آیینۀ چشمانش از اشک درخشید و صدایش لرزید: «یازینب!»
◾همین یک کلمه انتهای روضه بود و او میدانست همان یک ساعتی که با تمام قدرت مرا دنبال خودش میکشید، دستانم را بریده که نفسش گرفت: «حلالم کنید، فقط میخواستم زودتر از اون جهنم نجاتتون بدم.»
◽اینهمه مظلومیتم رگ غیرتش را بریده و هنوز نگاه نجس آن داعشی به چشمش خنجر میزد که بوی خون در کلامش پیچید: «همین روزا ابومهدی دستور آغاز عملیات فلوجه رو میده. والله انتقام همه مردم عراق رو از این نامسلمونا میگیریم!»
◾جانم را با مردانگیاش نجات داده و نمیخواستم بیش از این خجالت بکشد که خون آستینم را با کف دست دیگرم پوشاندم و او استخوانی در گلویش مانده بود که با دلواپسی سفارش کرد: «حتماً این دوستتون مورد اعتماده که خواستید بیارمتون اینجا اما جاسوسای داعش همه جا هستن، پس خواهش میکنم نذارید کسی بفهمه چه اتفاقی براتون افتاده!»
◽برای ادای جمله آخر خجالت میکشید که با نگاهش روی دستان کبودم دنبال کلمه میگشت و حرف آخر را به سختی زد: «بهتره نذارید کسی بدونه کی شما رو اورده بغداد!»
◾منظورش را نفهمیدم و او دیگر حرفی برای گفتن نداشت که با چشمان سر به زیرش، مرا به خدا سپرد و باز سفارش کرد: «شما برید، من همینجا میمونم. چند دقیقه هم صبر میکنم که اگه مشکلی بود برگردید!»
◽او حرف میزد و زیر سرانگشت مهربانیاش تار و پود دلم میلرزید که سه سال در محاصره فلوجه فقط وحشیگری داعش را دیده بودم و جوانمردی او مرهم همه دردهای مانده بر دلم میشد.
◾دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای رفتن به خانه نورالهدی پیش نمیرفت که با اکراه در را گشودم و ناگزیر از ماشین پیاده شدم.
◽زنگ خانه را زدم و هنوز این در و دیوار برایم بوی بی وفایی می داد که شیشه دلم، دوباره در هم شکست. یک نگاهم به زنگ در بود تا کسی پاسخم را بدهد و یک نگاهم به او که از پشت فرمان همچنان مراقبم بود تا صدای نورالهدی به گوشم رسید: «بله؟»
◾بیش از سه سال بود از بهترین رفیق دوران دانشگاهم بی خبر مانده و حالا اینهمه بیکسی مرا تا پشت خانهاش کشانده بود که مظلومانه پاسخ دادم: «منم، آمال!»
◽نمیدانم از شنیدن نامم چه حالی شد که بلافاصله خودش را پشت در رساند و همین ظاهر خرابم، حالش را به هم ریخت.
◾تک و تنها در شب با روپوش خاکی پرستاری، چشمانی که از گریه ورم کرده و دستانی که کبود و زخمی شده بود. با نگاه حیرانش در سرتاپای شکستهام دنبال دلیلی میگشت و تنهایی از صورتم میبارید که مثل جانش در آغوشم کشید.
◽سرم روی شانه نورالهدی مانده و نگاهم دنبال اتومبیل او بود که به راه افتاد و مقابل چشمانم از کوچه بیرون رفت.
◾حس غریبی در جانم بود؛ او را نمی شناختم و به هوای همین یکی دو ساعتی که با مردانگی پناهم داده بود، دلم می خواست باز هم کنارم بماند و همین که از خم کوچه پنهان شد، قلبم گرفت.
◽یک ساعت کشید تا با نفسهای بریده و چشمانی که بیبهانه میبارید، برای نورالهدی بگویم چه بر سرم آمده و او فقط از شنیدن آنچه من دیده بودم، حتی نگاهش می لرزید.
◾کمکم کرد تا دست و صورتم را بشویم، برایم لباس تمیز آورد و با همان مهربانی همیشگی خیالم را تخت کرد: «ابوزینب خونه نیس، راحت باش عزیزم!»
◽آخرین بار با دلگیری از او جدا شده و حالا نمیخواست به رخم بکشد که بیریا به فدایم میرفت: «فدات بشم آمال! این سالها همش دلم برات شور میزد که تو فلوجه چه بلایی سرت اومده! خدا رو شکر میکنم که سالمی عزیزدلم!»
◾دختران کوچکش همان کنج اتاق خوابیده و او خودش مادر بود که با چشمان نگرانش، خانه را به یاد حال خرابم آورد: «الان مادر پدرت ازت بیخبرن؟»
◽دلم برای آغوش مادر و امنیت سایه پدرم پر میکشید؛میدانستم همین که تا این ساعت به خانه برنگشتهام، جانشان را گرفته و حیوانات داعشی راهی برای ارتباط مردم فلوجه باقی نگذاشته بودند.
◾تصور اینکه امشب از بیخبری و چشمانتظاری چه زجری میکشند، قاتل جانم شده و فقط دعا میکردم عملیات آزادسازی فلوجه که آن جوان خبرش را داده بود، همین فردا آغاز شود و بهخدا میترسیدم تا آن لحظه پدر و مادرم از وحشت عاقبت من، جان داده باشند...
📖 ادامه دارد...
➯@Bshmk33
درجوانی پاک زیستن شیوه پیغمبریست
ورنه هر گبری به پیری میشود پرهیزکار
🌹🌹🌹🌹
➯@Bshmk33