eitaa logo
💥 قرارگاه بصیرتی شهید مهدی کوچک زاده
1.1هزار دنبال‌کننده
60.7هزار عکس
41.3هزار ویدیو
242 فایل
از ۹ آذر ۱۳۹۴ در فضای مجازی هستیم.. #ایتا #بله #سروش_پلاس #هورسا #تلگرام #اینستاگرام #روبیکا جهت تبادل بین کانال ها و تبلیغات : @Yacin14 کانال دوم ما در #ایتا ( قرارگاه ورزشی ) @Vshmk33 کانال سوم ما در #ایتا ( قرارگاه جوانه ها ) @Jshmk33
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 قدرت یعنی طوری بزنی که شب در بیاد.... @Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وَ مِنَ اللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَ إِدْبارَ النُّجُومِ در آستانه طلوع یک به یک غروب میکنند... سوره‌طور-آیه۴۹ @Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قولی که سید شهید مقاومت داد: عمودی آمدند افقی برگشتند... 💬 @Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ لبریزِ استجابت هر چه دعا بزودی یا سامعَ ٱلشکایا؛ رفعِ بلا بزودی کارِ جهان گره خورد عجّل علیٰ ظهورک برگرد ای امامِ مشکل گشا بزودی @Bshmk33
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ 🌸اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ ➯@Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕رمان 🔻قسمت چهل و چهارم ▫️نورالهدی مضطرب به من نگاه می‌کرد و تمام قلب من پیش زینب بود که بلاخره آرام گرفته بود و مهدی که نمی‌دانستم خبر شهادت همسرش با جانش چه می‌کند. ▪️مقابل ادارۀ پزشکی قانونی، مثل بیمارستان چندان شلوغ نبود؛ شاید هنوز خانواده‌ها به اینجا نرسیده بودند و از همین میان خیابان، نفس مهدی گرفت که سرعت ماشین را کم کرد‌ و انگار جرأت نزدیک شدن نداشت. ▪️چیزی تا غروب نمانده بود؛ سرخی آسمان، غم پاشیده در هوای کرمان را بیشتر به رخ می‌کشید و می‌خواستم دست دلش را بگیرم که بلاخره لب از لب باز کردم:«می‌خواید من برم؟» ▫️ماشین را حاشیۀ خیابان متوقف کرد، به سمتم چرخید و تا دید زینب در آغوشم خوابش برده است، زیر لب پاسخ داد: «خودم میرم.» و شاید دیگر نمی‌توانست یک لحظه بی‌خبر بماند که در را گشود و با قدم‌هایی بی‌رمق به سمت ورودی اداره به راه افتاد. ▪️چند نفر مقابل در شیشه‌ای اداره ایستاده و مهدی انگار در حال جان دادن بود که مدام به سمت در می‌رفت و دوباره برمی‌گشت. ▫️نگاه من و نورالهدی با دلواپسی دور مهدی می‌گشت و حرفی که در دل من بود، بر زبان او جاری شد: «چرا الان باید اونو می‌دیدیم؟» ▪️انگار سرنوشت کاری جز کشتن دل من نداشت که دوباره او را سر راهم قرار داده بود و اینبار چه ملاقات تلخی که عشق او از دستش رفته و دخترش روی دستانم مانده بود و می‌دیدم برای یک لحظه دیدن همسرش، جانش به گلو رسیده است. ▫️نورالهدی پنجره را پایین کشیده بود تا بهتر ببیند و با دلشوره پیشنهاد داد: «ای کاش خودمون بهش بگیم، بدجوری داره عذاب می‌کشه!» و هنوز کلامش به آخر نرسیده بود که دیدم مهدی همانجا مقابل در، روی زمین نشست و با هر دو دستش سرش را گرفت. ▪️نورالهدی بی‌اختیار و بی‌ملاحظه زینب که در خوابی سبک فرو رفته بود، صدایش به گریه بلند شد و من بی‌هوا دلم از قفس سینه پرید که با عجله بچه را روی صندلی خواباندم و به سرعت در را گشودم. ▫️قلبم فرمان می‌داد به فریادش برسم و مغزم از کار افتاده بود که بی‌اراده به سمتش می‌دویدم و انگار جان از تن او رفته بود که کوچکترین تکانی نمی‌خورد. ▪️بالای سرش رسیدم و احساس کردم جان از کالبدش رفته است که رنگ دستانش سفید شده و شنیدم با هر نفس، نام "فاطمه" را زمزمه می‌کند. ▫️مردم پشت در جمع شده و لیستی که همان لحظه روی شیشه قرار گرفته بود، می‌خواندند و تازه دیدم این کاغذ، مشخصات شهدایی است که به پزشکی قانونی رسیده‌اند. ▪️تمام شهدا با ویژگی‌های ظاهری و رنگ لباس مشخص شده بودند و شاید از کلمات نوشته شده در ردیف ۱۸ همسرش را شناخته بود: "چادر و روسری مشکی، مانتوی سبز با گل‌های سفید، ژاکت طوسی دستباف، کفش مشکی سایز ۳۸" ▫️به سمتش برگشتم و دیدم از روی زمین بلند شده و به زحمت خودش را به سمت ماشین می‌کشد. ▪️انگار سنگینی تمام مصیبت‌های عالم روی دلش بود که شانه‌هایش خم شده بود، قدم‌هایش زمین را زخم می‌کرد و مثل کسی که تمام استخوان‌هایش شکسته باشد، به سختی سوار شد. ▫️به سرعت خودم را به ماشین رساندم و حالا که زینب خوابش برده بود، دیگر دلیلی نداشت همراهش باشیم که نورالهدی از ماشین پیاده شد و او از پشت شیشه با چشمانی بی‌جان فقط نگاه‌مان می‌کرد. ▪️نه نوری به نگاهش مانده بود، نه قطره اشکی می‌چکید و فقط انگار به زحمت زنده بود که آهسته شیشه را پایین کشید و لب‌های خشکش را به سختی تکان داد: «من تو این شهر کسی رو نمیشناسم جز شما.» ▫️از نگاهش غربت می‌چکید و کار ناتمامی داشت که با نفس‌هایی بریده تمنا کرد: «من امشب همینجا می‌مونم، می‌خوام فاطمه رو ببینم. میشه زینب رو با خودتون ببرید؟» ▪️من و نورالهدی متحیر مانده بودیم و او به هوای رفاقت با ابوزینب به ما اعتماد داشت که با لحنی غرق غم سوال کرد:«امشب کجایید؟» ▫️با کاروانی از زائران عراقی آمده بودیم و بنا بود امشب در یک حسینیه بمانیم اما می‌ترسیدم زینب دور از پدر و مادرش بی‌تابی کند و نورالهدی می‌دانست مهدی چه حالی دارد که بلافاصله پذیرفت:«یه حسینیه هست، قرار بود بریم اونجا، زینب رو هم با خودمون می‌بریم.» ▪️همینکه فهمید می‌تواند امشب با عزیزدلش خلوت کند، نگاهش قرار گرفت و صدایش از سد بغض به‌سختی رد میشد: «می‌رسونم‌تون.» ▫️هر دو سوار شدیم اما مهدی مثل اینکه تکه‌ای از جانش جا مانده باشد دلش نمی‌آمد حرکت کند که با غصه به ساختمان پزشکی قانونی نگاه می‌کرد و سرانجام با هزار حسرت به راه افتاد و تا رسیدن به حسینیه حتی یک قطره اشک از چشمانش نچکید. ▪️زینب هنوز خواب بود، آهسته در آغوشم گرفتم و به آرامی از ماشین پیاده شدم که لحن مصیبت‌زده مهدی در گوشم نشست: «فردا صبح میام...» و دیگر طاقت نداشت که منتظر پاسخ ما نماند و نالۀ گریه‌هایش قلبم را متلاشی کرد... 📖 ادامه دارد... ➯@Bshmk33