#مهدےجان_مولاےمن❤️
دل داده ام ز دست ڪہ دلداده ام ڪنے
افتاده ام بہ پات ڪہ افتاده ام ڪنے
سالڪ ڪہ بے تو راه بہ جایے نمے برد
باید خودت مسافر این جاده ام ڪنے
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✨شبت بخیر زیباترین هدیه خدا✨
➯@Bshmk33
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
🌸اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
➯@Bshmk33
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت پنجاه و نهم
▫️تمام تنم از شوک واکنش سردش، لمس شده بود و به سختی توانستم از آغوشش فاصله بگیرم.
▪️ساعت ۱۲ شب و چراغ اکثر خانهها خاموش بود. منزل پدرم در انتهای یک کوچه بن بست قرار گرفته و هیچ کس در کوچه نبود و میفهمیدم فقط برای اینکه از آغوشم فاصله بگیرد، بهانه آورده که تمام احساس دلهره و دلتنگی و درد دوری، در دلم خشک شد و خنده رو صورتم ماسید.
▫️مات و متحیر نگاهش میکردم و باورم نمیشد اینطور مرا پس بزند؛ تمام وجودم در هم شکسته بود و غرورم اجازه نمیداد یک کلمه شکایت کنم یا حتی یک قطره اشک از چشمانم جاری شود و با سکوتی تلخ برگشتم.
▪️تازه متوجه شده بود چه بلایی سر دلم آورده که دنبالم دوید و نامم را صدا میزد، اما نه پاسخی میدادم نه به سمتش برمیگشتم و نمیدانستم باید با اینهمه عشقی که جانم را تسخیر کرده و اینهمه بیاحساسی همسرم چه کنم.
▫️قدمهایم را سریعتر میکردم تا زودتر به پلههای ایوان برسم و پای پلهها، از پشت دستم را کشید و با لحنی پشیمان، پوزش خواست: «منظوری نداشتم،منو ببخش!»
▪️سپس روبرویم ایستاد و نمیخواست دلشکستگیام ادامه پیدا کند که با لبخندی خسته بهانه تراشید:«من ترسیدم کسی ببینه..»
▫️اجازه ندادم حرفش تمام شود و با بغضی مظلومانه شکایت کردم: «تو فقط میترسی من بهت نزدیک بشم!»
▪️انگار از حادثه کنسولگری اعصابش به هم ریخته بود و دیگر توانی برای بحث کردن نداشت که خطوط صورتش در هم رفت و شاید سکوت کرده بود تا من راحت حرفهایم را بزنم و این زخم تازه سرباز کرده بود که خونابۀ غم از چشمانم چکید: «تو نمیفهمی چجوری منو عذاب میدی!»
▫️از اینهمه ناراحتیام نگاهش گُر گرفته و فهمیده بود کار جراحت جانم از عذرخواهی گذشته که دستانم را بالا آورد، چند لحظه بیریا نگاهم کرد، سپس سرش را خم کرد و همانطور که هر دو دستم را میبوسید، برای راضی کردنم از جان مایه گذاشت: «من بمیرم که ناراحتت کردم. هر چی بگی حق داری، من اشتباه کردم!»
▪️مهربانیاش را باور داشتم و میدانستم حاضر است برای شاد کردن من جان دهد اما همین چند لحظه پیش، سردیِ احساسش را چشیده و به این سادگیها طعم تلخش از خاطرم نمیرفت که حتی این اولین بوسههایش بر دستم، دلم را نرم نمیکرد.
▫️میدیدم از چشمانش خستگی و بیخوابی میبارد و دلم نمیآمد بیش از این اذیت شود که دستم را پس کشیدم و با نفسهای غمگینم نجوا کردم: «مهم نیس.»
▪️سفیدی چشمانش از این سفر سخت به سرخی میزد و نمیخواستم باز هم شرمنده باشد که با دلسوزی پرسیدم: «میخوای اگه خستهای امشب همینجا بمونیم؟»
▫️از کلام پُر مهر و محبتم لبخندی شیرین لبهایش را از هم گشود و با لحنی شیرینتر پیش چشمانم دلبری کرد: «نه عزیزم، من خوبم. یه ذره خسته بودم که اونم تو رو دیدم خستگیم در رفت.»
▪️سپس برای تشکر از پدر و مادرم تا اتاق نشیمن آمد و دیروقت بود که زینب را در آغوش گرفت و با هم از خانه خارج شدیم.
▫️خنکای این شب بهاری و خیالی که از آمدن مهدی راحت شده بود، چشمانم را خمار خواب کرده و دلم میخواست تا رسیدن به بغداد در ماشین بخوابم اما تا چشمانم را میبستم، تلخی لحظهای که مرا از آغوشش پس زد، حالم را بهم میزد و کلافهتر میشدم.
▪️زینب صندلی عقب ماشین خوابش برده و من تمایلی برای صحبت با مهدی نداشتم که از هر دری حرف میزد و هر چه میپرسید، سربالا پاسخ میدادم و پس از چند دقیقه، او هم ساکت شد.
▫️نمیدانستم تا کجا میتوانم این وضعیت را تحمل کنم و او در عزای فاطمه، چقدر میتواند ادای عاشقها را در بیاورد و با همین خیال بههم ریخته تا بغداد و رسیدن به خانه، با خودم جنگیدم و دل مهدی دریای درد بود که فقط با غصه نگاهم میکرد و دیگر نمیدانست به چه کلامی آرامم کند.
▪️با حال خرابم روی تخت زیر پتو در خودم مچاله شده و خبر نداشتم امشب، وحشتناکترین کابوس زندگیام را در بیداری خواهم دید که پشتم را به مهدی کردم و در بستری از غم به خواب رفتم.
▫️شاید ساعتی گذشته بود که از صدای آلارم گوشی از خواب پریدم. بهقدری با حال بدی خوابیده بودم که فراموش کردم موبایلم را بیصدا کنم و حالا چند پیام و آلارم پشت سر هم بیدارم کرده بود.
▪️سرم را چرخاندم و دیدم مهدی ساعد دستش را روی پیشانیاش قرار داده و با چشمانی خیره به سقف اتاق نگاه میکند.
▪️ظاهراً با اینهمه خستگی، امشب هم نتوانسته بود بخوابد و تا دید بیدار شدم، به سمتم چرخید و بیصدا پرسید: «چیزی میخوای عزیزم؟»
▫️به حدی غرق افکار و غم و غصه بود که حتی صدای آلارم گوشیام را نشنیده بود و نمیفهمید چرا بیدار شدم.
▪️گوشی را از بالای سرم برداشتم و همانطور که بیصدا میکردم، سرم را به نشانۀ پاسخ منفی تکان دادم و همزمان خط اول پیام را خواندم که قلبم از جا کنده شد...
📖 ادامه دارد...
➯@Bshmk33
Alireza Asar ~ UpMusicAlireza Asar _ Hanouzam Bi Hava (128).mp3
زمان:
حجم:
4.15M
💥 علیرضا عصار
💥 هنوزم هم بی هوا ....
➯@Bshmk33