❌ #شبهه
⁉️ امامی که هزار سال پیش زندگی میکرد نمیتونه الگوی خوبی برای انسان امروزی باشه از اون موقع تا حالا هم جامعه عوض شده هم آدما هم سبک زندگی و هم امکانات و ...آدم باید به روز باشه نمیشه تو جامعه ی امروزی باشی و مثل اشخاص هزار سال پیش زندگی کنی!؟
🔰 پاسخ
✍ به طور کلی الگو گرفتن از سیره ی اهل بیت به دودسته تقسیم میشه مستقیم و غیر مستقیم
1⃣ الگو برداری مستقیم (سیره ی تعبدی) مثل شیوه ی عبادت راز و نیاز و دعاهای وارده و ... که ما در این مسائل عینا از اهل بیت تقلید میکنیم و همون کاری رو که ایشان انجام دادند و یا بیان فرمودند رو انجام میدیم.
2⃣ الگو برداری غیر مستقیم، ما با توجه به رفتار و گفتار اهل بیت ارزش ها و ضد ارزش ها (که در واقع روح اون عمل و یا سخن هست) رو از سیره ی اهل بیت برداشت میکنیم و تو مسائل روزمره ی زندگی خودمون تطبیق میدیم برای مثال آمده است حضرت زهرا س از لیف خرما برای خودشون چادر میبافتند و یا رواندازشون پوست گوسفند بود و... عمل به سیره حضرت زهرا به این معنی نیست که تو جامعه ی امروزی ما هم با پوست گوسفند و لیف خرما زندگی کنیم و ... بلکه روح عمل ایشان بی اعتنایی به دنیاست که این مساله به راحتی تو هر جامعه ای قابل تطبیقه بدون اینکه آدم انگشت نما بشه.
#پاسخ_به_شبهاتوشایعات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #کلیپ
.
حرفِ یادگار حاج قاسم عزیزمان، با باباجان، حرفِ این کمترین هم بوده و هست: منو با خودت ببر..
امان از داغی که سرد نمی شود
امااااااان.. 😓
#خدایا_مرا_پاکیزه_بپذیر
#سردار_شهیدم
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
ماسڪ زدن
=
حجاب پوشیدن
#پویش_حجاب_فاطمے
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 #دختر_شینا 🇮🇷
✫⇠قسمت :5⃣1⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
هول برم داشت. سرم گیج رفت. خودم را باختم. فکرم رفت پیش صمد و بچه ها. پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»
زن که فهمید بدجوری حرف زده و مرا حسابی ترسانده. شروع کرد به معذرت خواهی. واقعاً شوکه شده بودم. به پِت پِت افتادم و پرسیدم: «مادرم طوری شده؟! بلایی سر بچه ها آمده؟! نکند شوهرم...»
زن دستم را گرفت و گفت: «نه خانم محمدی، طوری نشده. اتفاقاً حاج آقا خودشان تماس گرفتند. گفتند قرار است توی همین هفته مشرّف شوند مکه. خواستند شما زودتر برگردید تا ایشان کارهایشان را انجام دهند.»
زن از پارچ آبی که روی میز بود برایم آب ریخت. آب را که خوردم، کمی حالم جا آمد.
فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرمان بود. آن وقت ها پیکان جزو بهترین ماشین ها بود. با کلی عزت و احترام سوار ماشین شدیم و آمدیم همدان. سر کوچه که رسیدیم، دیدیم جلوی در آب و جارو شده. صمد جلوی در ایستاده بود. خدیجه و معصومه هم کنارش بودند. به استقبالمان آمد. ساک ها را از ماشین پایین آورد و بچه ها را گرفت. روی بالکن فرش پهن کرده بود و حیاط را شسته بود. باغچه آب پاشی شده و بوی گل ها درآمده بود. سماوری گذاشته بود گوشه بالکن.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣1⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
برایمان چای ریخت و شیرینی و میوه آورد. بچه ها که از دیدنم ذوق زده شده بودند توی بغلم نشستند. صمد بین من و مادرش نشست و در گوشم گفت: «می گویند زن بلاست. الهی هیچ خانه ای بی بلا نباشد.»
زودتر از آن چیزی که فکرش را می کردم، کارهایش درست شد و به مکه مشرّف شد. موقع رفتن ناله می کردم و اشک می ریختم و می گفتم: «بی انصاف! لااقل این یک جا مرا با خودت ببر.»
گفت: «غصه نخور. تو هم می روی. انگار قسمت ما نیست با هم باشیم.»
رفتن و آمدنش چهل روز طول کشید. تا آمد و مهمانی هایش را داد، ده روز هم گذشت. هر چه روزها می گذشت، بی تاب تر می شد. می گفت: «دیگر دارم دیوانه می شوم. پنجاه روز است از بچه ها خبر ندارم. نمی دانم در چه وضعیتی هستند. باید زودتر بروم.»
بالاخره رفت. می دانستم به این زودی ها نباید منتظرش باشم. هر چهل و پنج روز یک بار می آمد. یکی دو روز پیش ما بود و برمی گشت. تابستان گذشت. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سال 1364 بود. بار آخری که به مرخصی آمد، گفتم: «صمد! این بار دیگر باید باشی. به قول خودت این آخری است ها!»
قول داد. اما تا آن روز که ماه آخر بارداری ام بود نیامده بود.
ادامه دارد...✒️
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 زهرا مرو
▪️ای نور قلب عاشقم، شمع این خانه تویی
▪️زهرا زهرا مرو مرو، لطف كاشانه تویی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
تنبیه اینستاگرام توسط کاربران ایرانی
🔹 پس از سانسور گسترده تصاویر و فیلمهای مرتبط با شهید سلیمانی در چند روز اخیر، کاربران ایرانی با راه اندازی پویشی با مراجعه به گوگل پلی، کمترین نمره کیفیت را برای اینستاگرام ثبت میکنند
🔹پس از آغاز این پویش، نمره اینستاگرام در گوگلپلی از ۴.۴ به ۳.۷ کاهش پیدا کرده و همچنان این روند ادامه دارد
🔹 این موج اعتراضی به ارزش و سهام اینستاگرام بهشدت آسیب میزند؛ در موارد مشابه قبل فیسبوک مجبور به عذرخواهی شده بود.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#تلنگر⚠️
•حجاب ✨🖇
دوستانه میگویم:
↫خواهرم حواست هست!
این چادر 🎈
↫که سَر ڪردہ اي
برای ( like ) گرفتَن نیست!↬
با چادر «حضرت زهرا»
درمیدانهای مجازی جولان ندہ.💛
✉🔗͜͡📓¦↫ #تلنگرツ
#عــشقمخــدا
┄┅═✼✨🌸✨✼═┅┄
#پویش_حجاب_فاطمی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
هدایت شده از 🌷به یاد شهدا🌷
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 دیوار دم میداد در بر سینه میزد
شعر خوانی بسیار زیبا در بیان مصائب حضرت زهرا سلام الله علیها
اشک های مداوم رهبر انقلاب
حتما گوش کنید
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#فرازے_از_وصیت_نامہ:
📎در بخشی از وصیت نامه این شهید شجاع آمده است:
"از خدا طلب شهادت می کنیم چون راه حسین را می رویم که خدا به او آموخته است و شهادت کام و آرزوی ماست برای اینکه شهید، مشهد تاریخ است..."
کجایند مردان والفجر هشت
که از خونشان دشت گلپوش گشت
کجایند آنان که بالی رها داشتند
گذرنامه کربلا داشتند
کجایند آنان که فردایی اند
همانان که فردا تماشایی اند
#شهید_امیرحسین_بهادری
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
به دختر👸 خانمها میگیم حجاب!
میگن خب پسرا نگ👀ـاه نکنن!!!!!
به آقا پسرا👨 میگیم نـــ👀ــگاه !
میگن خب دخترا اینجوری نگردن!!!!😒
🔴من میگم:
من اگر برخیزم....
تو اگر برخیزی...
همه بر میخیزند✌️☺️
من اگر بنشینم....
تو اگر بنشینی.....
🚫چه کسی برخیزد؟؟؟🙄
تغییر را از خودمان شروع کنیم.
'#تـلنـگر
#پویش_حجاب_فاطمی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 #دختر_شینا 🇮🇷
✫⇠قسمت :7⃣1⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
شام بچه ها را که دادم، طفلی ها خوابیدند. اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد. رفتم خانه همسایه مان، خانم دارابی، خیلی با هم عیاق بودیم، چون شوهر او هم در جبهه بود، راحت تر با هم رفت و آمد می کردیم. اغلب شب ها یا او خانه ما بود یا من به خانه آن ها می رفتم. اتفاقاً آن شب مهمان داشت و خواهرشوهرش پیشش بود. یک دفعه خانم دارابی گفت: «فکر کنم امشب بچه ات به دنیا می آید. حالت خوب است؟!»
گفتم: «خوبم. خبری نیست.»
گفت: «می خواهی با هم برویم بیمارستان؟!»
به خنده گفتم: «نه... این دفعه تا صمد نیاید، بچه دنیا نمی آید.»
ساعت دوازده بود که برگشتم خانه خودمان. با خودم گفتم: «نکند خانم دارابی راست بگوید و بچه امشب دنیا بیاید.»
به همین خاطر همان نصف شبی خانه را تمیز کردم. لباس و وسایل بچه را آماده گذاشتم. بعد رفتم، بخوابم. اما مگر خوابم می برد. کمی توی جا غلت زدم که صدای در بلند شد. خوشحال شدم. گفتم حتماً صمد است. اما صمد کلید داشت. رفتم و در را باز کردم. خانم دارابی بود. گفت: «صدای آژیر آمبولانس شنیدم، فکر کردم دردت گرفته، دنبالت آمده اند.»
گفتم: «نه، فعلاً که خبری نیست.»
✫⇠قسمت :8⃣1⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
خانم دارابی گفت: «دلم شور می زند. امشب پیشت می مانم.»
هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که حس کردم واقعاً درد دارد سراغم می آید. یک ساعت بعد حالم بدتر شد. طوری که خانم دارابی رفت خواهرشوهرش را از خواب بیدار کرد، آورد پیش بچه ها گذاشت. ماشینی خبر کرد و مرا برد بیمارستان. همین که معاینه ام کردند، مرا فرستادند اتاق زایمان و یکی دو ساعت بعد بچه به دنیا آمد.
فردا صبح همسایه ها آمدند بیمارستان و آوردندم خانه. یکی اتاق را تمیز می کرد، یکی به بچه ها می رسید، یکی غذا می پخت و چند نفری هم مراقب خودم بودند. خانم دارابی کسی را فرستاد سراغ شینا و حاج آقایم. عصر بود که حاج آقا تنهایی آمد. مرا که توی رختخواب دید، ناراحت شد. به ترکی گفت: «دختر عزیز و گرامی بابا! چرا این طور به غریبی افتادی. عزیزکرده بابا! تو که بی کس و کار نبودی.»
بعد آمد و کنارم نشست و پیشانی سردم را بوسید و گفت: «چرا نگفتی بچه ات به دنیا آمده. گفتند مریضی! شینا هم حالش خوش نبود نتوانست بیاید.»
همان شب حاج آقایم رفت دنبال برادرشوهرم، آقا شمس الله که با خانمش همدان زندگی می کردند. خانم او را آورد پیشم. بعد کسی را فرستاد دنبال شینا و خودش هم کارهای خرید بیرون را انجام داد.
ادامه دارد...✒️
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆