eitaa logo
🌷به یاد شهدا🌷
680 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
21 فایل
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست. کپی مطالب با ذکر صلوات آزاد است. ارتباط باخادم الشهدا👇 @Mehrabani1364 🔽تبادل داریم
مشاهده در ایتا
دانلود
😊 لبخند شهدایی 😊 و لا يمكن الفرار ديدني بود برخورد بچه ها با اسراي دشمن بعثي در روزهاي اول جنگ؛ يك الف بچه با دو وجب و نيم قد و بالا، يك مشت آدم گردن كلفت سبيل از بناگوش در رفته را مي انداخت جلو و رديف مي كرد به سمت عقب، با آن سر و وضع آشفته و ترس و لرزي كه بر جانشان افتاده بود. هر چي مي گفتي مثل طوطي تكرار مي كردند و كاري به درست و غلط بودنش هم نداشتند. از آنجالب تر شايد، عربي صحبت كردن بچه هاي خودمان بود. به محض اينكه يك نفر سر و دمش مي جنبيد و فكر فرار به سرش مي زد تنها چيزي كه بلد بودند اين بود كه سلاحشان را مي گرفتند به سمت آنها و مي گفتند: و لا يمكن الفرار من حكومتك. حالا آنها چي مي فهميدند، خدا عالم است 🌷 @byadshohada 🌷
جام جهانی داشتیم وقتي جام جهاني مد نبود یک طرفش ما بودیم طَرفِ دیگه‌اش همه‌ی جهان... 😔 🌷 @byadshohada🌷
🇮🇷 زندگی نامه شهدا 🇮🇷 نام شهيد حسن جعفر بگلو تاریخ و محل شهادت 7/4/67 شاخ شميران گروه دفاع مقدس زندگینامه شهید حسن جعفربگلو، سال ۱۳۴۲ش در تهران چشم به جهان هستی گشود. مادر هر بار با نام مبارک حق‌تعالی به حسن شیر داد و او با شنیدن کلام وحی پرورش یافت. از کودکی علاقه خاصی به قرائت کلام‌الله مجید داشت، به‌همین علت به آموختن آن همت گماشت. حسن در سن هفت سالگی به مدرسه رفت و تا اخذ مدرک دیپلم تحصیلاتش را ادامه داد. در زمان فراگیر شدن مبارزات مردمی انقلاب اسلامی، به موج خروشان تظاهرکنندگان پیوست و فعالیت سیاسی خود را آغاز نمود. به‌دنبال ورود حضرت امام خمینی (ره) به میهن اسلامی در جمع استقبال‌کنندگان ایشان قرار گرفت. حسن بعد از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، مبارزه با ضدانقلاب را جزو مهم‌ترین کارهای خود قرار داد و با یاری بچه‌های مسجد محل به‌واسطه انجام فعالیت‌های فرهنگی - و همین‌طور قصه‌نویسی - به سهم خود، گامی ارزنده در جهت تبلیغ و نشر فرهنگ اسلامی برداشت. حسن بعد از حضور در کلاس‌های داستان‌نویسی حوزه هنری، از جمله کسانی بود که در نوشتن و به چاپ رساندن کتاب سوره - بچه‌های مسجد - همکاری داشت. شهید جعفربگلو برای مدتی نیز در کیهان بچه‌ها فعالیت نمود. چندی بعد به دانشگاه تهران راه یافت و تحصیلاتش را در رشته فلسفه ادامه داد، اما در سال دوم تغییر رشته داد و رشته جغرافیا را انتخاب کرد. هشتم دی‌ماه ۱۳۶۱ش زمانی بود که شهید بزرگوار، لباس سبز سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را بر تن نمود و پس از آن بود که طی عملیات‌های بی‌شمار، حماسه‌ها آفرید. فرمانده دلاور تیپ ۱ لشگر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) یک نوبت از ناحیه سینه به‌شدت مجروح گشت، حسن قبل از آن نیز در لشگر الزهرا (س) با دشمنان اسلام جنگیده بود. سرانجام، این مبارز نستوه در شب هفتم تیرماه سال ۱۳۶۷ هجری شمسی به‌واسطه اصابت خمپاره به تانک در آتش عشق الهی سوخت و زمین منطقه شاخ‌شمیران را به خون سرخ خویش زینت داد. پاره‌های پیکر سردار بیست و پنج ساله سپاه اسلام، شهید حسن جعفربگلو را در بهشت ‌زهرا (س‌) تهران به خاک سپردند. 🌷 @byadshohada🌷
🇮🇷 کلام شهدا 🇮🇷 دست هاي مرا از تابوت بيرون گذاريد تا دنيا پرستان بدانند كه دست خالي از اين دنيا مي روم و چشم هاي مرا باز بگذاريد تا كوردلان بدانند كه كور كورانه اين راه را انتخاب نكرده ام.  🌷 @byadshohada 🌷
🇮🇷 سیره شهدا 🇮🇷 خبرنگار ژاپنی پرسید : شما تا کی حاضرید بجنگید؟! ! !  شیرودی خندید ،سرش را بالا گرفت و گفت ما برای خاک نمی جنگیم ; برای اسلام می جنگیم تا هر زمانی که اسلام در خطر باشه می جنگیم اینو گفت و رفت ... خبرنگار حیرون از همه پرسیدند! خلبان شیرودی کجا میره ؟ هنوز که مصاحبه تمام نشده   شیرودی با لیخند گفت : نماز !  داران اذان میگن ... 🌷 @byadshohada 🌷
😊 لبخند شهدایی 😊 فقط ده دقیقه این بچه‌ها خسته‌اند. فقط ده دقیقه براشون یه حدیث بخون تا بخوابند. شب کار بوده‌اند. این را حاجی گفت. اکبر کاراته گفت: حاجی، به‌خدا این شیخ حالا ما رو می‌کُشه! شیخ مهدی گفت: نه بابا، ده دقیقه هم کم‌تر صحبت می‌کنم. همه دورتادور سنگر نشسته بودیم و شیخ مهدی هنوز حرف می‌زد. نگاه به ساعتم کردم، چهل و پنج دقیقه بود که حرف می‌زد. بعضی از بچه‌ها خوابشون برده بود. اکبر کاراته گفت: مُردیم! شیخ مهدی گفت: تموم شد! حالا دیگر بیش‌تر بچه‌ها خواب بودند. شیخ مهدی به بچه‌ها نگاه کرد. به اکبر کاراته نگاه کرد. اکبر کاراته گفت: شده یک ساعت و پنج دقیقه. شیخ مهدی عمامه‌اش را گذاشت زمین. دراز خوابید. کتابش را گرفت روبه‌رویش و گفت: حالا که شما خوابیدید، منم خوابیدنی حرف می‌زنم! فقط من و اکبر کاراته بیدار مانده بودیم. می‌خندیدیم که حاجی داخل سنگر شد و گفت: شیخ مهدی، هنوز داری حرف می‌زنی؟! اکبر کاراته گفت: نگفتم این شیخ ما رو می‌کُشه؟ حاجی گفت: شیخ بلند شو که باید بری. اکبر کاراته گفت: کجا بره حاجی؟ گفت: تبعیدش می‌کنم به آبادان. بره یه کمی سنگ بلند کنه تا سخن‌رانی کردنو یاد بگیره! شیخ مهدی می‌رفت و می‌گفت: حیفِ من که سخن‌ران شما شدم! و از خنده ریسه رفت. 🌷 @byadshohada 🌷
✍ نمیـدانم چه رازے اسـت ڪه هروقـت #عڪس_هایتان رانگاه میڪنم و هر چہ میڪنم باز هم خجالت از اعمالم تمام #وجودم را فرامیگیرد ڪاش زود دستم را بگیرد فرشتگان به خاڪ نشستہ @byadshohada
#شهید_سید_مرتضے_آوینـے ✍غایت جهان ، پرورش انسان هایے است کہ در برابر شدائد بر هرچہ ترس و شک و تردید و تعلق است غلبہ ڪنند و حسینے شوند ... #شبتون_شهدایی 🌷 @byadshohada 🌷
🇮🇷 زندگی نامه شهدا 🇮🇷 ولادت : ۶۰/۶/۳۰ - داراب ، روستای بانوج شهادت: ۹۶/۱/۸ - سوریه، تل شیحه ✍️می خواست بره پیاده روی اربعین اما نرفت و نظرش عوض شد ولی همون شب ساکش رو آماده کرد اما نه برای پیاده روی اربعین بلکه برای دفاع از حریم اهل بیت و انقلاب اسلامی شهید فرح بخش در سال ۹۵ حدود ۷۰ روز در نجف و در صحن حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها کار ساختمانی و آرماتوربندی می کردند و چه زیبا پاداشی بهشون داده شد.می گفت : برادرها رهبر تنهاست و همه ما این را می دانیم، نباید غم به دل رهبری کنیم. 🌷 @byadshohada 🌷
🇮🇷 کلام شهدا 🇮🇷 پدر و مادر عزيزم! آنگاهي كه مرا به خاك مي سپاريد ، چشمانم را باز بگذاريد تا دشمن بداند كه من با چشم باز اين راه را انتخاب نمودم و دستانم را همچنان گره كرده بگذاريد تا دشمن بداند كه من با مشت گره كرده از اين ميهن دفاع كردم  🌷 @byadshohada 🌷
🇮🇷 سیره شهدا 🇮🇷 شهدا برای رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یک نفر داشتن تا روی سیم خاردارها بخوابه و بقیه از روش رد بشن، داوطلب زیاد بود قرعه انداختند افتاد بنام یک جوان. همه اعتراض کردند الا یک پیرمرد! گفت چکار دارید بنامش افتاده دیگه، بچه ها از پیرمرد بدشون اومد. دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوان . جوان بدون درنگ خودش رو با صورت انداخت روی سیم خاردار. بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوان. همه رفتن الا پیرمرد! گفتن بیا! گفت نه شما برید من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش. مادرش منتظره! (شهدا شرمنده ایم) داشتند، نداشتند. داشتند، نداشتند. داشتند، نداشتند. داشتند، نداشتند. 🌷 @byadshohada 🌷
😊 لبخند شهدایی 😊 این بچه‌ها خسته‌اند. فقط ده دقیقه براشون یه حدیث بخون تا بخوابند. شب کار بوده‌اند. این را حاجی گفت. اکبر کاراته گفت: حاجی، به‌خدا این شیخ حالا ما رو می‌کُشه! شیخ مهدی گفت: نه بابا، ده دقیقه هم کم‌تر صحبت می‌کنم. همه دورتادور سنگر نشسته بودیم و شیخ مهدی هنوز حرف می‌زد. نگاه به ساعتم کردم، چهل و پنج دقیقه بود که حرف می‌زد. بعضی از بچه‌ها خوابشون برده بود. اکبر کاراته گفت: مُردیم! شیخ مهدی گفت: تموم شد! حالا دیگر بیش‌تر بچه‌ها خواب بودند. شیخ مهدی به بچه‌ها نگاه کرد. به اکبر کاراته نگاه کرد. اکبر کاراته گفت: شده یک ساعت و پنج دقیقه. شیخ مهدی عمامه‌اش را گذاشت زمین. دراز خوابید. کتابش را گرفت روبه‌رویش و گفت: حالا که شما خوابیدید، منم خوابیدنی حرف می‌زنم! فقط من و اکبر کاراته بیدار مانده بودیم. می‌خندیدیم که حاجی داخل سنگر شد و گفت: شیخ مهدی، هنوز داری حرف می‌زنی؟! اکبر کاراته گفت: نگفتم این شیخ ما رو می‌کُشه؟ حاجی گفت: شیخ بلند شو که باید بری. اکبر کاراته گفت: کجا بره حاجی؟ گفت: تبعیدش می‌کنم به آبادان. بره یه کمی سنگ بلند کنه تا سخن‌رانی کردنو یاد بگیره! شیخ مهدی می‌رفت و می‌گفت: حیفِ من که سخن‌ران شما شدم! و از خنده ریسه رفت. 🌷 @byadshohada 🌷