eitaa logo
🌷به یاد شهدا🌷
683 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
21 فایل
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست. کپی مطالب با ذکر صلوات آزاد است. ارتباط باخادم الشهدا👇 @Mehrabani1364 🔽تبادل داریم
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ ❌شایعه: چند روزی هست که ویدیو به زبان عربی در شبکه های اجتماعی دست به دست می‌چرخد و گفته می‌شود محصولات در به قیمت ۱۵۰۰ دلار به فروش می‌رسد❗️ ✅پاسخ: متن عربی و ترجمه فارسی را ببینید تا متوجه شوید دروغگویان برای مقاصد سیاسی چطور با اطلاعات نادرست مردم را فریب می‌دهند صفحه اینستاگرام لیبانیران نوشت: در پی انتشار فیلم‌های کذب از قیمت محصولات سایپا در لبنان، خوب است بدانید: ✔️ اولا قیمت آن پارسال به شکل فوق بود. ✔️ دوم اینکه الان این شرکت تعطیل شده و فروش ندارد. ✔️ سوم اینکه در فیلم به عربی قیمت خودروها ذکر شده ولی دروغگویان آن را ۱۵۰۰ دلار تیتر کرده‌اند. سایپا در لبنان فروش ماشین در لبنان بصورت انحصاری و در اختیار شرکتهای بزرگ عمدتا مسیحی است. مثلا شرکت ریمکو نماینده انحصاری فروش و خدمات چندین کمپانی مثل رنو، پژو، کیا، سیتروئن، اینفینیتی، داتسون، نیسان، لادا، چری، مک لارن و جی‌ام‌سی است. برای همین وقتی ایران پژو ۲۰۶ صندوقدار تولید خود را به لبنان صادر کرد، نمی توانست به کسی جز این شرکت بفروشد. شرکت مکانیکا که نماینده فروش محصولات سایپا است، متعلق به یک تاجر مسیحی است و محصولات سایپا را در لبنان می‌فروشد. این شرکت در هفت نقطه لبنان مرکز فروش دارد. قیمت برخی ماشینها در.هنگام خرید، به خاطر آپشن‌های مختلف، گرانتر هم می‌شود. کوییک ۱۲۸۰۰ دلار آریو ۱۸۲۰۰ دلار برلیانس H220 به قیمت ۱۴۹۰۰ دلار برلیانس H230 با قیمت ۱۴۹۰۰ دلار خیلی از شرکتهای اجاره ماشین امسال از ماشین‌های ایرانی استفاده کرده‌اند و در لبنان زیاد به چشم می‌خورند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 🔰 نتیجه امر به معروف و نهی از منکر 🎤حجت الاسلام والمسلمین میر هاشم حسینی 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 –اصلا من تصمیم گیرنده نیستم. بهتره با پدر و مادرم صحبت کنید. کامل به طرفم برگشت. –لطفا شما خودتون این کار رو بکنید. من قول میدم از خجالتتون در بیام. هر کاری بخواهید براتون انجام میدم. مثلا یه شغل بهتر یا پول... دستم را به طرف دستگیره‌ی در بردم. –من نیازی به کار و پول ندارم. به جای شغل پیدا کردن برای من، یاد بگیرید به دیگران احترام بزارید.همین که خواستم از ماشین پیاده بشوم، با عجز گفت: –بشینید می‌رسونمتون. تردیدم را که دید پایش را روی گازگذاشت.ماشین به حرکت درآمد.سکوتی که بینمان حاکم بود باعث شد بیشتر به پیشنهادی که داده بود فکر کنم.شاید اگر پولدار شوم وضعیت بهتری داشته باشم. دلم می‌خواست ازپیشنهادی که داده بود بیشتر بدانم. در دلم خدا خدا کردم که دوباره سر صحبت را باز کند.از آینه نگاهش کردم. از چین روی پیشانی‌اش معلوم بود غرقِ در فکر است.غرورم اجازه نمیداد که حرفی بزنم و در مورد پیشنهادش بپرسم. به خاطر عصبی بودنم ترجیح دادم سکوت کنم. با صدای زنگ گوشی‌ام از کیفم خارجش کردم. با اشاره گفت: –احتمالا مادرم به خانوادتون زنگ زدن. –الو. –سلام. مادر توضیح داد که مادر راستین زنگ زده و جواب خواسته و مادر هم جواب مثبت داده.هینی کشیدم و گفتم: –چرا جواب مثبت دادید. من باید بیشتر فکر کنم. مادر مکثی کرد و گفت: –حالت خوبه اُسوه؟ تو خودت گفتی... –بله گفتم. ولی الان نظرم عوض شده. نباید عجله کنم.بیچاره مادرم مانده بود چه بگوید که من گفتم: –حالا امدم خونه براتون توضیح میدم. بعد از قطع کردن تماس. دوباره نگاهی به آینه انداختم. اخمش باز شده بود. از آینه نگاهم کرد و گفت: –ممنونم. جبران می‌کنم.نگاهم را از چهره‌اش گرفتم و گفتم: –چطوری؟ الان خانوادم فکر میکنن من دستشون انداختم. فکر میکنن می‌خوام اذیتشون کنم. اگر الان برم بگم یهو نظرم عوض شده شک می‌کنن. ناراحت میشن. اصلا باور نمی‌کنن.با ابروهای بالا رفته پرسید: –یعنی اینقدر قطعی جوابتون رو گفته بودید؟خجالت کشیدم. هر حرفی میزدم به غرور خودم برمی‌خورد.برای عوض کردم موضوع گفتم: –شما در مورد مشکلی که گفتید حرف نمی‌زنید. ولی مدام از من اطلاعات می‌خواهید . حداقل بگید برای چی... –ببینید فعلا باید کاری کنیم که خانوادتون حرفتون رو باور کنن.مثلا بگید باید یه جلسه دیگه با من حرف بزنید. بگید اون روز خیلی از حرفها رو نزدید. بعد که ما امدیم و حرف زدیم شما بگید جوابتون منفیه. تا اون موقع منم فکر می‌کنم که چه دلیلی برای جواب منفی دادن شما پیدا کنم.در دلم گفتم:" آخه من قبلا گفتم خواستگارم هر عیب و ایرادی داشته باشه قبول می‌کنم الان تو چه بهانه‌ایی میخوای پیدا کنی؟"کمی فکر کرد و ادامه داد: –مثلا می‌تونید بهشون بگید خیلی بی‌ادبانه باهام حرف زد و من لحنش رو نپسندیدم. یا یه چیزی از این دست حالا تا اون موقع فکرهای بهتری به سرمون میزنه.در دلم به حرفهایش می‌خندیدم. –باید دلیلمون قانع کننده باشه. مگه بچه بازیه که این حرفها رو بزنم. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
●محمد از کودکي فردي آرام، خونگرم، متين، خوش بين و خوش برخورد بود. اخلاق خوب او در نوجواني باعث شده بود که در تمامي مجالس و محافل، محور گفتگوها قرار گيرد. ●او روحي با عاطفه و حساس و چهره اي مهربان داشت. همين امر باعث شده بود که دوستان زيادي داشته باشد. وي استعداد فوق العاده اي در امر تحصيل داشت و حلال مشکلات خانواده، دوستان و حتي افراد نا آشنا بود. هيچگاه شخص برايش مطرح نبود، بلکه هدفش خدمت به عموم مردم بود. وي مي افزايد: محمد هيچگاه خواسته مادي بيشتر از حد احتياج و ضرورت نداشت. ● او در زندگي اش کارهاي خير زيادي انجام مي داد؛ اما هيچ وقت آنها را براي کسي بازگو نمي کرد. وقتي خبر شهادت محمد در بين مردم پخش شد، هر کسي که به منزل ما مي آمد با حالتي متاثر از خدماتي که محمد براي آنها انجام داده بود، ياد مي کرد. ●وقتي علت ازدواج را از محمد پرسيدم گفت که به قول يکي از روحانيون هنوز ايمان ما کامل نشده است، چون نصف ايمان در ازدواج و متاهل شدن است. براي همين مي خواهم ايمانم کامل شود تا به فيض شهادت برسم. ✍️راوی: مادرشهید 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🔸شهید مهدی زین الدین : 🌹هر گاه شب جمعه را یاد کردید، آن‌ها شما را نزد "اباعبدالله" (ع) یاد می‌کنند. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد رحیم پور ازغدی: حضور زنان در ورزشگاه با حضور آنان در سینما، دانشگاه و جامعه چه فرقی می‌کند؟
🍁رمضان ماهى است كہ ابتدايش رحمت است و ميانہ اش مغفرت و پايانش اجابت و آزادى از آتش جهنم 🌹 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
❤️ در بدو ورود هنوز حسرت بہ دليم و نگرانيم هنوز گويند: ڪہ آرزو بما عيبے نيسٺ يك ڪہ ما جوانيم هنوز ...💚 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
‼️واقعیت های پنهان ژاپن‼️ بنظرتون تصورات ما راجع به ژاپن تا چه حد واقعیه؟! 🎞یکی از کلیپ هایی که توی شبکه های اجتماعی ژاپن خیلی منتشر شده، بدست مون رسیده 😉 ظاهراً اونجا هم ساختن کلیپ طنز برای اعتراض به عملکرد دولتمردان شون خیلی رایجه یه نمونه ش رو ببینید👇 📺https://eftekhar1357.ir/?p=2555 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
●یکی از خلق و خوی خوب آقا جواد این بود که عصبانی نمی شد و خیلی آرام بود و وقتی قدمی خیری بر می داشت مدام می گفت که من کل کارم برای رضای خدا است و کار باید فی سبیل الله باشد جواد سه ماه شعبان رجب و رمضان مرتب روزه می گرفت و نماز ش به موقع می خواند ولی در سوریه نمازش را به خاطر مجروحیتی که داشت نشسته می خواند. ●جواد برای اولین بار با سپاه بدر به سوریه اعزام شد و برای دوم با سرایای خراسانی رفت و مجروح شد. ●زمانی که داعش به سوربه حمله کرد آقا جواد در همه جنگ های سوریه شرکت کرد لذا جواد از زمانی که خواست برای اولین بار به سوریه برود به من گفت که می خوام برم ایران برای ادامه تحصیل چون می دانست که من ناراحت می شوم چیزی از رفتن به سوریه بهم نگفت و یک روز یکی بهم زنگ زد دیدم شماره سوریه روی گوشی من هست و جواد بود گفت: که مادر من الان در سوریه هستم و من بهش خیلی اصرار کردم که مادر برگردد ولی جواد گفته نه من بر نمی گردم. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
﷽ ⛔️شبهه دوستی به خنده تعریف میکرد: ميدونين تو كشور يه شغلي وجود داره كه سالي دوبار بايد بري رو پشت بوم بعد بگي ايناهاش ! بعد ي شغل ديگه هم داريم كه وقتي اون اولي گفت ايناهاش! شما بگي اره خودشه !!! ستاد استهلال ٧٠٠ نفر كارمند داره كه كارشون همينه بعد چند تا روحاني دیگه هم داره كه اون اره خودشه رو ميگن!!! اگه به فرض هر كدوم اينا ماهي يک مليون بگيرن(كه البته بيشتر ميگيرن) ميشه ماهي٧٠٠ مليون و سالي تقريبا ٨/٥ مليارد اين فقط حقوقشونه!!! بعد كلي هزينه ي اياب و ذهاب و وسايل رمل و اسطرلاب دارن دقیقا هم كارشون همونه كه سالي دوبار ميگن ايناهاش !!!! طنز تلخیست ... اما متاسفانه واقعیت دارد !!! ❇️پاسخ: 1️⃣اعضای ستادهای استهلال در سرار کشور، کسانی هستند که بصورت افتخاری عضو این ستاد بوده و حقوقی از ستاد دریافت نمی کنند. 2️⃣فعالیت بزرگ ستاد استهلال، با صرف كمترین هزینه و با استفاده از امكانات موجود در دانشگاه‌ها، ادارات و سازمان‌های دولتی و نیروهای نظامی و انتظامی انجام شده و از صرف هرگونه هزینه‌ی موازی به‌شدت پرهیز می‌شود. در مقایسه‌ی این فعالیت‌ها با نمونه‌های خارجی نیز باید گفت كه در هیچ‌یك از كشورهای اسلامی (و یا غیر اسلامی كه به موضوعات نجومی رؤیت هلال علاقمند هستند) چنین برنامه‌ریزی گسترده‌ای برای رصد هلال وجود ندارد. 3️⃣استهلال ماه نو، فقط مختص به رمضان و شوال نیست. جالب است بدانید كه این كار برای تمام ماه‌های قمری انجام می‌شود! هم بنا بر جنبه‌ی شرعی و هم از نظر اهمیت زمان آغاز هر ماه قمری و هم از حیث دستاوردهای علمی آن، این عمل هر ماه و مستمراً تكرار می‌شود. https://www.yjc.ir/fa/news/4062345/نحوه-فعالیت-ستاد-استهلال-دفتر-مقام-معظم-رهبری 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 17 از حرفم خوشش نیامد. گره‌ایی به ابروهایش انداخت و به روبرو خیره شد. بعد آرام گفت: –منظورتون اینه باید عیب من بزرگتر باشه؟ از آینه نگاهش کردم. –خیلی بزرگتر و وحشت‌ناک تر. با دهان باز نگاهم کرد. –اونوقت برای چی؟دوباره حرفی زده بودم که نیاز به توضیح داشت و من نمی‌توانستم دلیلم را بگویم. باید یک جوری جمع و جورش می‌کردم. کمی مِن و مِن کردم. –آخه چون، من مدام از خواستگارام ایراد گرفتم و ردشون کردم. دیگه به خانوادم قول دادم که ایرادای الکی نگیرم. –خب معتاد بودن چطوره؟ فکر نکنم دیگه این الکی باشه."وای خدایا چطوری بهش بگم که برای من معتاد بودن هم دیگه عیب نیست. ولی اینم دیگه آتیش زده به مالش‌ها، نه به خودش زده . " عمیق نگاهش کردم. –اصلا شبیهه معتادا نیستید. خیلی سرحالید.لبخند زد. –الان دیگه معتادا مثل قدیما موفنگی نیستن. همینجوری مثل منن."خدا نکنه که تو معتاد باشی." –خب آخه بهشون بگم از کجا فهمیدم که شما معتاد هستید. یه چیز دیگه این که ما همسایه‌ایم و بعدا ممکنه خبر بپیچه که معتادید و برای خودتون بد بشه. تازه اول از همه هم مادرتون ممکنه از طریق بیتا خانم بفهمن و ناراحت بشن. سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد. نزدیک مقصد شدیم. سر خیابان ترمز کرد. –ما رو با هم نبینن بهتره. وگرنه ممکنه لو بریم که در حال نقشه کشیدن هستیم. برای اون قضیه هم بالاخره یه کاریش می‌کنیم. پیاده شدم و همین که خواستم خداحافظی کنم دختر همسایه‌ی طبقه‌ی بالاییمان را دیدم که با نگاه متعجبی به طرف ما می‌آمد. سرم را از شیشه‌ی ماشین داخل بردم و لبم را به دندان گرفتم. –آقا راستین لو رفتیم. او هم با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. –چطوری؟ چی شده؟ با چشم‌هایم به دختر همسایه اشاره کردم. –دختر همسایمونه. خیلی خونسرد جواب داد؛ –منم فکر کردم پدر و مادرت ما رو دیدن. به اون که مربوط نمیشه. پوفی کردم و صاف ایستادم. ستاره لبخندی که هزاران حرف را داخلش بغچه کرده بود تحویلم داد و همانطور که دست پسر کوچکش را گرفته بود و چادرش را محکم‌تر دور خودش می‌پیچید با خوشرویی سلامی کرد و از کنارم گذشت. من هم با سر جوابش را دادم. "خدایا چی میشد حالا این من رو نمیدید." –اُسوه خانم. با شنیدن صدایش یک لحظه قلبم ایستاد. خم شدم. دو گوی سیاهش را به من دوخت. –شماره من رو داشته باشید اگر خبری چیزی شد من رو در جریان قرار بدید. یه تک زنگ هم به شمارم بزنید که شمارتون بیفته. راستی در اولین فرصت زنگ میزنم بیایید شرکت تا در مورد وعده‌ایی که دادم با هم حرف بزنیم. ما یه حسابدار می‌خواهیم. اگه کمک کنید خوشحال میشم. صندوق داری برازنده شما نیست. از حرفش ذوق کردم. بعد از ذخیره کردن شماره‌اش گفتم: –حتما در موردش فکر می‌کنم. بعد از تمام شدن کارم در فروشگاه به طرف خانه راه افتادم. در دلم دعا می‌کردم که ستاره به مادرش حرفی نزنده باشد البته دختر خوبی بود. در پارک توی پیاده روی‌ها همدیگر را می‌دیدیم. دوستی مختصری با هم داشتیم. من گاهی اوقات مرخصی می‌گیرم و یک روز را برای خودم اختصاص می‌دهم و به پیاده روی میروم. چون اگر این کار را نکنم. مرخصی‌ام خود به خود سوخت می‌شود. با دیدن پسر تپل و سرحال ستاره یاد پسر همسایه‌ی طبقه‌ی پایینمان افتادم. مادر می‌گفت با پسر ستاره هم سن هستند ولی خیلی زار و نحیف بود. همه میگن گوشت قرمز مضراست، ولی من تا حالا نشنیده بودم که یکی سلامتی‌اش وابسته به گوشت باشد. راهم را کج کردم و به طرف قصابی رفتم. به‌نیت این که راستین از حرفش برگردد و ازدواج ما سر بگیرد، سه کیلو گوشت خریدم. وقتی کارت کشیدم با دیدن قیمت دود‌، از سرم بلند شد. "خدا بگم چیکارت کنه دولت تدبیر، آخه این چه وضعه." به سوپر مارکتی رفتم و کارتن کوچکی گرفتم و گوشت را داخلش گذاشتم. بعد کمی پیاده روی کردم تا به آژانس سر چهار راه رسیدم. آدرس همسایه‌ی طبقه‌ی پایینمان را روی کاغذی نوشتم و سپردم که حرفی از فرستنده نزنند. وقتی می‌خواستم کارتن را تحویل دهم دیدم درش کمی باز است. "سه کیلو گوشته‌ها شوخی نیست." چسب نواری از مسئول آژانس گرفتم و تا می‌توانستم با چسب استتارش کردم. جلوی در خانه که رسیدم پری خانم در حال گرفتن بسته بود و در مورد نشانی فرستنده بیچاره راننده را سوال پیچ می‌کرد. سلامی کردم و وارد شدم. امینه در آپارتمان را باز کرد. –مبارکه، مبارکه، بالاخره توام عروس شدی. بی تفاوت وارد شدم. – چیه؟ نکنه پشیمون شدی؟ لبخند زورکی زدم. –هیچی بابا. من هنوز مطمئن نیستم. باید بازم با پسره صحبت کنم. مبهوت نگاهش را بین من و مادر چرخاند. –مامان این چی میگه؟ مادر پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت: –دیونه شده. –من رو باش که تا مامان خبر داد از خوشحالی کارم رو ول کردم امدم اینجا. –از کنارش رد شدم و با سنگدلی گفتم: 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
♨️زنان قربانی چه شدند؟♨️ 🔔بلاخره جمعی از زنان بازیگر، خواسته یا ناخواسته طبل رسوایی فرهنگ غرب را به صدا در آوردند. ☝️بیانیه جمعی از بازیگران زن در اعتراض به آزارهای جنسی، قبل از هر چیزی یک شاهد عینی است. ⚠️شاهد عینی درباره ی هشدارهایی که بارها و بارها درباره تبعات تهاجم فرهنگی غرب داده شد و بارها گفته شد که رفتن به سمت فرهنگ غرب ما را در همان منجلابی فرو خواهد برد که آنها گرفتارش هستند. 💢 بازیگران از اقشاری هستند که از نظر شیوه پوشش، فاصله گرفتن از حریم روابط زن و مرد و سبک زندگی، به فرهنگ غربی بسیار نزدیک شده اند. ✍️آنچه که این سینماگران بدان گرفتار شدند و از آن شاکی هستند همان چیزیست که سالهاست شهروندان کشورهای غربی از آن رنج می برند در لینک زیر ببینید گرفتاری کشور های غربی در این زمینه را👇👇👇 📂https://eftekhar1357.ir/?p=2616 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 –تو مگه تازه آشتی نکردی؟ باز اون شوهر و بچت رو ول کردی امدی اینجا؟ –ول نکردم. اونام میان. من امده بودم این نزدیگی خرید کنم. وقتی مامان زنگ زد خریدم رو ول کردم امدم ، به اونام گفتم خودشون بیان. شامم در خدمت شماییم. وارد اتاقم شدم. حوصله هیچ کس را نداشتم. ولی مگر میشد به امینه بگویم برود، می‌خواهم با درد جدیدم تنها باشم. با خودم فکر ‌کردم موضوع را با خواهرم در میان بگذارم. چون ممکن بود ستاره دختر همسایه مان دیر یا زود مرا لو بدهد. ولی به راز داری‌ امینه اعتماد نداشتم. شاید با خود ستاره در میان بگذارم بهتر باشد. می‌توانم از او بخواهم که به کسی چیزی نگوید. ستاره متاهل بود و در هفته سه روز پسرش را پیش مادرش می‌گذاشت و به باشگاه میرفت. مربی بود. مدام هم هر کسی را میدید توصیه به ورزش و به خصوص پیاده روی می‌کرد. خودش هم روزهایی که کلاس نداشت مادرش را به زور به پیاده روی می‌برد. گاهی هم در همان باشگاه ماساژ انجام میداد. امینه وارد اتاق شد و مشکوک نگاهم کرد. روی تخت نشست. –چی شده؟ من فکر کردم وقتی ببینمت از خوشحالی بال درآوردی. مامان یه چیزایی می‌گفت. –چیزی نشده. فقط میخوام دوباره باهاش حرف بزنم. آخه اون دفعه درست حرف نزدیم. اصلا بد حرف زد. می‌خوام بیشتر بشناسمش. نکنه از این مردای زور گو و بد اخلاق باشه. امینه پوزخند زد. –تو که گفتی هر جور باشه جواب من مثبته. از روی تخت بلند شدم. –حالا من یه چیزی گفتم. –اگه بد‌ حرف زد پس چرا همون موقع چیزی نگفتی؟ –خب اون موقع هول شده بودم. تو این چند روز بیشتر فکر کردم. دیدم زندگی با دعوا و بی اخلاقی فایده‌ایی نداره. از نگاه امینه معلوم بود که حرفهایم برایش قابل باور نیست. –یعنی میخوای بگی یهو اینقدر عاقل شدی؟ پشت چشمی برایش نازک کردم. –ولی اُسوه یه چیزی بگم؟ –مثلا اگه من بگم نگو نمیگی؟ –چرا میگم. –خب پس چرا می‌پرسی؟ –حالا ما یه بار خواستیم به خواهر بزرگترمون احترام بزاریما، ببین خودت نمیخوای... –خیلی خب بگو دیگه. لبخند کجی زد. –به نظر من جوابت مثبته. تو ازش خوشت امده، از چشات معلومه. از حرفش دلم ریخت ولی سعی کردم هیجان درونم را استتار کنم. خیلی ناشیانه خندیدم. –زیاد اون آرایشگاهه میری؟ کنجکاو پرسید؟ –آرایشگاه؟ –آره، همون که فال مال می‌گیره، آخه پیشگویی می‌کنی. بلند شد و آرام ضربه‌ایی بر سرم زد. –نگاه کن، منم فکر کردم چی میخواد بگه. آخه یعنی من تو رو بعد از این همه سال نمی‌شناسم. تابلویی. سعی کردم خودم را بی‌تفاوت نشان بدهم. دستش را گرفتم و سمت در اتاق کشیدمش. –بیا بریم آشپزخونه ببینیم مامان چیکار میکنه. –مامان خوشحاله. هم به خاطر تو. هم به خاطر این که مشکل همسایه تا حدودی فعلا تا یه مدتی حل شده. –چطوری؟ یعنی گوشت و چیزای دیگه قراره ارزون بشه؟ –نه بابا، مثل این که توی این جلسه‌ی پیاده روی تو پارک، یه خانمی جایی رو به مامان معرفی کرده که گوشت رو ارزونتر میشه خرید. مامان هم به همسایه گفته که بره بخره.همسایه‌ام رفته خریده. البته می‌گفت خیلی سخت و وقت گیر بوده، ولی بالاخره تونسته بخره.حالا روزای دیگه هم قراره بره. الان ناراحتی مامان فقط شوهر دادن توئه.در دلم گفتم: "خدایا دستت درد نکنه، باز ما امدیم یه جا یه کار خیر کنیم تو ضد حال زدی؟ شده تو یه کاری می‌کنی که این دولت از فردا طرح گوشت رایگان بزاره، تا گوشتهایی که من واسه پری‌خانم خریدم رو بریزه واسه گربه‌های محل. ولی دیگه نمیشه چون به خاطر خودت گوشت خریدم نه پری‌خانم. گربه‌ها هم بخورن همونه." 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
﷽ 🚫شایعه تجاوز 25 افغانی به دختر پی پناه ایرانی در قشم دو روز پیش در بلوار ساحلی قشم دختری 16 ساله توسط عده ای افغانی ربوده شده و توسط 25 نفر از افغان ها مورد تجاوز قرار گرفته و سپس به قتل رسیده. پلیس تا حالا 17 نفر از افغانی ها رو دستگیر کرده . امشب از ساعاتی پیش مردم با هجوم به خانه ی افغانها درگیری رو شروع کردند و خواهان خروج تمامی افغان ها از شهر شدند درگیری به شدت بالا بوده و آن منطقه به شکل منطقه جنگی سنگر بندی شده تعدادی از خانه های افغانها به آتش کشیده شده خبر كاملا واقعیت داره از سوی نیروی انتظامی قشم تایید شدههمچنین همشهری های عزیز قشم میتونن خبرو تایید كنن در همین تایپیك... ❇️پاسخ 1️⃣این شایعه شهریور ماه سال گذشته در فضای مجازی منتشر شد که همان زمان معاون اجتماعی فرمانده انتظامی استان هرمزگان چنین خبری را تکذیب کرد و از بازداشت منتشرکنندگان آن خبر داد. 👇🏻 https://aftabnews.ir/0032xX 2️⃣چنین شایعه ای با همین عناوین و ادبیات بدون کم و زیاد کردن حتی یک کلمه در سال‌های ۹۳ و ۹۵ نیز بصورت خلاف واقع و کذب به قصد تشویش افکار عمومی در استان یزد در فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی منتشر شد. 👇🏻 http://anti-shayee.blogfa.com/post/105 ⚠️تا دیروز عراقی ها سوژه شایعات بودند اما مدتیه دستور کار دشمن عوض شده و افغانی ها سوژه شدند 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 پشت کامپیوتر نشسته بودم و به مشتریها نگاه می‌کردم. یکی دو نفر بیشتر برای خرید نیامده بودند. به علت گرانی دیگر از آن شلوغی قبل خبری نبود. صدف پرسید: –خب، پس دیروز که من نیومده بودم خبرهایی بوده، ولی کاش میشد که بشه. –اهوم. حالا تو چرا دیروز نیومدی؟ –خواستگاری نگار بود. –وا! نگار که پشت کنکوریه، الان چه وقته ازدواجشه.شانه‌ایی بالا انداخت. –مامان و بابام میگن خانواده خوبی هستن حیفه که جواب رد بدیم. فکر کنم چشمشون از من ترسیده. –البته آره، درس رو همیشه میشه خوند. من تو سن خواهر تو بودم فکر می‌کردم درس و دانشگاه وحی منزله، ولی حالا با این اوضاع نظرم کاملا عوض شده. –چی بگم، دیگه منم کم‌کم مثل خواهرت دارم اعتقاد پیدا می‌کنم که بختت رو بستن. یه کم این خواستگاریهات غیر عادیه. –ای بابا بخت من رو نبستن. بخت همه‌ی پسرهای به سن ازدواج رو بستن که نمیان با دخترها ازدواج کنن. من که اتفاقا بختم باز شده.چشمهایش را گرد کرد. –چطور؟ اینطور که میرم دنبال یه شغل نون و آب دار. حقوق بخور نمیر این کارم بمونه واسه این صارمی برج زهرمار. شانه‌ایی بالا انداخت. –حالا فکر کن رفتی، با طرز فکری که تو داری پول واست شوهر نمیشه؟ زندگی نمیشه؟ بعد انگار فکری به سرش زده باشد فوری ادامه داد: –البته چرا که نشه. پسرهای الان همه دنبال پولن. پولدار که بشی خواستگاراتم زیاد میشه. لباسها را از مرد میان سالی که جلوی پیشخوان ایستاده بود گرفتم و گفتم: –میخوام صد سال سیاه زیاد نشن. من که بعد از ازدواج اصلا کار نمی‌کنم. –وا! آخه یه جوری واسه درآمد بالا ذوق می‌کنی که... –می‌خوام حقوقم بیشتر بشه یه کمک خرجی واسه خانوادم باشم، می‌بینی که اوضاع گرونی رو. کلا خودمم فعلا راحت تر زندگی می‌کنم. –حالا چه کاری هست؟ بعد از کشیدن کارت مشتری لباسهایی را که در نایلون گذاشته بودم را تحویلش دادم و گفتم: –یه شرکت کوچیک داره، احتمالا حسابدارش میشم. –حسابدار یه شرکت کوچیک همچین حقوقی هم نداره ها. همان لحظه صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد.صدف نگاهی به صفحه‌‌اش که نزدیک سیستمم بود انداخت و با تعجب پرسید: –این دیگه کیه؟ "راستی؟" همانطور که گوشی را برمی‌داشتم گفتم: –اسمش راستینه من اینجوری سیو کردم. نمیدونم چرا زنگ زده. لابد دوباره یه نقشه‌ی جدید کشیده. –الو، سلام. خیلی سرد جواب سلامم را داد و گفت: –اُسوه خانم زنگ زدم بگم، فردا یه سر بیایید شرکت تا با محیط اینجا آشنا بشید که اگر خوشتون امد همینجا مشغول به کار بشید. نمیدانم من توهم داشتم یا او با لحن خاصی اسمم را صدا می‌کرد، هر چه بود برای چند لحظه نفسم بند می‌آمد. سعی کردم عادی باشم. –چی شده که اینقدر عجله می‌کنید؟ – مادرتون به مادرم خبر دادن که ما دوباره باید حرف بزنیم شما هنوز راضی نشدید. مادرم می‌گفت اگه بازم راضی نشدید خودش میخواد باهاتون حرف بزنه و راضیتون کنه. گفتم یه وقت فکر نکنید به حرفی که زدم عمل نمی‌کنم و به مامان حرفی نزنید که... –نگران نباشید. اگه وعده‌ایی هم نمی‌دادید من حاضر نبودم حتی یک لحظه با کسی که هنوز تکلیفش باخودش روشن نیست زندگی کنم. "چه دروغ بزرگی گفتم"بی تفاوت به حرفهایم گفت: – اگر مادرم حرفی زد که شما رو راضی کنه کوتاه نیایید ها. "حالا فکر میکنه چه تحفه‌اییه"چشمانم را در حدقه چرخاندم. –دلیل قانع کننده پیدا کردید؟ من چی بهشون بگم؟ –آره دلیلی که مو لا درزش نمیره. بهش بگید کسی رو دوست دارید وخانوادتون راضی به ازدواجتون با اون نیستن. شما هم با کس دیگه‌ایی نمی‌تونید ازدواج کنید. بعد ازش خواهش کنید که بی‌خیالتون بشه و مطلبی که گفتید رو بروز نده. –یعنی دروغ بگم؟ مکثی کرد. –تا حالا نگفتید؟این بار من مکث کردم. "بهش چی می‌گفتم، دلم نمی‌خواست با این حرفها مادرش رو کاملا از خودم ناامید کنم." –حالا یه کاریش می‌کنم. تشکر کرد. –آدرس شرکت رو براتون می‌فرستم. همین که گوشی را قطع کردم، صدف گفت: –چی شد؟ دندانهایم را روی هم فشار دادم. –یعنی میخوام خفش کنم. بعد حرفهایی که زده بود را برایش تعریف کردم.صدف فکری کرد و گفت: –یه جوری از زیر زبونش بکش ببین چی شده که داره همه چیز رو خراب می‌کنه. شاید قابل حل کردن باشه. با انگشتم روی صفحه‌ی موبایل نقش میزدم. –نم پس نمیده، مگه چیزی رو درست و حسابی توضیح میده. –خب یه نقشه بکش که مجبور بشه بگه. پرسیدم: –یعنی چیکار کنم؟صدف به پشت سرم اشاره کرد.وقتی برگشتم آقای صارمی دست به سینه ایستاده بود و با ناراحتی نگاهمان می‌کرد. برگشتم و قیمت لباسی را که مشتری آورده بود را وارد سیستم کردم و زیر لب به صدف گفتم: –یعنی باید لال بشیم و حرفم نزنیم؟ خب مشتری نیست مگه تقصیر ماست. صدف رو به مشتری از لای دندانهایش که نیشخند به مشتری میزد گفت: –هیس. هنوز همونجا ایستاده هیچی نگو. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
‼️افغانی ها سوژه جدید دشمن‼️ 🔔صحبتی با هموطنان عزیز: 💯حتما همه متوجه شده اید که در چند روز اخیر افغانی ها تبدیل سوژه ی جدید دشمن شده اند و در فضای مجازی به شدت پروژه هراس افکنی در رابطه با افغانی ها در جریان است. ❌تا دیروز عراقی ها سوژه ی شایعات و تهاجم بودند و امروز طرح جدید دشمن، رابطه ایران و افغانستان را هدف قرار داده 🛑و شگفت انگیز اینکه همان جریانی که تا چند وقت قبل طرفدار کمک نظامی ایران به افغانستان بودند و جمهوری اسلامی ایران را بدلیل عدم دخالت در جنگ داخلی افغانستان و عدم اقدام علیه طالبان مواخذه می کردند، امروز افغانی های نگران و رویگردان از حکومت طالبان را که به ایران پناه می آوردند، به عنوان یک تهدید بزرگ و عامل اشغال ایران مطرح می کنند! ⚠️مراقب باشیم فریب دشمن را نخوریم و در پازل او نقش آفرینی نکنیم ببینید صحبت های استاد دانشمند را در این رابطه👇 📺https://eftekhar1357.ir/?p=2966 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
💠یکی از دوستان محمدرضا ، خوابی که از شهید دیده بود را تعریف کرد وگفت: شهید به خوابم آمده بود باشهید شیبانی دردل وگلایه کردم که تورفتی ومن ماندم.الان که جنگ در سوریه تمام شده دیگه راه شهادت بسته شده است چکار کنم؟؟ 💠محمدرضا جواب داد :چند کار را انجام بده هرکجا باشی شهادت به دنبالت می آید شما بهترین دوستان من بودید اگر صبر کنید خداوند اجر دوشهید که به ما داده به شما اجربیشتری خواهد داد من‌خوشحال شدم وگفتم داری شکسته نفسی می کنی محمدرضا ماکجا وشما کجا بعد گفتم چکار کنم ، شهید گفت: اول: کاری کنید خدا از شما راضی باشد دوم: نماز اول وقت ترک نشود سوم: به نامحرم نگاه نکنید چهارم: به کودکان با مهربانی رفتارکنید "خدایامن سوریه نیامدم جز به اختیار ونظر حضرت زینب (س)، ان شاءالله که شرمنده علمدار کربلا نباشم" 🌷 ●ولادت : ۱۳۶۶/۴/۱۷ فاضل‌آباد ، گلستان ●شهادت : ۱۳۹۶/۱/۱۶ حماه ، سوریه 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
استاد شهید مرتضی مطهری: حجاب نھ تنها یڪ پوشش دینۍ‌‌، بلڪہ فࢪصتۍ بࢪای خویشتن شناسی ، خودیابۍ،بھࢪورۍ ســࢪمایھ هاۍ خدادادۍ،خود سازۍࢪهیدن از پدیده ۍبا خودبیگانـــگۍووسوسـہ هاۍ شیطانۍ،نیڪ اندیشۍ، تامین سلامت جسمۍ،ذخیࢪه ســازۍنیـــࢪوهاۍ انسانۍ وحفظ روح مࢪوت مردانگـــــۍ انسانیت شرافت دࢪ زن ومࢪد مسلمان واحیاۍ ارزشهاۍ متعالی است. چهل چراغ حڪمت دفتـــــࢪ۳۷ صفحه ۹۱
متن شبهه👇 به مناسبت ۵ اردیبهشت؛ سالروز واقعه طبس .... باند واقع در صحرای طبس برای چندین سال مورد بهره برداری ارتش آمریکا قرار داشت که از طریق آن کمکهای لجستیکی خود را به مجاهدین افغان می رساند که در حال نبرد با ارتش شوروی بودند. روس ها بارها و بارها به شاه اعتراض کردند که چرا باند صحرای طبس را در اختیار آمریکایی ها قرار داده است و حتا چندین بار نیز تلاش کردند که هواپیماهای میگ ۲۵ خود را برای نابودی تدارکات ارتش آمریکا به سوی این پایگاه بفرستند اما .... [خلاصه واقعه طبس طوفان شن نبود، بلکه هواپیماهای آمریکایی توسط هواپیماهای روسی بمباران شدند!!] 🔹متن کامل شایعه را اینجا بخوانید👇 https://ytre.ir/fQU پاسخ به شبهه👇 1. شایعه فاقد استناد است و به سادگی رد می شود! علاوه بر گزارش شاهدان عینی از محل حادثه، مسئولین محلی نیز بر وقوع و تاثیر طوفان شن تاکید کرده اند. https://iplogger.com/2JRhZ5 2. دو در روز پس از حادثه نیز طوفان شن شدیدی در همان محل وزیده است! http://www.basijnews.ir/fa/news/8662252/گفت-وگو-با-یکی-از-شاهدان-عینی-واقعه-طبس 3. رئیس جمهور وقت آمریکا، لغو عملیات را بدون درگیری و صرفا یک تصادف خواند و مقامات ارشدی مانند فرمانده عملیات نیز، طوفان شن را عامل اصلی شکست عملیات "پنجه عقاب" دانستند! https://www.youtube.com/watch?v=1Km3dx7wppA http://www.revolution.pchi.ir/show.php?page=contents&id=16253 4. افسر ارشد پزشکی عملیات در خاطره ای به صراحت طوفان شن را دلیل شکست گروهش می داند! http://www.ledger-enquirer.com/news/local/article29446267.html 5. در فکت شیت بخش پشتیبانی تاریخی نیروی هوایی آمریکا نیز طوفان گرد و خاک غیر منتظره دلیل حادثه بیان شده است! صفحه 22 بخش عملیات های آب و هوایی دکترین نیروی هوایی آمریکا نیز طوفان شن، تنها دلیل شکست عملیات و بعنوان یکی از درسهای این بخش شناخته شده است! http://www.afhistory.af.mil 6. با فرض پذیرش نقش شوروی، این ماجرا بهترین فرصت تبلیغاتی برای آمریکاییها بود تا خصومت شوروی و مظلومیت خود را تبلیغ کنند و روسها قدرت و دست بالای نظامی خود را در زمان جنگ سرد، به رخ بکشند! اما هیچ کدام اتفاق نیافتاد! 7. با فرض قبل، چرا جنگنده های پیشرفته روسی فقط موفق به انهدام یک هواپیما و یک هلی کوپتر از مجموع 6 هواپیما و ۶ هلی کوپتر شدند؟! آنهم بدون وجود سامانه مناسب دفاع هوایی نزد آمریکائیها؟! 8. با توجه به اقرارهای مکرر خود بنی صدر از همان زمان تا کنون، هیچ شکی در گلوله باران محل حادثه به دستور او نیست و ادعای حمله مجدد شوروی تکذیب می شود! https://www.aparat.com/v/jNL18 http://www.bultannews.com/fa/news/254880 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 آن روز تا آخر ساعت کاری نشد با صدف حرف بزنیم. بعد از ساعت کاری راستین پیام داد که قرار شده فردا غروب دوباره به خانه‌ی ما بیایند. نزدیک خانه که رسیدم، دوباره دختر همسایه را دیدم که همراه پسر کوچکش می‌رفت. با خوشحالی به طرفش رفتم و سلام کردم و بعد از احوالپرسی با خودم فکر کردم چطور سر صحبت را باز کنم. –راستی ستاره جون باشگاه چه خبر؟ هنوزم ماساژ انجام میدی؟ ستاره با لبخند جواب داد: –اره هست. الانم دوره‌های پیشرفتش رو دارم میرم. –عه چه جالب. اتفاقا گفتم یه بار بیام پیشت، جدیدا گاهی گردن و کتفم درد میگیره. –با یه جلسه زیاد جواب نمیده، حداقل سه یا چهار جلسه باید بیای. –باشه پس یه وقت بهم بده بیام پیشت. کمی فکر کرد و گفت: –فردا همین موقع بیا، البته یه نیم ساعت زودتر. –باشه، پس شمارت رو هم بده، یه وقت لازمم میشه. شماره‌اش را گرفتم و در موبایلم ذخیره کردم. فردای آن روز با کلی چانه زدن با آقای صارمی دو ساعت مرخصی گرفتم تا هم بتوانم پیش راستین بروم، هم پیش ستاره. باید تا نزدیک غروب کارهایم را تمام می‌کردم. از حیاط نقلی ساختمان رد شدم و از چند پله بالا رفتم. دکمه‌ی آسانسور را زدم. آدرس را دوباره نگاهی انداختم، "طبقه‌ی دوم واحد شش". زنگ واحد را فشار دادم. با باز شدن در یک لحظه خشکم زد. خانمی که در را باز کرد فرم لبهایش آنقدر توی چشم بود که لحظه‌ی اول فکر کردم مشکل مادر زادی دارد. ولی بعد که با دیدنم لبخند زد متوجه شدم پروتز کرده است. واقعا شبیهه بعضی از عکسهای کاریکاتور بود. هفت قلم آرایش برای توصیف آرایش این خانم به نظرم خیلی کم لطفی‌بود. بالاخره زحمت کشیده و وقت گذاشته است. با یک شمارش سرانگشتی و کمی دقت تعداد اقلام آرایشش را باید حداقل دو رقمی حساب می‌کردم. –شما خانم مزینی هستید؟ لبخند زورکی زدم و نگاهم را از لبهایش به چشم‌هایش دادم و با تکان سرم جواب مثبت دادم. چشم هایش هم کمتر از لبهایش نداشت. مژه‌هایش آنقدر بلند و فر بود که احساس کردم اگر کمی با سرعت بیشتری پلک بزند پرواز کردنش حتمی ‌است. به خصوص با آن هیکل و قد نحیف و کوتاهش تلاش زیادی برای پرواز نیاز نداشت. به نظرم این جسته‌ی ظریف و جمع و جور نیازی به این همه آرایش بی‌رحم و خشن نداشت. از جلوی در کنار رفت و گفت: –خوش آمدید، بفرمایید. آقای چگینی منتظرتون هستن.دستی به روسری‌ام کشیدم و وارد شدم. روبرویم سالن کوچکی بود که میزمنشی سمت راست و یک آکواریوم استوانه‌ایی گوشه ایی از آن قرار داشت. منشی به داخل اتاق رفت و ورود مرا خبر داد.آنجا دو اتاق و یک آشپزخانه‌ی کوچک داشت.منشی به طرفم آمد و گفت: –بفرمایید آقای چگینی گفتن برید داخل. وارد اتاق شدم. راستین از پشت میزش بلند شد و خوش آمد گفت. تعارفم کرد که روی صندلی که جلوتر از میزش قرار داشت بنشینم. خودش هم روبرویم نشست.چند دقیقه ایی با گوشی‌اش ور رفت. با حرص با کسی چت می‌کرد. انگار نه انگار من هستم. برای این که کارش را تلافی کرده باشم گفتم: –ببخشید میشه کارتون‌ رو زودتر بگید من کار دارم باید برم.نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. –ساعت کاری که یک ساعت دیگه تموم میشه، مگه دوباره می‌خواهید سرکارتون برگردید؟برای درآوردن حرصش جواب دادم: –نخیر، با کس دیگه‌ایی قرار دارم باید زودتر برم. گوشی‌اش را کناری گذاشت و صورتم را کاوید. انگار می‌خواست بفهمد جدی گفته‌ام. –میشه بپرسم با کی قرار دارید؟موضوع ملاقات با ستاره را نخواستم بروز بدهم. فقط گفتم: –با یکی از دوستانم. مشکوک نگاهم کرد، انگار برایش جالب شده بود. –خودم می‌رسونمتون نگران دیر شدنتون نباشید."میخوای برسونی که بفهمی من با کی قرار دارم؟ کور خوندی." –نه ممنون. همون دیروز دختر همسایه ما رو با هم دید کافیه، حالا هنوز اون رو درست نکردم ممکنه یکی دیگه... –چقدر براتون مهمه، خب ببینن. –برای شما مهم نیست؟ –نه به اندازه‌ی شما. –چون دختر نیستید. –والا باز به پسرا، دخترای الان که هیچی براشون مهم نیست.بی‌تفاوت گفتم: –من جزوه اونا نیستم. حالا این بحث رو بزاریم برای بعد.پایش را روی آن یکی پایش انداخت و به چشم‌هایم زل زد.معذب شدم. –میشه کارم رو برام توضیح بدید؟ 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دور تا دور تمام این سرزمینِ سرافراز، تمام خاک این وطن، شقایق‏ رویید... 🌷 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
♥️حجـــــابـــــ کلید نزدیکی به فاطمه زهرااست.♥️ ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 گره‌ایی به ابروهایش انداخت و بلند شد و کنار پنجره ایستاد. –حتما، فقط برای قانع کردن مادر من فکراتون رو کردید؟از حرفش حرصم گرفت. –من وظیفه‌ایی ندارم کسی رو قانع کنم. شما خودتون از طرف من هر چی دلتون خواست به مادرتون بگید. از حرفم خوشش نیامد ولی سعی کرد خود‌دار باشد. –قرارمون که یادتون نرفته؟جوابی ندادم و او شروع به توضیح دادن در مورد کار کرد. –کار ما اینجا نصب دوربینهای مدار بسته هست. برای خونه‌ها، مغازه‌ها، شرکتها، یا هرجایی که ازمون در‌خواست کنن. دونفر نصاب داریم. که اینجا مدام در رفت و آمد هستن. یه مسئول خریدم داریم که درصدی از شرکت رو هم شریکه. اسمش کامرانه. چند ماهی هست که کار حسابداری رو هم به عهده گرفته. –چرا؟ –چون حسابدارمون رو اخراج کردم. –ببخشید میشه بپرسم چرا؟لبهایش را روی هم فشار داد و نگاهم کرد. –فقط برای این پرسیدم که اگر اشتباهی کرده من تکرارش نکنم.دوباره برگشت و روبرویم نشست. –خیالتون راحت، من مطمئنم که شماتکرارش نمی‌کنید. با صدای تقه‌ایی که به در خورد هر دو نگاهمان به طرف درکشیده شد. –بفرمایید. منشی سینی به دست وارد شد. راستین تشکر کرد و گفت: –ایشونم خانم بلعمی هستن. که منشی اینجان. خانم بلعمی که معلوم بود زبون تند و تیزی دارد گفت: –البته من به اسم منشی‌ام، در اصل همه کاره‌ام‌، چایی میارم، تی می‌کشم و... راستین خیلی جدی حرفش را برید. –خیلی خب. تا چند روز آینده خانم ولدی از مرخصی میان. کار تو هم سبکتر میشه. شلوغش نکن. خانم بلعمی که انگار حساب کار دستش آمد چایی ها را روی میز گذاشت و رفت. –اینجا که مشغول کارشدیدبایدحواستون به همه چی باشه. کی میاد، کی میره چه حرفهایی رد و بدل میشه و خلاصه همه چی. –ولی من اصلا تخصصی تو این کار ندارم. –یه جوری می‌گید تخصص، که انگار می‌خواهید جراحی مغز انجام بدید. مگه چی ازتون خواستم. –همین دخالت کردن تو کارای دیگران دیگه، خودش تخصص می‌خواد. پوزخند زد. –اتفاقا خانوما که خیلی... حرفش را خورد و ادامه داد: –به خاطر خودتون گفتم. کلا هر جا که کار می‌کنید حواستون به آدمای اطرافتون باشه بهتره. –حرفهاتون کم‌کم داره ترسناک میشه. جرعه‌ایی از چایی‌اش خورد و گفت: –نه دیگه اونجوری هم فکر نکنید. کلی گفتم. کاری که می‌خواهید انجام بدید حقوقش خوبه. فقط یه مسئله‌ایی هست که کم‌کم بهتون میگم. –میشه الان بگید، من دیگه حوصله‌ی معما ندارم. فنجانش را روی میز گذاشت. – فکر کنم شما کلا عجول تشریف دارید نه؟ –گاهی هستم. –یه مدت که اینجا مشغول به کار شدید بهتون میگم. فقط یه مواردی رو از الان بهتون اطلاع بدم بهتره. این که ممکنه کامران از خودش عکس‌العمل نشون بده و حرفی بزنه که خوشایند شما نباشه. چون بالاخره من بدون این که اون رو در جریان بزارم شما رو وارد این کار کردم. –خب چرا بهش نمی‌گید؟ –چون میخوام چیزی دستکاری نشه، تو وارد کار سیستم شو و حسابها رو بررسی کن ببین اشکال کار کجاست. –من حسابرس نیستم. واسه این کار باید حسابرس بیاد.فکر نکنم بتونم. اصلا شما از کجا به خود من اعتماد دارید؟ –اون روز که امدیم خونتون با حرفهایی که مادرتون در مورد پدرتون و شغلشون زد شناختمشون. من چند بار برای خوردن غذا به رستورانشون رفتم. دوربین رستورانشون رو هم از شرکت ما خریدن. ایشونم من رو می‌شناسن. وقتی برای قرارداد دوربین اینجا امدن و آدرسشون رو نوشتن فهمیدیم که هم محلی هستیم. وقتی مادرتون در مورد ایشون حرف میزدن شناختمشون. برای مطمئن شدن اسم رستوران رو پرسیدم. اسمش رو که گفتن مطمئن شدم خودشون هستن. خجالت کشیدم. کدام رستوران؟ اصلا میشه به اونجای تنگ و کوچیک اسم رستوران گذاشت؟ بیشتر شبیه کبابی بود تا رستوران. نمی‌دانم پدرم چه اصراری داشت که روی تابلوئش نوشته بود "رستوران مزینی" این با این دک و پُز اونجا غذا می‌خوره؟" پرسیدم: –واقعا؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. –پدرتون مرد شریفی هستن. مطمئنم دخترش هم مثل خودشه. سرم را پایین انداختم و تشکر کردم. " آشنا درامدیم که، حالا دیگه باید کوتا بیام و ملاحظش رو بکنم. یهو تعریف میکنه آدم رو شرمنده میکنه." –من نمی‌دونستم پدرم دوربین نصب کردن. –البته وقتی نصابها رفتن برای نصب منصرف شده بودن و دوربین رو پس فرستادن. بعد پدرتونم امد و توضیح داد که پسرشون موافق نبودن و می‌گفتن هزینه‌ی اضافس. –یعنی نصب نکردن؟ –نه، نگاهش را به میز دوخت و ادامه داد: –اینجا یه کم همه چی بهم ریخته، چند وقته یه چیزایی با هم نمی‌خونه. مدام کم میاریم. نمی‌دونم زیر سر کیه. فکر می‌کنم همه چی زیر سر این کامران باشه. تازگی با هم به اختلاف خوردیم. اگه سهمش رو بخرم. دیگه کسی نمی‌تونه تو کارها دخالت کنه. –قبلا هم اینطور بود؟ قبل اخراج حسابدارتون؟ –قبلا اکثر مسائل به عهده‌ی کامران بود من زیاد تو مسائل ریز نمیشدم. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆