#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت35
آقای طراوت که اینجا همه کامران صدایش میکردند از همان برخورد اول خیلی مهربان و به ظاهر دلسوزانه کمکم میکرد و اگر مشکلی داشتم و سوال میپرسیدم با خوشرویی جواب میداد.بر عکس راستین ته ریش داشت و موهایش را ساده به یک طرف میداد.
فقط عیبش این بود که زیادی راحت بود و این مرا معذب میکرد. بالای سرم ایستاده بود و به صفحهی مانیتور نگاه میکرد.
–میتونی اون پنجره رو ببندی و کناریش رو باز کنی. لیست خریدها و تاریخهاشون اینجا ثبت شده. یادت باشه حتما تاریخ بزنی. همان موقع خانمی با دو تا استکان چای وارد شد. آقای طراوت به طرف میزش رفت و گفت:
–خیلی به موقع بود خانم ولدی. چه خوب شد شما امدید، این سوسن که به ما چای نمیداد. خانم ولدی استکان چای را روی میزش گذاشت و گفت:
–ببخشید که بهتون سخت گذشت. بعد به طرف میز من آمد و بعد از سلام، دستش را به طرف استکان چای برد.
گفتم:
–ممنون، من نمیخورم فعلا میل ندارم.
بعد از رفتن خانم ولدی دوباره مشغول کارم شدم.آقای طراوت استکان به دست دوباره کنارم ایستاد.
–شما همیشه اینقدر عبوس هستید؟
نگاهی به استکان چاییاش انداختم و بیتفاوت گفتم:
–نه، امروز یه کم بیحوصلهام.
–چرا؟ از محیط اینجا خوشتون نیومد یا از کارتون؟
–ربطی به کار نداره، چیز خاصی نیست. حل میشه. خواستم بگویم به شریکت مربوط میشود، شریکی که امده خواستگاری من ولی به عشق کس دیگری اعتراف میکند.سکوت کرد و بعد از چند دقیقه دوباره نکتههایی را از روی مانتور برایم توضیح داد.کمی از ظهر گذشته بود که خانم ولدی آبدارچی شرکت وارد اتاق شد و پرسید:
–کامران خان امروز نهار نیاوردین میخوام غذاها رو گرم کنم.
–نه، از امروز تا یک هفته بی ناهارم، مامانم مثل شما رفته مرخصی خونهی خواهرم. آخه برای دومین بار دایی شدم.
خانم ولدی ذوق کرد.
–مبارکه، پس باید شیرینی بدید.آقای طراوت لبخند زد.
–باشه، امروز ناهار همه مهمون من.همین رستوران سر کوچه سفارش بدید بیارن. بعد از رفتن خانم ولدی پرسید:
–خانم مزینی شما چی میخورید؟از دنیای خودم بیرون امدم."اینام دلشون خوشهها"
–مبارک باشه، ممنون برای من سفارش ندید. بعد بلند شدم. من ساعت ناهارم رو میرم بیرون زود برمیگردم.قبل از ظهر که به سرویس رفتم و سر و گوشی آب دادم جایی را برای نمازخواندن ندیدم. نمیدانم چرا نتوانستم از کسی بپرسم که آنها کجا نماز میخوانند. شاید خجالت کشیدم در بین آنها حرفی از نماز بزنم.
از شرکت که بیرون زدم بعد از کمی پیاده روی یک مسجد پیدا کردم و فوری رفتم و نمازم را خواندم. دل و دماغ چیزی خوردن را نداشتم. به زور لقمهایی که صبح برای خودم داخل کیفم گذاشته بودم را در آوردم و خوردم تا ضعف نکنم. بعد از مسجد خارج شدم و به طرف شرکت برگشتم.وارد که شدم، یک راست به طرف اتاقم رفتم بوی غذا شرکت را برداشته بود ولی من اشتهایی نداشتم. پشت میزم نشستم و سیستم را روشن کردم. آقای طراوت لیستی نوشته بود که باید به جدولی که گفته بود در سیستم وارد میکردم. سرگرم کارم شدم.
–با من مشکلی دارید؟
نگاهم را از سیستم کَندم و به صاحب صدا چسباندم.راستین دست به سینه جلوی میز ایستاده بود. سوالی نگاهش کردم و گفتم:
–منظورتون چیه؟
–ما با هم معامله کردیم درسته؟ پس دیگه الان حساب بی حسابیم. دلیل کارمم خودتون مجبورم کردید که بگم. پس دیگه...نگاهم را دوباره به مانیتور دادم و سعی کردم خودم را بیتفاوت نشان بدهم.
–منظورتون رو نمیفهمم.
–یه کم روی رفتارتون دقت کنید میفهمید. جوری رفتار کردید که کامران دلیل رفتار تون رو از من میپرسه.اخم کردم.
–باید مشکلات شخصیمم با شما در میون بزارم؟ یا قانون اینجا اینجوریه که مدام بگیم بخندیم. من هر جور دلم بخواد رفتار میکنم. قرار اینجا کار کنیم یا خوش و بش؟ من همینم، اگه کسی خوشش نمیاد مشکل خودشه. دستهایش را پایین انداخت.
–فقط خواستم بدونم دلیل ناراحتیتون من هستم؟ نکنه خانوادتون حرفی زدن و فکر کردن همهی تقصیرها گردن شماست؟ میخواهید با پدرتون صحبت..."دوباره این از این پیشنهادهای روشنفکرانه داد." حرفش را بریدم.
–نه اصلا. مشکلی نیست شما بفرمایید.همان موقع خانمی که صبح دیده بودمش وارد اتاق شد. "این که رفته بود."
–راستین چه بوی غذایی راه افتاده پس من چی؟راستین بی تفاوت به حرفش با دستش به من اشاره کرد و گفت:
–پری ناز، با کارمند جدیدمون آشنا شدی؟پری ناز لبخند زورکی زد و گفت:
–بله صبح دیدمش، همونی که جای من رو اشغال کرده دیگه...راستین اخم کرد.
–خانم مزینی جای کسی رو اشغال نکرده، به اصرار من امده اینجا. ما به یه حسابدار نیاز داشتیم. کامران دقیق نمیتونست کارش رو انجام بده.
–وا، خب به من میگفتی انجام میدادم چه کاری بود؟
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
📣قراره قیمت ها برگرده به قبل‼️
☝️توی هیاهوی چند روز اخیر درباره یارانه ها، خیلی ها متوجه نشدند که تا دو ماه دیگه قیمت مرغ و تخم مرغ و ماکارونی و روغن و لبنیات بر می گرده به قبل
❇️برنامه دولت اینه: فعلا ارز ۴۲۰۰ تومانی را از اقلام بالا حذف کرد و یارانه اون را برای ۲ ماه مستقیم واریز کرد به حساب مردم
♻️تا دو ماه دیگه زیر ساخت لازم فراهم میشه و کارت های بانکی مردم هوشمند میشه
✅یعنی سهم استاندارد مرغ و تخم مرغ و روغن و بقیه اقلام دیگه برای مصرف هر خانوار درکارت بانکی شون اعمال میشه و سرپرست هر خانوار وقتی میره برای خرید این اقلام، بعد از کشیدن کارت بانکی، مبلغی معادل قیمت همون کالا ها در شهریور ۱۴۰۰ از کارتش کم میشه
👏این یعنی یه برنامه ریزی خیلی جالب و عالی
👌👌اینطوری یارانه به محض خرید کالاهای اساسی از طرف دولت به فروشنده پرداخت میشه و خریدار هم پولی که پرداخت میکنه به نرخ شهریور ۱۴۰۰ هست
🔆با این طرح خیلی اتفاقای خوبی توی اقتصاد میافته و یه بخش مهمی از بیماری های ریشه دار اقتصادی مون درمان میشه
👇اما اگه میخاین بدونید چرا دولت دوماه دیگه صبر نکرد تا زیرساخت ها کامل آماده بشه و بعد طرح را اجرا بکنه، توضیحاتی که این آقا میده را ببینید تا متوجه بشین (توی لینک زیر)👇
📺https://eftekhar1357.ir/?p=3280
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#فرازی_از_وصیت_نامہ :
●وصیت من به برادران و فرماندهان و همکاران عزیزم این است که شما را به خدا قسم می دهم که در شناخت وظیفه تان قصور و در انجام آن کوتاهی نکنید.
●و در ایثار و گذشت دریغ نکنید و حق را فدای مصلحت نکنید که حق باقی است و مصلحت زود بگذرد.
#شهید_حمید_محمدرضایی🌷
●ولادت : ۱۳۵۰/۷/۱ شال ، قزوین
●شهادت : ۱۳۹۴/۲/۲۴ تدمر ، سوریه
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت36
راستین دستش را با فاصله پشت پریناز حائل کرد و گفت:
–بهتره بریم بیرون تا خانم مزینی به کارشون برسن.نگاهم روی دست راستین قفل شد. هر چه هوا در ریههایم بود با فشار بیرون دادم.دیگر نتوانستم تمرکز کنم. از جایم بلند شدم کمی در اتاق راه رفتم. پشت پنجره ایستادم و به آسمان خیره شدم. دوتکه ابر به شکل قلب درهم گره خورده بودند. "خدایا حتی ابرها رو هم جفت آفریدی." دستهایم را در جیب دامنم فرو بردم و مشت کردم.آنقدرمشتم را فشار دادم که ناخنم در پوستم فرورفت و احساس سوزش کردم. آخر وقت موقع خداحافظی خانم ولدی صدایم کرد. وارد آبدارخانه شدم و گفتم:
–بله، خانم ولدی کارم داشتید؟
–نایلون شیکی را دستم داد و گفت:
–عزیزم این ناهارته، اون موقع میل نداشتی برات کنار گذاشتم.نتوانستم محبت آمیز نگاهش نکنم. نایلون را به طرفش برگرداندم.
–نیازی نبود. من که به آقای طراوت گفتم برای من سفارش ندن.اخم تصنعی کرد.
–اتفاقا خودش گفت برات بزارم، ناراحت میشه دخترم ببر دیگه.تشکر کردم و ازآبدارخانه بیرون آمدم.به خانه که رسیدم، امیر محسن از کار و شرکت پرسید. گفتم:
–هی بد نبود. چند ضربه با دستش کنارش روی کاناپه زد.
–بیا اینجا بشین کارت دارم.
کنارش نشستم.
–اونجا اتفاقی افتاده؟ خیلی دمغی. تکیهام را به مبل دادم.
–تو که بازم زود امدی.
–آخه فقط ناهاره دیگه. کارگرها هم رفتن. گفتن حقوق کار نیمه وقت کفاف زندگیشون رو نمیده.
–بدون کارگر که نمیتونید.
–آره سخته، اگه نتونستیم یه کارگر نیمه وقت میگیریم. حالا رد گم نکن، جواب من رو بده.
–راستش صبح همین که دیدمش انگار دشمنم رو دیدم، دوباره غصههام یادم امد. بدتر از همه این که کسی که قراره باهاش ازدواج کنه هم اونجا بود. حالم بد شد. از صبح عین برج پیزا کج و معوج بودم.امیر محسن کمی جابه جا شد.
–میگم اونجا رو ول کن بیا برو سر کار قبلیت. یا اصلا بیا رستوران، اونجا بیشتربه کمکت احتیاج داریم. از روز اول بخوای اینجوری پیش بری که چیزی از برج پیزا نمیمونه، به زودی نابود میشی.
بلند شدم.
–نه بابا، این همه سال پیزا کجه هیچیشم نشده.او هم بلند شد.
–خب حالا چه اصراریه، خود آزاری داری مگه؟نخواستم بگویم حقوقی که راستین پیشنهاد داده، دوبرابر شغل قبلیام است.
–مشکلی نیست امیر، عادت میکنم،خودت مگه همیشه نمیگی آدمیزاد به همه چی عادت میکنه،
–آره، ولی نه به غصه خوردن این مدلی که تهش میشه...
–نه بابا سعی میکنم غصه خوردنم شیطانی نباشه. بعد به طرف اتاقم رفتم.
طولی نکشید که امیر محسن وارد اتاق شد و گفت:
–الانم که زانوی غم بغل گرفتی. اُسوه جان قبول کن جنبهاش رو نداری دیگه.
نمیدانم حسهای مرا چطور میفهمید.
–باور کن موضوع اون شرکت یا راستین نیست. کلا درگیر سرنوشت خودم هستم.
امیر محسن پوزخندی زد و خواست ازاتاق بیرون برود.صدایش کردم. برگشت و گفت:
–زود بگو میخوام برم.
–من چمه امیر محسن؟کنارم روی تخت نشست.
–قول میدی اگه بگم ناراحت نشی؟
–بگو بابا، مگه بچهام.
–تو اون راستین خان رو مقصر میدونی، ازش توقع داری چون تو اون گذشت رو در حقش کردی، اونم خیلی بیشتر از این برات جبران کنه، بهت کار داده قانع نشدی، کمی هم حسادت به هم ریختتت، با برخوردی که امروز داشتی شاید اونم متوجهی این موضوع شده باشه. هین بلندی کشیدم.
–خاک عالم تو سرم، راست میگی؟ وای آبروم رفت. یعنی قیافم اینقدر تابلوئه؟
خندید.
–پس یعنی درست گفتم؟با دهان باز نگاهش کردم، "وای خدایا عجب سوتی دادم"نالیدم و گفتم:
–حالا چیکار کنم؟به نظر من، از اون کار صرفه نظر کن. مگر این که بتونی با این حسی که برات به وجود آمده کنار بیای.توقع داشتن و مقصر دونستن دیگران آدم رو نابود میکنه.
–ولی من توقعی از اون ندارم.
–چرا داری، وگرنه ناراحت نمیشدی. اون گوشهی ذهنت توقعاتی داری که حتی خودت هم نمیخوای باور کنی.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
﷽
📈نمودار قیمت جهانی گندم سر به فلک کشیده
چند ماه دیگر متوجه کار بزرگ دولت خواهید شد❗️
#پاسخ_به_شبهاتوشایعات
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت37
چند دقیقه بعد صدف زنگ زد و گفت که در مسیر محل کار و خانهشان میخواهد سری هم به من بزند.
–صدف جان هر چی فکر میکنم خونهی ما توی مسیرت نیستا.نوچ نوچیکرد و گفت:
–رفیقم رفیقای قدیم میخوای نیام؟
–اتفاقا بیا بریم بیرون یه هوایی بخوریم.
–نه بابا بیرون چیکار داریم، همونجا تو خونتون خوبه دیگه.
–صدف تو مطمئنی واسه دیدن من میای؟مکثی کرد و پرسید:
–وا! پس واسه دیدن کی میام؟
–مامانم و امیر محسن.
–خب اونام هستن. برای دیدن همتون میام.
–صدف مشکوک میزنیا.
از حرفم به هول و ولا افتاد و آسمان ریسمان بافت.سکوت کردم. کمی مِن و مِن کرد و بعد ادامه داد:
–راستش حرفهای امیر محسن خیلی روم تاثیر میزاره. ماشالا با اطلاعاته، خوش صحبتم هست. الانم چندتا سوال دارم میخوام ازش بپرسم.
–صدف من از این حرف زدن و دیدارها میترسم. نکنه یه وقت...
حرفم را نصفه گذاشتم.
–یه وقت چی؟
–خودت میدونی چی؟
– اُسوه خیلی وقته میخواستم یه چیزی بهت بگم.
–چی؟
–چیزه...چطوری بگم؟ من...من...
–تو چی؟ بگو دیگه جون به لبم کردی.
–من به امیرمحسن فکر میکنم.
گنگ پرسیدم:
–بهش فکر میکنی؟ یعنی چی؟ فکر کردن که کار خوبیه.
–ای بابا تو چرا نمیگیری؟هین بلندی کشیدم.
–چی گفتی؟
تو، تو، یعنی تو دوسش داری؟ فریاد زدم.
–با توام صدف؟
–چرا داد میزنی؟
–چرا داد میزنم؟ صدف تو شرایط امیرمحسن رو نمیبینی؟
–یه جوری برخورد میکنی انگار گناه کبیره انجام دادم.
–چه ربطی داره. مگه الکیه، اصلا میفهمی...
حرفم را برید.
–همه چی رو خیلی خوب میدونم. همهی شرایطی که من دلم میخواد همسر آیندم داشته باشه رو اون داره.
فهمیده نیست که هست. صبور نیست که هست. کار نداره که داره. حرفهای قشنگ نمیزنه که میزنه. مهربون و با محبتم که هست، مگه یه دختر چه انتظاری از همسر آیندش داره؟از حرفش خندهام گرفت.
–همسر آینده؟ صدف جان خیلی تند رفتیا، اونوقت این همه اطلاعات رو یهو چطوری به دست آوردی؟من تازه میخواستم بگم زیاد با هم حشر و نشر نداشته باشید یه وقت...فوری گفت:
–دیر گفتی اُسوه، من دوسش دارم.
– صدف چرا خودت رو زدی به اون راه. چشمهای برادر من...
–خودم میشم چشمهاش، این موضوع اصلا برام مهم نیست.
–چی میگی صدف؟ اینطورا هم که تو میگی نیست، خیلی مشکلات داره،خانوادت چی میشن؟
–من با مادرم صحبت کردم که با پدرم در میون بزاره، من مطمئنم اگه اونا امیرمحسن رو ببینن و باهاش حرف بزنن نظر من رو تایید میکنن. در ضمن امیرمحسن خودش همهی مشکلات رو برام توضیح داده، من کاملا متوجه هستم که چیکار میکنم.مبهوت به حرفهایش گوش میکردم.
–شما با هم در این مورد حرف زدید؟
آرام گفت:
–اهوم. با هم بیرون رفتیم و حرف زدیم. البته به در خواست من. اون هنوزم مخالفه، اتفاقا میخواستم همین روزا بهت بگم. ولی دیدم خیلی درگیری، گفتم صبر کنم تا یه کم سرت خلوت بشه و موقعیتش پیش بیاد.
–صدف تو جو گیر شدی. یادته پارسال خواستگار به اون خوبی داشتی همهی شرایطش خوب بود فقط ده سال از تو بزرگتر بود قبولش نکردی گفتی مردم میگن ازدواج نکرد نکرد آخرش رفت با یه پیرمرد ازدواج کرد.
–پارسال رو ول کن اُسوه، اون موقع کم عقل بودم که حرف مردم برام مهم بود. الان به کارم ایمان دارم، حرف مردمم برام بیاهمیته.حرصم گرفته بود.
–آخه مگه میشه آدم یهو اینقدر عوض بشه اونم اینقدر زیرپوستی؟ جالبه که نه تو نه امیر محسن یه کلمه به من نگفتید.
با ناراحتی تماس را قطع کردم. تاملی کردم و بعد به طرف گوشهی دنج امیر محسن در سالن رفتم.روی کاناپه دراز کشیده بود و دستش را روی موبایلش سُر میداد. بالای سرش ایستادم و هندزفری را از گوشش درآوردم و روی گوشم گذاشتم، گوینده تند تند مطلبی را که امیرمحسن سرچ کرده بود را میخواند. موضوع جستجویش در مورد رستورانداری و این چیزها بود.هندزفری را پرت کردم وطلبکار گفتم:
–آره دیگه، دیگه داری عیالوار میشی، باید دنبال کسب درآمد بیشتر باشی. منم اینجا هویجم چه ارزشی برات دارم.
بلند شد نشست.با ابروهای بالا رفته گفت:
–چی میگی تو؟کنارش نشستم.
–من باید از صدف ماجرای شما رو بشنوم.امیر محسن اشارهایی به آشپزخانه که مادر در حال کار بود کرد و گفت:
–هیس، چه ماجرایی؟ من به اونم گفتم، به توام میگم، هیچ ماجرایی نیست، اون واسه خودش بزرگش میکنه.اخم کردم.
–یعنی میخوای بگی بهش علاقه نداری؟
نفسش را بیرون داد و حرفی نزد.آرامتر گفتم:
–اون که معلومه عاشقته و تازه بریده و دوخته، بعد بغض کردم.
–انگار مد شده کلا پسرا کلاس بزارن و دخترا...حرفم را برید.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#تلنگــــر
اگر تعریفت از آزادے اینـہ ڪه خودتو مـثل نمایشگاه بـہ همـہ نشون بدے!
بدان این تو نیستے کـہ آزادے
این بازدید از توئـہ کـہ آزاده
همون کـہ بالاش میـنویسن:
👈🏻 بازدید برای عموم آزاد است!
#اخرالزمان
❀✨•••❀•••✨❀
#پویش_حجاب_فاطمے
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت38
–اگه دخترا جایگاه خودشون رو حفظ کنن، خیاط خودش میبره و میدوزه. من اصلا نمیفهمم صدف چرا اینارو بهت گفته، چون قرار بود تا به نتیجه نرسیدیم به کسی حرفی نزنیم.
–من که کسی نیستم. بعدشم من خودم تو یه شرایطی قرارش دادم که مجبور شد بگه. نفس عمیقی کشید.
–تا چند جلسه دیگه باهاش حرف نزنم نمیتونم هیچ نظری بدم.آرام ضربهایی روی دستش زدم.
–دیگه توام خودت رو نگیر، الان اون باید راضی باشه نه تو.
–موضوع اصلا این چیزا نیست. باید بسنجمش ببینم اصلا میتونه با شرایط سخت من کنار بیاد یا در گیر احساس شده. میخوام ببینم عقل کجای زندگیشه.لبم را به دندان گرفتم.
–نگو امیر محسن، اتفاقا صدف دختر عاقلیه، حداقل از من عاقلتره.راستی معیار تو چیه برای ازدواج؟
–همین عقل.
–یعنی چی؟ معیارت عقل طرفه؟
–اهوم. اگر عقل داشته باشه و ازش استفاده کنه ما مشکلی نخواهیم داشت.
–یعنی زیبایی، هیکل...
حرفم را برید.
–زنی که عاقل باشه زیبا میشه، زیبایی میشه که برای دیدنش نیاز به چشم نیست. این عقلِ که انسان رو کامل میکنه. البته عقلم طبقه بندیهایی داره. من کلی گفتم. مثلا ممکنه یه نفر عاقل باشه ولی زمینهایی برای رشدش نداشته که به حرکتش در بیاره که معمولا با کوچکترین حرف و سخنی که جایی میشنوه به فکر میره یا در موردش تحقیق میکنه، گاهی یه تلنگر باعث رشد بیش از حد یه نفر میشه. اینایی که یه شبه ره صد ساله میرن. یا بعضیها عقل دارن ولی ازش استفاده نمیکنن یعنی اونقدر به بُعد نفس درونیشون پرداختن که نفس تونسته عقل رو توی مشت خودش بگیره و اجازهی حرکتی بهش نده.
–منظورت همون آک بند موندن عقله؟
خندید.
–خب استفاده از عقل سختی داره.
–یه چیزی در مورد صدف بگم.
سرش را تکان داد.
–راستش صدف خیلی خوشگله. خواستگارم زیاد داره ولی همش ردشون میکنه، میگه به دلم نمیشینه. برام عجیبه چه طور تو رو انتخاب کرده، بعد خندیدم و ادامه دادم:
–به نظرت عقلش آکبند نیست؟
–زیباترین زنهای عالم هم توی زندگی وقتی بیعقلی میکنن شوهراشون ازشون بیزار میشن و اون زن براشون زشت میشه. یعنی دیگه زیبایی زنشون رو نمیبینن. اخلاق خوب باعث زیبایی آدما میشه نه صرفا ظاهر. حالا باید دلیل همین که میگه به دلم نمیشینه رو هم ازش بپرسم. اصلا چه جور دلی داره که برای توش نشستن یه فرد شرایط خاصی باید داشته باشه.گاهی دل ما عیب و ایراد داره ولی این ایراد رو تو دل دیگران میبینیم.لبهایم را بیرون دادم.
–منظورت رو نمیفهمم، پس این که میگن طرف به دلم ننشست یعنی درست نیست؟ صدف که همچین دختر مذهبی هم نیست که بخواد طرفش شرایط خاص مذهبی داشته باشه. البته بیاعتقاد نیستا فقط...
–آره متوجه شدم چطوریه، یه باری که با هم صحبت کردیم از حرفهاش یه چیزهایی دستگیرم شده. باید دید به بلوغ شخصیتی هم رسیده یا نه. فعلا باید صبر کرد.
–دیگه تو این سن میخواستی نرسه.
– این چیزها ربطی به سن نداره، بعضیها تو هفتاد سالگی هم به این بلوغ نمیرسن. بعضیها تو سن هفده سالگی بهش میرسن. روانشناسها برای تشخیص این که کسی دارای شخصیت رشد کرده ای است و به بلوغ شخصیتی رسیده یا نه راهکارهایی دارن، مثل "کامروایی درنگیده." اگر انسان تونست کامروایی خودش رو عقب بندازه و نیازی که داره رو در لحظه برآورده نکنه و اون رو مدتی فاصله بندازه، این آدم دارای شخصیت رشد کردست. یعنی به تاخیر افتادن خواستش عصبی و پریشونش نکنه.یکی از نشانههای بزرگ نشدن آدمها همینه، مثل بچهها که اگر چیزی خواستند همان لحظه باید به دستش بیاورند وگرنه زمین و زمان رو به هم میدوزن. این از علامتهای بچگی و عدم رشد کافیه. لبم را گاز گرفتم:
–یعنی منم اینجوریم؟ آخه تو گاهی به من میگی بزرگ شو منظورت اینه؟
–خب توام صبرت کمه، ولی خب ویژگیهای خوب دیگه هم داری.مادر از آشپزخانه گفت:
–اُسوه به جای این که اینقدراونجابشینی و حرف بزنی پاشو بیا به من کمک کن و یه کاری انجام بده، فردا پس فرداشوهر کردی میخوای نفرین مادر شوهرت دامنم رو بگیره؟همانطور که بلند میشدم گفتم:
–مامان از وقتی یادمه شما این حرفها رو میزدید، نمیدونم چرا این فردا پس فردایی که این همه ساله میگیدنمیاد.میترسم آخر آرزوی نفرین شنیدن از مادر شوهرم تو دلتون بمونه.مادر در چشمانم براق شد.
–با این زبونت هر جا بری برگشت میخوری. تا وقتی بهانههای بنیاسرائیلی واسه خواستگارات میاری بیخ ریش مایی. خواستگار به اون خوبی رو رد کردی. میخوای سر خونه زندگیت هم بری؟ دیگه کی میاد از اون بهتر مگه این که خواب ببینی. واقعا که خلایق هر چه لایق. بعد دلخور رویش رابرگرداند.عصبی گفتم:
–آره اصلا من لیاقت ندارم. امیر محسن بلند شد و کنار گوشم گفت:
–نمیشد حالا زبونت رو نگه میداشتی؟الان فقط باید میگفتی، چشم مامان. بعد آرام از من دور شد.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
⛔️شبهه
چرا هر چی گرفتاری و خشکسالی و سیل و زلزله و فقر و گرانی هست مال ما مسلمان ها هست؟
❇️پاسخ رو ببینید👆
#پاسخ_به_شبهاتوشایعات
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🔸شهید مهدی زین الدین :
🌹هر گاه شب جمعه #شهدا را یاد کردید، آنها شما را نزد "اباعبدالله" (ع) یاد میکنند.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🛑📷 #باشهدا
تن را نباید به جای نرم و راحت عادت داد...
شهید علی قمی کُردی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🌸🍃....
.
#چادرانہ
.
چادر یک سبک زندگی ست...!
ما از سبک زندگی چادری ها میگوییم😌
چادر که سرت میکنی،
زندگی ات هم باید چادرانه بشود.😍
#چادر یک #حجاب نیست فقط! #آغاز یک زندگیست|♥️|
#پویش_حجاب_فاطمے
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت39
در جا از حرفم پشیمان شدم."آقاجان گفته بود که باید زبونم رو تربیت کنم. انگار این زبونم تربیت پذیر نیست. مادر با اخم نگاهم کرد.دست از خیالات برداشتم و سر به زیروارد آشپزخانه شدم. خودم را پشیمان نشان دادم و مظلومانه شروع به سرخکردن بادمجانهایی شدم که مادر پوست کنده بود و کنار اجاق گاز گذاشته بود.سرم را بالا گرفتم."ای خدای غافلگیر کننده رحم کن."سرخ کردن بادمجانها که تمام شد.آن معجزه رخ داد.مادر کنارم ایستاد و گفت:–دستت درد نکنه. بیا این پیازها رو هم سرخ کن. تا به حال مادر از من تشکر نکرده بود.–خواهش میکنم مامان جان، وظیفمه، این حرفها چیه."ای خدای غافلگیر کننده پس تو اینجوری واسه آدم میترکونی. خیلی باهالی."مادرحق به جانب روبرویم ایستاد.–خب پس تو که میدونی وظیفته قبل از این که من بگم بیا کمک کن دیگه، باید حتما یه تشر بهت بزنم.نگاه مبهوتم را به طرف سقف سُر دادم و گفتم:–چشم.سر سفرهی شام پدر رو به امیر محسن کرد و گفت:–دیگه کمکم باید گوشت رو آزاد بخریم. کمکم سهمیهایی رو دارن جمع میکنن.امیر محسن گفت:–بهتر آقاجان، اینجوری که نمیشه، همهی وقتتون توی صف گوشت هدر بره.
پدر گفت:–دلم میسوزه، آخه مردم از کجا بیارن یهو قیمت کباب سه برابر بشه.مادر گفت:
–خیر نبینن اونایی که این بلا رو سر ملت میارن. کاش فقط گوشت بود، فوقش آدم نمیخره، همه چی رو گرون کردن. خدا خودش سزاشون رو بده.امیر محسن گفت:–خودمون رای دادیم مامان جان، خدا چیکار کنه. پدر گفت:–ما که رای ندادیم ولی خب، خشک و تر با هم میسوزه.–ما میتونستیم بیشتر روشنگری کنیم. خوب کار نکردیم، باید یه جوری سعی میکردیم از این دو قطبی بازیا دور باشیم. هر یه نفر ما فقط یه نفر رو قانع میکرد، الان اوضاع این نبود. ما یه جورایی باهاشون لج کردیم، نخواستیم متحد باشیم. دلسوزی نکردیم آقا جان. مهربون نبودیم. باید بیشتر میگفتیم، ما دنبال برنده شدن بودیم. الانم بدمون نیومده که حرفهای ما درست از آب درامده و اونا شرمنده شدن.پدر به دهان امیر محسن زل زده بود.–حرفت درسته ولی نشدنی، من خودم با چندتاشون صحبت کردم، بعد اسم چند نفر را نام برد و ادامه داد:–یادت نیست چه حرفهایی میزدن،اونقدر با اطمینان حرف میزدن که من رو هم به شک انداخته بودن. البته الان دیگه حرفی نمیزنن. وقتی از دور من رومیبینن راهشون رو کج میکنن و ازاونور میرن. این دو قطبی و این حرفها رو هم خودشون به وجود آوردن دیگه.
مادر گفت:–حالا بگیم انتخابات رو اشتباه کردن یا هر چی، گذشته و رفته، الان چرااینجوری میکنن؟ من نمیدونم مردم چشون شده به هم دیگه رحم ندارن. رفتم بادمجون بخرم، آقا نادر کلی کشیده رو قیمت، میگم چرااینقدرگرونش کردی؟ میگه خانم قیمت دلار خیلی رفته بالا،
–بهش گفتم خب رفته باشه، انصافم چیز خوبیه.میگه انصاف رو ببر در مغازه ببین چیزی میتونی باهاش بخری.پدر و امیر محسن سرشان را به علامت تاسف تکان دادند. من سکوت کرده بودم و از این بالا رفتن قیمت دلار و غیره فقط حرص میخوردم. چون فقط به این موضوع فکر میکردم که این گرانیها چه ضربهی سختی به ازدواج جوانها میزند و خواستگاریها چقدر کمتر و کمتر خواهد شد. یاد حرف عمه افتادم که میگفت، این که ازدواج کردن جوونها روز به روز کمتر میشه، اکثرش به خاطر اوضاع بد اقتصادی نیست. دلیلش تغییر کردن ذائقهها و سبک زندگیهاست. رو به امیر محسن گفتم:
–عمه میگفت بیشتر از این که نگران گرونی و انتخاب باشیم باید نگران تغییر ذائقهی مردم باشیم. اگه اون درست بشه، بقیش خودش حل میشه.مادر گفت:
–وا! یعنی چی؟ وقتی نون نباشه دیگه...
امیرمحسن گفت:
–منظور سلیقس مامان، این حرف هم درسته، یعنی آدمها الان اولویتش همون خوب خوردن و راحت زندگی کردنه، رای و انتخابشون هم در راستای رسیدن به همین هدفشونه، دشمن سالهاست داره کار میکنه و خب موفق هم بوده. ما تازه کمکم داریم از خواب پامیشیم.مادر و امیرمحسن تا جمع شدن سفره حرف زدند. ولی من دیگر سکوت کردم. ترسیدم مادر دوباره حرفی بزند و مرا ضایع کند.موقع شستن ظرفها امیر محسن کنارم ایستاد و شروع به آب کشیدن ظرفها کرد و گفت:–روزه سکوت گرفتی؟–چی بگم؟ هر چی بگم مامان همچین با "موشک سجیل" میزنه که...–عه، اُسوه؟ تو اینقدر کینهایی نبودی.با تشر گفتم:
–اصلا از دست توام ناراحتم. من همهی حرفهام رو به تو میزنم ولی تو تامرحلهی بیرون حرف زدن با صدف رفتی و به من بروز ندادی. وقتی بهت میگم زیادیم میگی...–الان اون چه ربطی...حرفش را خورد و ادامه داد:–باشه، معذرت میخوام. باید قضیهی صدف رو بهت میگفتم. نگفتم چون هنوز خبر خاصی نیست. –حالا به جز یه جلسه که حرف زدید تو این مدتم کم و بیش ازش شناخت داشتی دیگه، نظرت چیه؟–اول تو بگو که دیگه ناراحت نیستی.لبخند زدم و او دنبالهی حرفش را گرفت.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
❇️پاسخ به کلیپ مقایسه قیمت ها در ایران و آمریکا از زبان کسی که در آمریکا زندگی میکند👆🏻
#پاسخ_به_شبهاتوشایعات
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
✍️با ضدانقلاب داخلے بہ شدت مبارزه ڪنید و نگذارید ڪہ #هدفهاے
شوم خودشان را بہ ثمر برسانند.
در راه #اسلام از جان و مال خود
بگذرید و براے رضاےخداوند بزرگ
قدم بردارید.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت40
این لبخند یعنی...
–تو از کجا فهمیدی من لبخند زدم؟چون یهو کلی انرژی مثبت به طرفم پرت کردی.
–خدا رو شکر که تو هستی امیر محسن. بخصوص با حسهای قوی که داری آدم راحت میتونه باهات حرف بزنه،
لبخند زد.
– در مورد صدف خانم فعلا اجازه بده یه جلسه دیگه باهاش حرف بزنم بعد بهت نظرم رو میگم. به شرطی که توام دیگه از حرفهای مامان نرنجیها.چند بشقاب از آبچکان برداشتم تا امیر محسن راحت تر بتواند ظرفها را در آن قرار دهد.
–راستش امیر محسن من بیشتر از حرف تو که گفتی باید به مامان "چشم "بگم ناراحت شدم.گاهی احساس میکنم تو این خونه کسی من رو نمیفهمه و همش باید زور بشنوم. گاهی مامان حرفهایی میزنه که دلم میشکنه.امیر محسن شیر آب را بست.
–در مورد مامان کوتاه بیا، سعی نکن مدام جوابش رو بدی، اون مادرمونه، میدونم حرف شنوی ازش تمرین سختیه ولی عوضش بزرگمون میکنه. سعی نکن مامان رو تغییر بدی، همیشه فکر کن مامان همینه، تو باید خودت رو با حرفهاش وفق بدی. بهش محبت کن و اونقدر دوسش داشته باش که حرفهاش ناراحتت نکنه. اُسوه اگر آرامش میخوای فقط به فکر تغییر خودت باش. از دیگران طلبکار نباش.صبح که از خواب بیدار شدم به آشپزخانه رفتم و زودتر از مادر صبحانه را آماده کردم.وقتی پدر نان به دست از بیرون آمد و سفرهی آماده صبحانه را دید با لبخند گفت:
–حتما مادرت خوشحال میشه.
چند دقیقه بعد مادر به آشپزخانه آمد.
با لبخند گفتم:
–سلام مامان.
نگاه متعجبش را اول به سفره و بعد به قوری و کتری روی اجاق گاز انداخت و گفت:
–سلام. چه عجب بالاخره یه روز بلند شدی و وظیفت رو انجام دادی.همان لحظه امیر محسن وارد شد.خندهایی که روی لبهایش بود را جمع کرد و گفت:
–صباحالخیر، صباحالنور، تقبلالله از همگی. مادر گفت:
–این یکی که از تعجب کلا زبون مادریش رو فراموش کرد.پدر خندید و گفت:
–امیر محسن بیا اینجا پیش من بشین. بعد رو به من گفت:
–دخترم دستت درد نکنه، کاش هر روز صبح زودتر بیدار شی، بدون تو صبحانه خوردن صفا نداره. امیر محسن لقمهایی که برایم گرفته بود را به طرفم گرفت و گفت:
–اُسوه خیلی پرانرژیه آقاجان، الان در جای جای این آشپزخونه انرژی پخش کرده. لقمه را از دستش گرفتم و گفتم:
–آخه من دیگه باید صبحها زودتر برم سرکار. واسه همین دیگه باید صبح زود بلند شم. پدر گفت:
–امیر محسن گفت بهم که تو یه شرکت کار پیدا کردی، کارت چطوره بابامیخوای ما برسونیمت بعد بریم رستوران.
–نه آقا جان. با مترو سر راست تره. شما من رو تا ایستگاه برسونید. کارمم خوبه، حالا تازه مشغول شدم.مادر گفت:
–آهان، پس به خاطر خودت بیدار شدی؟ ما رو باش، من فکر کردم به خاطر ماصبح زود بیدار شدی صبحونه حاضر کردی.
–چه فرقی داره مامان جان، اصلا از این به بعد آماده کردن صبحانه با من، شما دیگه بلند نشید میتونید تا هر وقت که دوست داشتید بخوابید.مادر گردنش را بالا داد و گفت:
–خب منم هر روز میرم پیاده روی دیگه، بخوابم که چی بشه، روز به روز تنبلتر بشم؟امیر محسن گفت:
–آره بابا، مامانم ورزشکاره.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت40
این لبخند یعنی...
–تو از کجا فهمیدی من لبخند زدم؟چون یهو کلی انرژی مثبت به طرفم پرت کردی.
–خدا رو شکر که تو هستی امیر محسن. بخصوص با حسهای قوی که داری آدم راحت میتونه باهات حرف بزنه،
لبخند زد.
– در مورد صدف خانم فعلا اجازه بده یه جلسه دیگه باهاش حرف بزنم بعد بهت نظرم رو میگم. به شرطی که توام دیگه از حرفهای مامان نرنجیها.چند بشقاب از آبچکان برداشتم تا امیر محسن راحت تر بتواند ظرفها را در آن قرار دهد.
–راستش امیر محسن من بیشتر از حرف تو که گفتی باید به مامان "چشم "بگم ناراحت شدم.گاهی احساس میکنم تو این خونه کسی من رو نمیفهمه و همش باید زور بشنوم. گاهی مامان حرفهایی میزنه که دلم میشکنه.امیر محسن شیر آب را بست.
–در مورد مامان کوتاه بیا، سعی نکن مدام جوابش رو بدی، اون مادرمونه، میدونم حرف شنوی ازش تمرین سختیه ولی عوضش بزرگمون میکنه. سعی نکن مامان رو تغییر بدی، همیشه فکر کن مامان همینه، تو باید خودت رو با حرفهاش وفق بدی. بهش محبت کن و اونقدر دوسش داشته باش که حرفهاش ناراحتت نکنه. اُسوه اگر آرامش میخوای فقط به فکر تغییر خودت باش. از دیگران طلبکار نباش.صبح که از خواب بیدار شدم به آشپزخانه رفتم و زودتر از مادر صبحانه را آماده کردم.وقتی پدر نان به دست از بیرون آمد و سفرهی آماده صبحانه را دید با لبخند گفت:
–حتما مادرت خوشحال میشه.
چند دقیقه بعد مادر به آشپزخانه آمد.
با لبخند گفتم:
–سلام مامان.
نگاه متعجبش را اول به سفره و بعد به قوری و کتری روی اجاق گاز انداخت و گفت:
–سلام. چه عجب بالاخره یه روز بلند شدی و وظیفت رو انجام دادی.همان لحظه امیر محسن وارد شد.خندهایی که روی لبهایش بود را جمع کرد و گفت:
–صباحالخیر، صباحالنور، تقبلالله از همگی. مادر گفت:
–این یکی که از تعجب کلا زبون مادریش رو فراموش کرد.پدر خندید و گفت:
–امیر محسن بیا اینجا پیش من بشین. بعد رو به من گفت:
–دخترم دستت درد نکنه، کاش هر روز صبح زودتر بیدار شی، بدون تو صبحانه خوردن صفا نداره. امیر محسن لقمهایی که برایم گرفته بود را به طرفم گرفت و گفت:
–اُسوه خیلی پرانرژیه آقاجان، الان در جای جای این آشپزخونه انرژی پخش کرده. لقمه را از دستش گرفتم و گفتم:
–آخه من دیگه باید صبحها زودتر برم سرکار. واسه همین دیگه باید صبح زود بلند شم. پدر گفت:
–امیر محسن گفت بهم که تو یه شرکت کار پیدا کردی، کارت چطوره بابامیخوای ما برسونیمت بعد بریم رستوران.
–نه آقا جان. با مترو سر راست تره. شما من رو تا ایستگاه برسونید. کارمم خوبه، حالا تازه مشغول شدم.مادر گفت:
–آهان، پس به خاطر خودت بیدار شدی؟ ما رو باش، من فکر کردم به خاطر ماصبح زود بیدار شدی صبحونه حاضر کردی.
–چه فرقی داره مامان جان، اصلا از این به بعد آماده کردن صبحانه با من، شما دیگه بلند نشید میتونید تا هر وقت که دوست داشتید بخوابید.مادر گردنش را بالا داد و گفت:
–خب منم هر روز میرم پیاده روی دیگه، بخوابم که چی بشه، روز به روز تنبلتر بشم؟امیر محسن گفت:
–آره بابا، مامانم ورزشکاره.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🙌همه یه لحظه دقت کنن!!!
👇خداییش ببینید این حرف درسته یانه؟!!
⁉️اونایی که ما را تحریم می کنن، هدفشون غیر از اینه که ما را تحت فشار قرار بدن؟ غیر از اینه که اقتصاد ما را فلج کنند؟
❗️ببینید بعد از اینکه دولت جراحی اقتصادی و هوشمند کردن یارانه ها را کلید زد، شبکه های فارسی زبان شون چقدر ناراحتند و سعی میکنن مردمو از این طرح بترسونن!!!
⁉️اگه این طرح واقعا نتیجش، فشار بیشتر به مردم و بدتر شدن وضعیت اقتصادی ما بود که اونا از اجراش خوشحال می شدن!!!
♦️اما حالا که میبینیم ناراحتند یعنی این طرحیه که اوضاع اقتصادی را بهتر و فشارحداکثری اونها را خنثی میکنه
🙏لطفا شخصیت هایی که بدون داشتن تخصص اقتصادی و تحت تاثیر جوسازی ها، علیه این طرح موضع گیری کردند، از این به بعد قبل از هر موضوع گیری بیشتر فکر کنن
☝️ امام علی میفرمایند یک ساعت تفکر بهتر از هفتاد سال عبادته...
چون گاهی شیطان هفتاد سال عبادت ما را با یه فریبش به باد میده
⚠️ فریب نخوریم
ــــــــــــــــــــــــــــ
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
❌ #افسانه: حجاب فقط برای زنان است‼️
🔰یک روزنامه آمریکایی در گزارشی به بررسی 5 افسانه در جهان غرب درباره حجاب اسلامی پرداخته است. واشنگتن پست پاسخ داد:
🔸حجاب، مجموعهای از اقدامات برای یک شیوه زندگی عفیفانه است. برخی از این قوانین بر زن تطابق دارد و برخی دیگر بر مردان تطبیق مییابد. به طور مثال زمانی که مردان لباسهای تنگ میپوشند تا عضلات💪 خود را نشان دهند بر خلاف عفت اسلامی عمل کردهاند. علمای اسلامی معتقدند که یک مرد نباید لباسهایی بپوشد که مناسب نبوده و بدن او را نشان دهد✖️.
✅پوشیدن روسری یکی از انواع حجاب است اما مردان اغلب فراموش میکنند که حجاب بسیار بیشتر از آن است و در قرآن، زمانی که حجاب را خطاب قرار میدهد اول زنان را مورد خطاب خود قرار نمیدهد. قرآن، زمانی که درباره حجاب صحبت میکند ابتدا دستور میدهد که مردان نباید به زنان خیره شده و نسبت به آنها بیپروا باشند.
#پویش_حجاب_فاطمی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 #شهید_صیاد_خدایی
گر بریزد خون من آن دوست رو
پای کوبان جان برافشانم بر او
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند
چون جهند از دست خود دستی زنند
چون رهند از نفس خود رقصی کنند
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
💰💵مقایسه درآمد ایرانی با آمریکایی
⬆️چند روز قبل یه فیلمی منتشر شده که یه آقای مقیم آمریکا قیمت چند قلم جنس را توی آمریکا با ایران مقایسه می کنه، بعد میگه الان قیمت اجناس توی ایران به قیمت آمریکا شده اما در آمد آمریکایی ها ۲۰ برابره ایرانه!!!!
♦️حالا یه خانم ایرانی مقیم آمریکا هم جوابشو داده تا مردم ایران متوجه بشن مقایسه اون آقا، ناقص و مغرضانه بوده
👌توضیحات اون خانم بعلاوه چند مورد دیگه را توی لینک زیر ببینید👇
📺https://eftekhar1357.ir/?p=3325
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🛑📷 #باشهدا
او هدفی جز شکستن نفس خودش نداشت...
شهید ابراهیم هادی
شادی روح ملکوتی اش صلوات
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شنوندگان
عزیزتوجہ فرمایید 📢
شنوندگان
عزیز توجہ فرمایید📢
#خرمشهر_شهر_خون_آزاد_شد
#صدای_ماندگار
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رابطه حجاب و دین _پوشش باید چگونه باشد؟؟
🚫 امیرالمومنین می فرمایند:لباسی که بدنماست وساتر نیست.......
دکتر #رفیعی
#پویش_حجاب_فاطمی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆