شاید زیباترین صحنه ای
که در روز عاشورا خلق شد،
رفتاری بود که حسین(ع)،
بعد از کشته شدن کودک شیرخوارش انجام داد.
سید بن طاووس در لهوف اینطور آورده که
حسین خون حلقوم فرزندش را به آسمان پرتاب کرد و گفت:
«هَوَّنَ عَلَىَّ ما نَزَلَ بی، أَنَّهُ بِعَیْنِ اللَّهِ»
یعنی:
این مصیبت بر من آسان است،
چرا که در مقابل چشم های خداست.
به چشم کینهتوزان اصغر و اکبر نمیآید
علی باشی کفایت می کند تا دشمنت باشند…
با خودم فکر میکنم که شاید، برای شناخت سید الشهداء، باید به اوصاف حضرت عباس، نگاه کنیم. چون هیچ قاعده ای صادق تر از این نیست که عاشق، شبیه معشوق می شود و عاشق تر از حضرت عباس، نمی شناسیم. همچون ماه که روشنی اش را از خورشید می گیرد، نور حضرت عباس، تجلیگاه نورِ اباعبدالله بود.
اغراقی در کار نبود، قرص صورتش همچون ماه تابان، در شب تاریک بود فلذا معروف شده بود به قمرِ بنی هاشم.
از برنامه های خودسازی حضرت عباس این بود، که: فرزندان حضرت فاطمه را به آقا و بانویِ من خطاب می کرد. آیه ی احترام وادب بود.
روایت می کردند که بعد از شهادت حضرت زهرا، اولین بار بود که حضرت زینب، از ته دلش خوشحال می شد، همون موقع که بعد از ده سال از زندگی مشترکِ امام علی و ام البنین، بالاخره دامنِ ام البنین، میزبان قمرِ آسمان و زمین شده بود.
اما..
خوشحالیِ حضرت زینب، از آن جهت بود که سرانجام یار وفای سید الشهدا آمد و غمگینی اش، از آن جهت که به واقعه کربلا نزدیک می شدند و انگار زمان در تسابق بود که هرچه زودتر، حیرتِ حضرت عباس و انکسارِ سید الشهداء را به تماشا بنشیند.
و به آن لحظه که سید الشهداء به جسمِ نیمه جان حضرت عباس رسیده بود، همان لحظه که خودش را بر زمین انداخت و سر برادرش را روی پاهای خودش قرار داد و به گمانم زبان حال حضرت اینگونه بود که فرمود: عباس جانم، از لحظه ی تولدم تاکنون وقایع جانکاهی را شاهد بودم، شاهدِ شهادت پدر و مادر و شهدای قبل از تو بودم اما الان ... أنکسر ظهری!