اماقلب؛حافظه ی خودش را دارد،وهیچ اتفاقی نمی تواند آن را زائل کند،دقیقامثلِ آن پیرمردی که مبتلا به آلزایمر بود،وهمسرش رایادش نمی آمد اما خوب یادش مانده بود که دوستش می داشت.
«آنچه از طاقتِ کلمات خارج است
چشم هاآن راتقبل می کنندواشک
می شود»
نوشته بود:«و أنت لا تعلم أن البعد ما زاد قلبي إلّا أنشغالاً بك» نمیدانی که دوریات فقط دل مشغولیام را به تو بیشتر کرده است..
سید رضی ما
نذر پرواز سرباز گمنام محور مقاومت
خیر خیلی کوتاه و به سرعت سرتیتر تمام خبرها شد: سید رضی موسوی مستشار نظامی در سوریه در اثر حملات موشکی اسرائیل به شهارت رسید.
باورم نمی شد ولی باید باور می کردم .تاره خیلی دیر تو به آرزویت رسیدی. یادش یخیروقتی آن نیمه شب تلخ وفراموش نشدنی ، خبر شهادت حاج قاسم همه ایران را عزادار نمود من نمیدانم چرادلم نگران توهم شده بود . چون تمام ترددهای قاسم را تو گمنامانه انجام می دادی.
وقتی در تلویزیون برای بیان روز آخر حیات حاج قاسم ،چهره تو را کارگردان نشان نمیداد و از قاسم می گفتی با تمام وجود گریه میکردم ودعا میکردم خدا تو را حفظ کند.
سید رضی جان !
خاصیت دنیا همین است یک روز میایی یک روز میروی . آما امثال تو و قاسم و ابوالمهدی رفتنی نیستید و همیشه هستید .
بار آخری که تو را دیدم گفتی از زمین و زمان خسته ای و دوست داری بروی .تا نام قاسم را آوردم روی زمین نشستی و گفتی او به من قول داد من شهید می شوم، پس چه شد.؟ سیدرضی من هم مثل تو شاکی ام ولی تو رندانه مزد شکایت هایت را زود گرفتی و راهی شدی.
هر بارکه به کربلا مشرف میشدم در زیر قبه می خواندم مگر ممکن است تو سید رضی عزیز،همه را راهی حرم مولا کنی وخودت یکبار هم نیایی؟ چقدر آن لحظات برای نبودنت اشک می ریختم .
والله بالله تالله شهادت میدهم مرد میدان شما بودید مرد مرد مرد. دلاور شما بودید . عزیز شما بودید .
اما سید عزیزبگوحالا با این نبودن هایتان چه کنیم؟
سید رضی جان !
دیشب که با عده ای ازدوستان محور مقاومت دور هم جمع بودیم واز حاج قاسم و ابو مهدی وتو و... میگفتیم وخیلی دلتنگ صدایت، بودیم محمد رضا گفت یادم نمی رود یکبار در سوریه وضع تغذیه نیروها خراب شده بود و یکی از فرماندهان ناراحت پیش سید رضی می رود و گله میکند .سیدرضی در حالی که عرق سرد از پیشانی اش پاک میکند می گوید خجالت زده ام ولی برو این آدرس پیش یک مغازه دار وسلام مرا برسان و بگو کمکت کند.
او می گفت با یک وانت و یک لند کروز به آدرس درمحل زینبیه رفتیم و دیدم در یک مغازه کوچک کوچک و مردی مسن روی چهار پایه ای نشسته و ذکر می گوید .برای یک لحظه گفتم سید رضی مرا دست انداخته ؟آخر تمام اجناس این مغازه کفاف نیروهای یک گروهان مرا هم نمیدهد.
آرام به مرد عرب سلام کردم و دست و پا شکسته به عربی گفتم مرا سید رضی فرستاده و سلام رسانده است.
او تا نام سید رضی را شنید یکمرتبه سر پا ایستاد و گفت اهلاً ومرحباً . علیک و علیه السلام علی راسی خدمتکم. او بلافاصله درب مغازه را بست و با هم دو سه خیابان آن طرف رفتیم و وارد یک سوله بزرگ شدیم که مملو از تمام اجناس خوردنی بود. او تمام وانت را پر از اجنااس کرد و رو به من کرد وگفت:لند کروز خودت را هم پرکن .تو نماینده سید رضی هستی و باید او راضی شود. اخرش وقتی ماشینم را پر از جنس کرد از جبیب کت مشکی اش مقدار زیادی پول سوری درآورد و داد دستم و گفت : اینها هم پیشت باشد شاد نیازتان میشود.خیلی به سید رضی سلام برسان.
درمسیر هاج وواج بودم ونمیدانستم واقعا خوابم یا بیدار؟
این پیرمرد چرا با من اینطور برخورد کرد؟
من که نه نامه ای ونه قرینه ای ازسید رضی به او دادم چ،پس طور این همه برایم سنگ تمام گذاشت؟
در حالی که به مقر بر می گشتم تمام مسیر را گریه کردم و گفتم سید رضی تو دیگر که هستی ؟چقدر این مردم تو را دوست دارند.؟
جنگ با داعش که تمام شد. همه برگشتند اما تو ماندی و می گفتی هنوز ماموریت مانده است.
هیچکس نمیفهمید سید رضی چه می گوید.نه دیروز نه امروز ونه فردا.
بعد از شهادت قاسم میگفتی قاسم گمشده من است و من هر شب و روز در پی او هستم .خدا کند اورا پیدا کنم ...
آری سیدرضی ، پایان ماموریت تو برگشت از سوریه و لبنان نبود، ماموریت وقتی تمام می شد که خیالت از بابت تمام مجروحین و مردم ستمدیده منطقه راحت میشد.
کاش کسی پیدا شود و این نگاه و اعتقاد را برای من و ما ترجمه کند.
یعنی چه ماندی و دم نزدی و هنوز خودت را بدهکار میدانستی؟
سید رضی حرف بزن. تو حرفهای نا گفته زیادی داری. از غربت حرم عقیله بنی هاشم تا حرم چهار ساله دختر سیدا شهداء برایمان بگو.
یادت است می گفتی روزی که گروهک داعش نزدیک حرم بی بی رسیده بود ،فرماندهاش در بیسیم با تمسخر می گفت : و بن عباس نحن جئنا .عباس کو؟ ما آمدیم
آن روز قاسم در کنار ضریح بود و پشت بیسیم تمام نیروها را به خط میکرد و آماده باش می داد و میگفت ما نباشیم و پای حرامیان به نزدیک حرم برسد.
سید رضی! کاش کسی پیدا می شد و تمام ۳5 بودنت در سوریه، لبنان .... را خوب خوب روایت می کرد.