من بارها در مسجدالاقصی قدم زدهام، میان کودکان هدیه تُقس کردهام. با تسبیح تربتم صلوات فرستادهام و از شوق نفس کشیدن در میعادگاهِ انبیا از ته دل لبخند زدهام. از دکان مقداری گندم گرفتهام و برای کبوترانش ریختهام. نوک انگشتانم بارانش را لمس کردهاند. نشستهام گوشهای و بارها امینالله خواندهام. پلهها را بالا رفتهام، پایین آمدهام، بالا رفتهام، پایین آمدهام و بالا... من بارها در مسجدالاقصی قدم برداشتهام اما در خیالم، در خیالِ نازکِ شیرینم :)
دیگر چه آوازی بخوانند گنجشککانِ آن حوالی وقتی که بر کوی و خیابانهای فلسطین واژه های عِبری جای لغات عَرَبی را گرفته است.
اگر اهل سکوتیم و اخبار را دنبال نمیکنیم تا مبادا روحیهی لطیفمان خراش بردارد، باید به انسانیتمان شک کنیم.
فقط در غزه میتوان دید که در لحظهی شهادت جسم هم با روح به آسمان پر میکشد.
یکی از ساکنانِ غزه نوشته بود : ما که میان آوار خانهها و زنگارِ سکوت زندگی میکنیم، هر روز صبح بقایای روحمان را مرتب میکنیم تا یک روز دیگر زنده بمانیم. میدانی بیدار شدن با خبرِ مرگِ به تاخیر افتاده یعنی چه؟ روی دیوارها مینویسیم : "ما هستیم" نه برای اینکه یادمان را جاودانه کنیم بلکه برای اینکه یادمان بیاوریم که هنوز زندهایم، حتی اگر موقتی! و جهان عرب؟ مثل یک فیلم طولانیِ خسته کننده ما را تماشا میکند. اما مسلمانان؛ آنها مشغول درست کردن دعای سرد در بشقابهای امیران هستند، درحالی که ما آخرین نان را با ترس تقسیم میکنیم.
یکی از خبرنگاران اهلِ غزه گفت : ما در غزه هستیم، اکثر مردم منتظر روز قیامت اند. ترسی نیست، مشتاقیم! مشتاقیم ببینیم خداوند چگونه حق ما را میگیرد. چگونه قضاوت خواهد کرد کسانی را که ما را کشتند، فرزندانمان را کشتند، و کسانی را که به تماشای ما ایستادند.