در کوششِ گُریختن از دستِ خویشتَن
چون بَرگ بیمزارم و چون بآد بیوطن.
چون کودکی که بر لبِ ساحل دویده است
پیداست ؛ ردِّ پای تو بر شعر های من . . .
عشقها دام اند و دلها صید و گیسوها کمند ؛
بگذر و بگذار ، دل در هرچه میبینی مبند . . .
با به دست آوردن و از دست دادن خو بگیر
رودها هر لحظه میآیند و هر آن میروند . .
من با تو به چشم آمدم و هیچ نبودم
چون سایه عدم بود سراپای وجودم...
یا اباعبدالله 'ع'
تقدیر من از بند تو آزاد شدن نیست !
دیدی که گشودی در و من پر نگشودم
من "نغمه نِی" بودم و چون "مویه عشّاق"
با آه در آمیخته شد ، بود و نبودم . . .