#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_71
بیتا آومد بلندمون کرد و بردمون وسط..چراغ هارو خاموش کردن و همه رفتن کنارحالا من این فضای به شدت رمانتیک و کجای دلم جا بدم?! با یک آهنگ آروم شروع کردیم به رقصیدن آرشام مثل آدم آهنی فقط تکون می خورد نه هیج شوقی نه هیج حسی سرد و خشن..تقریبا آخرهای آهنگ بود که خواست من و روی دستش خم کنه کشیدم سمت خودش که تعادلم و از دست دادم و با کفش پاشنه بلندم محکم پاش و لگد کردم..صورتش از درد جمع شد با چشم های به خون نشسته نگاهم کرد و از لای دندون های بهم چسبیده اش غرید: خاک بر سرت آشغال دست و پا چلفتی..
ولم کرد و با قدم های بلند به سمت جایگاهمان رفت..خشکم زده بود حتی نمی تونستم پلک بزنم..چشم هام سوخت..یعنی چی ?! مگه از قصد این کارو کردم ?! عوضی لعنتی..یک لحظه فقط یک لحظه با خودم فکر کردم شاید از این به بعد همه چیز اونوطری که می خوام پیش نره..با بدنی لرزون رفتم و کنارش نشستم خدا رو شکر جمعیت از تاریکی سالن چیزی از وضعیتمون نفهمیدن..چراغ هارو روشن کردن آرشام نگاهی بهم انداخت و پوزخند. مسخره ای زد و سرش و برگردوند حالم خیلی بد بود سعی کردم به چیزی فکر نکنم و از عروسی مثلا شادم لذت ببرم...
@caferoooman
نویسنده:یاس
ادامه داره
۹ آبان ۱۴۰۰
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_72
تا آخر شب فقط جمعیت رقصنده رو نگاه کردم و از پوزخندهای گاه و بی گاه آرشام لذت بردم..هه یک لذت وصف نشدنی..شام و سرو کردن خدا رو شکر برای شام از فیلم بردار خبری نبود..رفتیم توی همون اتاقی که قبل از عقد رفته بودیم یک میز پر از غذاهای اشتها آور وسط اتاق بود ولی حداقل نه برای من..نشستم پشت میز و سرم و بین دست هام گرفتم با صدای خوردن سرم و آوردم بالا آرشام بیخیال برای خودش یک بشقاب پر غذا کشیده بود و داشت می خورد یکم نوشابه خورد و با لحن خیلی سرد و خشکی بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
_ پاشو یک جیزی سق بزن شب حوصله نق و نوق ندارم..
با عصبانیت گفتم:
_ مگه می خوام روسر تو.بخوابم?! خونه بابام به اندازه کافی خوراکی هست..
بیخیال شونه ای بالا انداخت و گفت:
_ از من گفتن بود
_ چه مرگته تو?!
_ درست حرف بزن
_ مثلا اگه درست حرف نزنم چه غلطی می خوای بکنی?!
پوفی کشید و از پشت میز بلند شد و آومد جلوم ایستادم منم از جآم بلند شدم و جلوش ایستادم دست هاش و کرد توی جیب شلوارش و خیلی جدی و خونسرد گفت:
_ تو درست حرف نزن غلط کردن و بهت نشون می دم..
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره
۹ آبان ۱۴۰۰
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_73
خیره شدم توی چشم هاش و با گستاخی هرچه تمام تر گفتم:
_ من هرجور دلم بخواد حرف می زنم تو هم هیج گهی نمی تونی....
سمت راست و صورتم سوخت و سرم به سمت چپ کج..شدت ضربه ای که زده بود اینقدر زیاد بود که احساس کردم نصف صورتم کاملا بی حس شد..سرم و آوردم بالا و با بهت بهش نگاه کردم دوباره دست هاش و کرد توی جیبش و یک ابروش و انداخت بالا و خونسرد گفت:
_آوین..بامن..درست ...صحبت کن..
از اتاق رفت بیرون و در و.محکم بست پاهام شل شد و افتادم روی صندلی اشک هام راه خودشون و پیدا کردن دیگه خراب شدن آرایشم یا هر کوفت و زهر مار دیگه ای برام مهم نبود..فقط این برام مهم بود که بدونم کجای کارو اشتباه رفتم?! چی شد که اینطوری شد?! این مرد کی بود که اینطوری زندگیم و بع بازی گرفته بود?! اینقدر گریه کردم که بی حال شدم..درباز شد و آرشام آومد تو نگاهی به قیافه داغونم کرد پوزخندی بهم زد حتی منم می تونستم بفهمم خوشحاله..عادی گفت:
_ بلند شو بریم..
بی توجه بهش بلند شدم و رفتن جلوی آیینه آرایشگرم و کامل پاک کردم و دنبال آرشام رفتم بیرون حتی زبونم باز نمی شد چیزی بهش بگم لباس عروس بدون آرایش واقعا چیز مضحکی بود همه با تعجب نگاهمون می کردن آرایش پاک شده و چشم های پف کرده و قرمز واقعا هم نکاه کردن داشت..بدون اینکه کلمه ای با کسی حرف بزنم سوار ماشین آرشام شدم آرشام هم چند کلمه ای با بابای نگرانم صحبت کرد و آومد سوار ماشین شد و راه افتاد...
@caferoooman
نویسنده:یاس
ادامه داره
۹ آبان ۱۴۰۰
۹ آبان ۱۴۰۰
ولزیها یه کلمه دارن به اسم cwtch (کوتش)
یعنی فراتر از نوازش و آغوش.
وقتی به کسی «کوتش» میدین، انگار بهش یه «جای امن» دادین.
#لفظ
۱۰ آبان ۱۴۰۰
۱۰ آبان ۱۴۰۰
۱۰ آبان ۱۴۰۰
نه مثل كوه محكمم نه مثل رود جارى ام
نه لايقم به دشمنى نه آن كه دوست دارى ام
تو آن نگاه خيره اى در انتظار آمدن
من آن دو پلك خسته كه به هم نمى گذارى ام
تو خسته اى و خسته تر منم كه هرز مى روم
تو از همه فرارى و من از خودم فرارى ام
زمانه در پى تو بود و لو ندادمت ولى
مرا به بند مى كشد به جرم راز دارى ام
شناختند مردمان من و تو را به اين نشان
تو را به صبر كردنت مرا به بى قرارى ام
چقدر غصه مى خورم كه هستى و ندارمت
مدام طعنه ميزند به بودنم ، ندارى ام
#سیدتقی_سیدی
۱۰ آبان ۱۴۰۰
۱۱ آبان ۱۴۰۰
۱۱ آبان ۱۴۰۰
۱۱ آبان ۱۴۰۰
Ali Sedighi - Ahay Paeiz [128].mp3
3.18M
آهای پاییز؛ اومدی بازم اون اینجا نیست.
۱۱ آبان ۱۴۰۰