هدایت شده از [آبنباتِ تُرش!]
+@abnabatetorsh میدونید فک کنید از این بچه کپی کردم با اجازه @caferoooman
-وااااااای تبتللل=))))))))
وای وای وای از موردعلاقههای قدیمی منننن❤️✨✨
وای اصن وای💘
خیلی همهچیشو و اصن همه بچههاشو دوست داشتم
خصوصا یاس؛و ریحان ❤️
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_58
با سردرد خیلی شدیدی بیدار شدم چشمام میسوخت کجا بودم؟ چشمم که به لباسام افتاد همه چی یادم اومد توی تخت خودم بودم از جام بلند شدم سرم تیر کشید ای بمیری پناه که فرق مشروب و آبو تشخیص نمیدی
از دیشب فقط صحبت های آنیلو سودا رو یادم بود که بهش گفت ببرتم تو اتاقم رفتم بیرون بارون میبارید رفتم زیر بارون دیگه هیچی یادم نبود کی آورده بودم تو اتاقم؟ حتما کار آنیل بود خیلی پیشش ضایع شده بودم نکنه آبروم پیش همه رفته باشه باید ازش می پرسیدم دیشب چی شد رفتم حمام یه دوش گرفتمو اومدم بیرون لباسامو با یه لباس راحت عوض
ساعت نزدیکای 12 بود خیلی گرسنم بود از اتاق رفتم بیرون جلوی اتاق آنیل ایستادم چند تقه ای به در زدم هیچکس جواب نداد حتما بیرون بود رفتم پایین مستقیم رفتم آشپزخونه شلوغ بود داشتن دیشب رو جمعو جور میکردن همه سلام کردن شایانو آنا داشتن صبحانه میخوردن پیششون نشستمو گفتم:
_ شما آنیلو ندیدید؟
بهم نگاهی کردنو با خنده گفتن:
_ از دیشب که تورو برد بالا کسی ندیدتش
_ عجیبه خدمتکارا هم؟
_ نه هیچکس ندیده نه تو عمارت نه اینکه بخواد بره بیرون
سری تکون دادمو مشغول صبحانه ام شدم ولی فکرم پیش آنیل بود بعید بود بخوابه تا الان اگرم خواب بود باید با دری که من زدم بیدار میشد صبحانه رو خوردم و دوباره رفتم بالا نزدیک در اتاقش که شدم یه صدایی اومد یه صدای تق مانند در زدم باز جواب نداد محکم تر زدم ولی هیچکس درو باز نمیکرد دلم شور میزد حس میکردم اتفاق بدی قراره بیفته یاد کلیدای یدکی که بهمون داده بودن افتادم روز اول به منو آنیل کلید یدک همه اتاق هارو داده بودن که اگر کسی خواست کاری بکنه کلید اتاقش دست ما باشه دویدم توی اتاقم و در یکی از کشوهای میز آرایش که توش کلید ها بودنو باز کردم ۳۰۳ ...۳۰۳ ...۳۰۳ ...۳۰۳...
پیداش کردم با خوشحالی برش داشتم و دویدم بیرون شک داشتم کار درستی یا نه ولی دلم بدجور شور افتاده بود کسی توی راهرو نبود چشمامو بستمو سریع کلید انداختمو رفتم داخل و درو پشت سرم بستمو تکیه دادم بهش
نویسنده:یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_59
جرئت اینکه چشمامو باز کنم نداشتم خاک بر سرم با چه اجازه ای اومدم تو اتاق پسر مردم وای اگه لخت باشه چی وای اگه.... خواستم برگردم یواش لای یکی از چشمامو باز کردم چشمم مستقیم افتاد به تختش بهم ریخته بود ولی کسی روش نبود آروم چشمامو باز کردم هیچکس توی اتاق نبود دیدی دیدی الکی دلت شور میزد حالا بیا جمعش کن که چرا اومدی تو اتاقش خواستم برم بیرون که چشمم خورد به در حموم از چیزی که دیدم نزدیک بود سکته کنم جلوی در حموم افتاده بود موهاش بهم ریخته و کلی لباس پوشیده بود رنگش مثل گچ شده بود با وحشت رفتم سمتش بیهوش بود دونه های عرق از روی پیشونیش میچکید پایین دستمو روی پیشونیش گذاشتم خیلی داغ بود دستام داشت میلرزید نمیدونستم باید چیکار کنم همونجا روی زمین به زور صاف خوابودمش چقدر سنگین بود خدایا اصلا نمیشد تکونش داد لباساشو همه رو درآوردم تا یه تیشرت تنش موند حتما لرز کرده بود چرا اینطوری شده بود
بارون..
وای نکنه به خاطر من احمق دیشب زیر بارون مونده باشه سریع یکی از لباساشو برداشتمو توی روشویی دستشویی خیسش کردمو گذاشتم روی پیشونیش رفتم توی حموم چه پسر تمیزی بود ۶ تا مدل شامپو تو حمومش بود یکی محکم زدم توی پیشونیمو با حرص گفتم الان وقت این حرفاش آخه... سریع یه کاسه بزرگ که تو حموم بود و برداشتم توشو پر آب سرد کردمو بردم بیرون پاهاشو بلند کردمو گذاشتم توی آب کنارش نشستم موهاش توی صورتش پخش شده بود آروم زدم کنار باز دلم داشت میلرزید اینقدر داشتم با سرعت بهش نزدیک میشدم که قدرت فکر کردن و تصمیم گیری راجب هیچ مسئله ای رو در موردش نداشتم فقط میدونستم برای اولین بار حالم کنار یکی خیلی خوبه...
تبش داشت میومد پایین بدنش میلرزید سریع آب و برداشتمو به جاش یه پتو روش گذاشتم آروم شد
نویسنده:یاس
ادامه داره...
یه کلمه ی یونانی هست
به نام «Metanoia» این کلمه به معنی کسیه که
مسیر ذهن، قلب و زندگی شمارو تغییر داده
و مثل یه نور توی تاریکی زندگیتون پیدا شده.
مثل یک معجزه.
#لفظ
یک نفر بیاید و تمام كردن را یادمان دهد!
نقطه گذاشتن و سرِ خط رفتن را
ما اسطوره هایى از نسلِ رابطه هاى بى سر و ته ایم
كم و بیش همه ى ما،
یك رابطه معلق را تجربه كردیم...
نه دلِ كندن داشتیم،
نه توانِ ماندن...
نه دوستش داشتیم و
نه طاقتِ با دیگرى دیدنش را
به خودمان كه آمدیم؛
دیدیم شیرین ترین لحظه هاى زندگىِ مان را
دادیم براىِ آدمى كه بعدترها بى لیاقتى اش را ثابت كرد
یک نفر بیاید و
الفباىِ تمام كردن را یادمان دهد!
«النظر فيك إرتواء فكيف عناقك؟»
نگاه كردن به تو آرامش است،
پس آغوشت چگونه است؟
کو قطره اشکى که به پاى تو بریزم که بمانى ؟
بی اسلحه در جنگ نبودی
که بدانی
چه کشیدم :)
#سید_تقی_سیدی
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_60
بلند شدمو یه دستی به اتاقش کشیدم لباس دیشبش روی تخت افتاده بود جمعش کردمو توی کاورش گذاشتم بردمش نزدیک بینیم نفس عمیقی کشیدم چه بوی خوبی میداد سریع جمعش کردم شاید درست نبود دیگه درکمدشو باز میکردم همون جا به دسته کمد آویزونش کردم
_ پناه...
برگشتم سمتش با دیدن چشای بازش آروم شدم و نگرانی هام تموم شد لبخند گفتم:
_ به جناب رئیس مفتخر کردید بیدار شدید بابا آدم مگه تا لنگ ظهر میخوابه
نگاهی به ساعت کرد و با لبخند گفت:
_ تو تو اتاق من چیکار میکنی
رفتم پیشش روی زمین نشستم صورتش قرمز شده بود فک کنم باز تب داشت دوباره پیراهنشو خیس کردمو گذاشتم روی پیشونیش چشماشو بست
_ بلند شدم یادم افتاد دیشب باهام زیر بارون بودی در زدم جواب ندادی نگران شدم مجبور شدم از کلید یدک استفاده کنم اومدم دیدم بیهوش افتادی جلوی در حموم
_ دیشبو یادته ؟
_ نه فقط یادمه از عمارت رفتم بیرون دیگه هیچی یادم نیست اتفاقا اومدم سراغت همینو ازت بپرسم که اینجوری دیدمت ولی با این اوضاعت احتمالا اتفاقای خوبی نیفتاده نه؟
خندید و آروم گفت:
_ چرا اتفاقا خیلی اتفاقای خوبی افتاد
چشمام گرد شد با تعجب گفتم:
_ چه اتفاقایی؟
خندش شدت گرفت ولی اخماش سریع رفت تو هم درد داشت انگار
_ خیلی خب بعداً بگو میتونی پاشی بری روی تخت اینجا بدن دردت بیشتر میشه
سری تکون داد و بلند شد نگاهی به خودش کرد و گفت:
_ لباسام کو؟
اومدم تو داشتی تو تب میسوختی مجبور شدم دربیارم ببخشید
_ خیلی لطف کردی
_ نه بابا توام قبلا از این کارا برام کردی دیگه پاشو
بلند شد انگار بدنش خیلی درد میکرد روی تخت دراز کشید پتوشو آوردم و انداختم روش...
نویسنده:یاس
ادامه داره...