eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
فقط خوشم میومد؟ آره فقط خوشم میومد هرچی بیشتر میخواستم ازش فاصله بگیرم بیشتر بهش نزدیک میشدم پس باید بی خیال میشدم چه میخواستم چه نمی‌خواستم نمی‌دونستم سرنوشت چی برام خواب دیده پس نباید خودمو اذیت میکردم ... در عمارت باز شد و سیاوش اومد بیرونو گفت: _ نمیاید تو پناه؟ مراسم داره شروع میشه به ساعتم نگاه کردم ۸ و نیم بود کی گذشته بود سری تکون دادمو دنبالش رفتم داخل تا ردیف جلوی صندلی هایی که جلوی سن چیده شده بود همراهیم کرد و بعدم رفت بین آنیلو هامون نشستم چند نفری مردی که ردیفای جلو نشسته بودن به احترام بلند شدن سری براشون تکون دادم آنا رفت روی صحنه و شروع کرد مجری بود انگلیسی و خیلی خوشگل صحبت میکرد از آنیل دعوت کرد برای صحبت افتتاحیه بلند شد ماهم بلند شدیم براش دست زدیم رفت روی سن نمیشد به راحتی ازش چشم برداشت خوشتیپ بود و با جذبه صحبت کوتاهی کرد و خوشآمد گفت انگلیسی صحبت میکرد روون و بدون تپق صداش تو مغزم اکو میشد یه صدای بم و خاص اصلا نفهمیدم کی تشکر کرد و اومد سرجاش نشست سرمو تکون دادمو سعی کردم حواسمو بدم به مراسم آنا دوباره رفت بالا و مراسم مزایده به طور رسمی شروع شد دخترا که از قبل آماده شده بودن به ترتیب میومدن روی سن و برای قیمت هر کدومشون قیمت های مزایده شون از طرف کسایی که تو سالن بودن بالا میومد دوباره حالت تهوع گرفته بودم سرم گیج میرفت و گلوم از مایع تلخی که از معدم بالا میومد می‌سوخت چجوری به خودشون اجازه میدادن روی یه آدم اینطوری قیمت بذارن اولین بار بود چنین صحنه هایی رو می‌دیدم و حس میکردم قلبم هرآن ممکن بود پاره بشه هوای سالن برام سنگین شده بود حس کردم دستام گرم شد به دستای مردونه ای که انگشتامو تو خودشون قفل کرده بودن نگاه کردم و بلافاصله صدای زنگ داری که در گوشم گفت: _ آروم باش تموم میشه _ چرا برات مهمه نمیدونم چرا با اون لحن عصبانی اینو ازش پرسیدم فقط برام مهم بود _وقتی خودم برای اولین بار این صحنه هارو میدیدم هیچکس نبود که آرومم کنه تو نباید مثل من باشی ... پس هرکس دیگه هم جای من بود همین کارو براش میکرد نفس عمیقی کشیدمو ممنون زیر لبی گفتم دستامو محکم تر گرفت... نویسنده:یاس ادامه داره...
_ انگار رابطه تون خیلی داره فراتر از حد انتظار می‌ره با اخم برگشتم سمت هامون که این جمله رو درگوشم گفته بود با عصبانیت گفتم: _ داره وظیفه ای که به تو محول شده رو انجام میده بی عرضگی خودتو گردن بقیه ننداز مراسم تموم شد دستمو از دست آنیل کشیدم بیرونو از جام بلند شدمو به زور خودمو از بین جمعیتی که انگار بدجور از خریداشون راضی بودن کشیدم بیرونو رفتم سمت آشپزخونه همه خدمه تو تکاپو بودن برای چیدن میز شام یه یه لیوان آب روی میز بود معلوم بود دست نخوره است لیوانو گرفتمو آبو یه سر کشیدم بالا تا ته گلوم سوخت این چه کوفتی بود وای ودکا... بدنم گر گرفته بود اولین بار بود همچین چیزی می‌خوردم و نمی دونستم ممکن ریکشن بدنم بهش چجوری باشه امشب با اختلاف بدترین شب کل زندگیم بود با عجله از آشپزخونه رفتم بیرون چشمم خورد به هامون با دو سه تا از مهمونای خانوم گرم گرفته بود و مشغول کشیدن غذا برای خودش بود اگه بهش میگفتم رسوام میکرد با چشم دنبال آنیل گشتم روی مبل نشسته بود و به مهمونا نگاه میکرد رفتم سمتش با دیدنم از جاش بلند شد با لبخندی که سعی میکردم مصنوعی بودنشو قایم کنم گفتم: _ من میرم تو اتاقم ممنون بابت دلگرمی های امشب شب بخیر ... خواستم برم تو اتاقم که با صداش ایستادم: _ صبر کن ببینم... جرئت برگشتن نداشتم اگه میفهمید برای مشروب خوردن استرس دارم خیلی مسخره میشد _ پناه ببینمت برگشتم سمتش سرم پایین بود دیدم هیچی نمیگه سرمو آوردم بالا با اخم گفت: _ مشروب خوردی؟ چرا چشات اینقدر قرمز شده _ آره مشروب خوردم چیز عجیبیه مگه؟ مست شده بودم؟ نه بابا فقط میخواستم مسخره ام نکنه احساس گناه میکردم مثل بچه ای که مچشو وقتی کار خیلی بدی کردن باشه بگیرن _اولین بارت بود که این شکلی شدی؟ _ به تو چه اصن من هرچی دلم بخواد میخورم _ خیلی خب ولی اگه نیم ساعت دیگه حالت بهم خورد برو یقه یکیو بگیر خوبت کنه دستام مشت شد راس می‌گفت من هیچکس و اینجا نداشتم هامون هم که به اندازه نخدی براش ارزش نداشت هیچکس به جز آنیل اینجا به فکر من نبود _ فک کردم آبه خوردم فهمیدم ودکا بوده با لبخند اومد نزدیک تر و گفت: _ چرا اینقدر لجبازی می‌کنی پس ؟بیا بریم باهاش رفتم سودا رو پیدا کرد این چه لباسی بود این دختره پوشیده بود نمیپوشید سنگین تر بود با اخم گفت: _ پناهو ببر اتاقش یه فنجون قهوه هم بهش بده حالش خوب نیست... نویسنده: یاس ادامه داره....
از بی‌رحمانه‌ترین قانونای دنیا اینه که آهنگایی که آدما میفرستن خیلی طولانی‌تر از خودشون میمونن.
در دلِ دوزخ، بهشت جاودان داریم ما :)
دلم میخواد یه روز بدون هیچ دغدغه ای بهم خوش بگذره
عاشق بی رحمه یا عاشقی ؟!.
"فرانسویا به کسی دوسش دارن میگن: "ma vie" یعنی زندگی بخشه من" همینقدر کوتاه و جان بخش
بعضی وقت‌ها به جای جروبحث فقط به طرف نگاه می‌کنم و تعجب می‌کنم که این حجم وسیع بی‌عقلی و نفهمی چطور توی کله‌ای به این کوچیکی جا شده؟ -آلپاچینو
یه همچین چیزی ...
اونیکه وقتی مسخرش میکنی هیچی نمیگه و‌ لبخند میزنه مظلوم و ترسو نیس ک‌ نتونه جوابتو بده‌... خالی بودنتو ب پر بودنش میبخشه...
خبر جدید خوب چی داری رفیق؟ https://harfeto.timefriend.net/16662054648290
_ باید دخترا رو آماده کنم تا یک ساعت دیگه برن... نمی شنیدم دیگه چی به آنیل میگه سرم داشت از صدای آهنگ منفجر میشد و گیج شده بودم و نمی‌فهمیدم چی به چیه میدونستم مست شدم ولی هیچی دست خودم نبود بدون توجه به آنیل از عمارت زدم بیرون بارون میزد یه بارون خیلی شدید رفتم تو حیاط زیر بارون اینقدر سرد بود که بدنم می‌لرزید ولی از درون داشتم آتیش می‌گرفتم حیاط شلوغ بود رفتم سمت پشت ساختمون که از پشت یکی دستمو گرفت و بعدم یه صدای آشنا: _ چیکار می‌کنی دیوونه بیا بریم تو سرمامیخوری دستمو کشید که ببرتم سمت عمارت انگار قدرتم چند برادر شده بود نذاشتمو سر جام ایستادم از سرو کلم آب می‌چکید با صدای کش داری گفتم: _ نهههه اینجا خیلی خوبه رفتم جلو و خوردمو پرت کردم تو بغلش گرم شده بودم دیگه اثری از سرما نبود تا چند ثانیه تو شک بود ولی بعدش دستاش اومد بالا و آروم گفت: _ چیکار داری می‌کنی _ سردم بود محکم تر گرفتم چشام داشت بسته میشد توی خلا بودم انگار با این که زیر بارون بودم ولی هیچی نمیفهمیدم _ امشب میدرخشیدی ولی کاش هیچوقت ستاره هیچکس نشی پناه کسی نشی... سرمو آوردم بالا و یه ابرومو انداختم بالا و گفتم: _ چقدر تو خوشگلی خندید و گفت: _ مستی پناه بیا بریم داخل ببرمت تو اتاقت _ نه می‌خوام پیش تو باشم _ چرا؟ نمیخوای ببرمت پیش هامون؟ _ نههه ازش بدم میاد خره ولش کن خندید بلند با صدا و گفت _ خیلی خب پیشتم بیا بریم باهاش راه افتادم سمت عمارت نگاه های سنگینی رومون بود ولی آنیل بی توجه به همهشون منو برد دم آسانسورو رفتم داخل سرم از حجم گرمای داخل خونه داغ شده بود سرم گیج رفت چشام بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم.‌‌... نویسنده:یاس ادامه داره...