اونیکه وقتی مسخرش میکنی
هیچی نمیگه و لبخند میزنه
مظلوم و ترسو نیس ک نتونه جوابتو بده...
خالی بودنتو ب پر بودنش میبخشه...
۲۷ مهر ۱۴۰۱
۲۷ مهر ۱۴۰۱
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_57
_ باید دخترا رو آماده کنم تا یک ساعت دیگه برن...
نمی شنیدم دیگه چی به آنیل میگه سرم داشت از صدای آهنگ منفجر میشد و گیج شده بودم و نمیفهمیدم چی به چیه میدونستم مست شدم ولی هیچی دست خودم نبود بدون توجه به آنیل از عمارت زدم بیرون بارون میزد یه بارون خیلی شدید رفتم تو حیاط زیر بارون اینقدر سرد بود که بدنم میلرزید ولی از درون داشتم آتیش میگرفتم حیاط شلوغ بود رفتم سمت پشت ساختمون که از پشت یکی دستمو گرفت و بعدم یه صدای آشنا:
_ چیکار میکنی دیوونه بیا بریم تو سرمامیخوری
دستمو کشید که ببرتم سمت عمارت انگار قدرتم چند برادر شده بود نذاشتمو سر جام ایستادم از سرو کلم آب میچکید با صدای کش داری گفتم:
_ نهههه اینجا خیلی خوبه
رفتم جلو و خوردمو پرت کردم تو بغلش گرم شده بودم دیگه اثری از سرما نبود تا چند ثانیه تو شک بود ولی بعدش دستاش اومد بالا و آروم گفت:
_ چیکار داری میکنی
_ سردم بود
محکم تر گرفتم چشام داشت بسته میشد توی خلا بودم انگار با این که زیر بارون بودم ولی هیچی نمیفهمیدم
_ امشب میدرخشیدی ولی کاش هیچوقت ستاره هیچکس نشی
پناه کسی نشی...
سرمو آوردم بالا و یه ابرومو انداختم بالا و گفتم:
_ چقدر تو خوشگلی
خندید و گفت:
_ مستی پناه بیا بریم داخل ببرمت تو اتاقت
_ نه میخوام پیش تو باشم
_ چرا؟ نمیخوای ببرمت پیش هامون؟
_ نههه ازش بدم میاد خره ولش کن
خندید بلند با صدا و گفت
_ خیلی خب پیشتم بیا بریم
باهاش راه افتادم سمت عمارت نگاه های سنگینی رومون بود ولی آنیل بی توجه به همهشون منو برد دم آسانسورو رفتم داخل سرم از حجم گرمای داخل خونه داغ شده بود سرم گیج رفت چشام بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم....
نویسنده:یاس
ادامه داره...
۲۷ مهر ۱۴۰۱
راستی بچه ها مهربونیای بی اندازه تون هم اینجا هست
پاکش نمیکنم هردفعه میخونم کلی انرژی میگیرم
مرسی ازتون
۲۷ مهر ۱۴۰۱
۲۷ مهر ۱۴۰۱
« من سيفهُم ضجيج داخلك وأنت في أتم هدوئك؟! »
+چه کسی آشوب درونت را میفهمد وقتیکه در آرامترین حالتت قرار داری؟
۲۷ مهر ۱۴۰۱
۲۷ مهر ۱۴۰۱
هدایت شده از [آبنباتِ تُرش!]
+@abnabatetorsh میدونید فک کنید از این بچه کپی کردم با اجازه @caferoooman
-وااااااای تبتللل=))))))))
وای وای وای از موردعلاقههای قدیمی منننن❤️✨✨
وای اصن وای💘
خیلی همهچیشو و اصن همه بچههاشو دوست داشتم
خصوصا یاس؛و ریحان ❤️
۲۸ مهر ۱۴۰۱
۲۸ مهر ۱۴۰۱
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_58
با سردرد خیلی شدیدی بیدار شدم چشمام میسوخت کجا بودم؟ چشمم که به لباسام افتاد همه چی یادم اومد توی تخت خودم بودم از جام بلند شدم سرم تیر کشید ای بمیری پناه که فرق مشروب و آبو تشخیص نمیدی
از دیشب فقط صحبت های آنیلو سودا رو یادم بود که بهش گفت ببرتم تو اتاقم رفتم بیرون بارون میبارید رفتم زیر بارون دیگه هیچی یادم نبود کی آورده بودم تو اتاقم؟ حتما کار آنیل بود خیلی پیشش ضایع شده بودم نکنه آبروم پیش همه رفته باشه باید ازش می پرسیدم دیشب چی شد رفتم حمام یه دوش گرفتمو اومدم بیرون لباسامو با یه لباس راحت عوض
ساعت نزدیکای 12 بود خیلی گرسنم بود از اتاق رفتم بیرون جلوی اتاق آنیل ایستادم چند تقه ای به در زدم هیچکس جواب نداد حتما بیرون بود رفتم پایین مستقیم رفتم آشپزخونه شلوغ بود داشتن دیشب رو جمعو جور میکردن همه سلام کردن شایانو آنا داشتن صبحانه میخوردن پیششون نشستمو گفتم:
_ شما آنیلو ندیدید؟
بهم نگاهی کردنو با خنده گفتن:
_ از دیشب که تورو برد بالا کسی ندیدتش
_ عجیبه خدمتکارا هم؟
_ نه هیچکس ندیده نه تو عمارت نه اینکه بخواد بره بیرون
سری تکون دادمو مشغول صبحانه ام شدم ولی فکرم پیش آنیل بود بعید بود بخوابه تا الان اگرم خواب بود باید با دری که من زدم بیدار میشد صبحانه رو خوردم و دوباره رفتم بالا نزدیک در اتاقش که شدم یه صدایی اومد یه صدای تق مانند در زدم باز جواب نداد محکم تر زدم ولی هیچکس درو باز نمیکرد دلم شور میزد حس میکردم اتفاق بدی قراره بیفته یاد کلیدای یدکی که بهمون داده بودن افتادم روز اول به منو آنیل کلید یدک همه اتاق هارو داده بودن که اگر کسی خواست کاری بکنه کلید اتاقش دست ما باشه دویدم توی اتاقم و در یکی از کشوهای میز آرایش که توش کلید ها بودنو باز کردم ۳۰۳ ...۳۰۳ ...۳۰۳ ...۳۰۳...
پیداش کردم با خوشحالی برش داشتم و دویدم بیرون شک داشتم کار درستی یا نه ولی دلم بدجور شور افتاده بود کسی توی راهرو نبود چشمامو بستمو سریع کلید انداختمو رفتم داخل و درو پشت سرم بستمو تکیه دادم بهش
نویسنده:یاس
ادامه داره....
۲۸ مهر ۱۴۰۱
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_59
جرئت اینکه چشمامو باز کنم نداشتم خاک بر سرم با چه اجازه ای اومدم تو اتاق پسر مردم وای اگه لخت باشه چی وای اگه.... خواستم برگردم یواش لای یکی از چشمامو باز کردم چشمم مستقیم افتاد به تختش بهم ریخته بود ولی کسی روش نبود آروم چشمامو باز کردم هیچکس توی اتاق نبود دیدی دیدی الکی دلت شور میزد حالا بیا جمعش کن که چرا اومدی تو اتاقش خواستم برم بیرون که چشمم خورد به در حموم از چیزی که دیدم نزدیک بود سکته کنم جلوی در حموم افتاده بود موهاش بهم ریخته و کلی لباس پوشیده بود رنگش مثل گچ شده بود با وحشت رفتم سمتش بیهوش بود دونه های عرق از روی پیشونیش میچکید پایین دستمو روی پیشونیش گذاشتم خیلی داغ بود دستام داشت میلرزید نمیدونستم باید چیکار کنم همونجا روی زمین به زور صاف خوابودمش چقدر سنگین بود خدایا اصلا نمیشد تکونش داد لباساشو همه رو درآوردم تا یه تیشرت تنش موند حتما لرز کرده بود چرا اینطوری شده بود
بارون..
وای نکنه به خاطر من احمق دیشب زیر بارون مونده باشه سریع یکی از لباساشو برداشتمو توی روشویی دستشویی خیسش کردمو گذاشتم روی پیشونیش رفتم توی حموم چه پسر تمیزی بود ۶ تا مدل شامپو تو حمومش بود یکی محکم زدم توی پیشونیمو با حرص گفتم الان وقت این حرفاش آخه... سریع یه کاسه بزرگ که تو حموم بود و برداشتم توشو پر آب سرد کردمو بردم بیرون پاهاشو بلند کردمو گذاشتم توی آب کنارش نشستم موهاش توی صورتش پخش شده بود آروم زدم کنار باز دلم داشت میلرزید اینقدر داشتم با سرعت بهش نزدیک میشدم که قدرت فکر کردن و تصمیم گیری راجب هیچ مسئله ای رو در موردش نداشتم فقط میدونستم برای اولین بار حالم کنار یکی خیلی خوبه...
تبش داشت میومد پایین بدنش میلرزید سریع آب و برداشتمو به جاش یه پتو روش گذاشتم آروم شد
نویسنده:یاس
ادامه داره...
۲۸ مهر ۱۴۰۱
یه کلمه ی یونانی هست
به نام «Metanoia» این کلمه به معنی کسیه که
مسیر ذهن، قلب و زندگی شمارو تغییر داده
و مثل یه نور توی تاریکی زندگیتون پیدا شده.
مثل یک معجزه.
#لفظ
۲۸ مهر ۱۴۰۱