فی الحزن الشدید
هناک دائما خفیه
خفیه تحتاج الی وقت بفهمها...
در یک غمِ بزرگ
همیشه خیری پنهان است
که درک آن به زمان نیاز دارد...
اگر دیدی یه پسر یهجور خاص به یه دختر پیشنهاد ازدواج داد،
قرار نیست اون کار بشه معیار دوست داشتن.
اگر دیدی کسی یه جور خاص به طرفش هدیه داد،
قرار نیست طرف شما هم حتما یجور خاص بهتون هدیه بده.
قرار نیست فانتزی بازی بقیه بشه معیار سنجش شما.
باور کنید خیلی وقتا عادی بودن موندگار تره.
ڪافونھ🇵🇸
یه متنی خوندم خیلی قشنگ بود بزارید براتون بگم از آقایی به اسم شاهد قادری
نوشته بود:
مامانم خیلی زن خوبیه
از اون خوبایی که واس خودش یه پا خانوم خونس!
از اوناییکه آشپزی و کد بانوییش بیسته.
از اون زنایی که با حرف زدن با مرد غریبه لپشون گل میندازه و چادرشو سفت تر میگیره.
مامانم خیلی زن خوبیه
از اون خوبا که بابام دوسش داره و هی قربونش میره و هی دورش میگرده.
چن سال پیش یه روز داداش بزرگم اومد و گفت: عاشق شده!
میگفت طرف خیلی دختر خوبیه!
از اونا که تو دانشگاه جزو نمره اولاس!
از اونا که ته منطقن و میشه یه عمر زندگیو ساخت باهاشون.
از اونا که حرف نمیزنن همه جا و هر چیزیو نمیگن.
خلاصه که خیلی دختر خوبیه.
وقتی اینارو تعریف میکرد داداش کوچیکم اخماش توهم بود!
وقتی ازش پرسیدم چته؟... با حرص گفت:
خب آخه چیجوری میشه عاشق همچین دختری شد؟!
یه هفته پیش واس همین داداش کوچیکم رفتیم خاستگاری...
دختری که با سینی چایی اومد داخل
شیطنت از چشماش میریخت بیرون!
بوی عطرش کل اتاقو گرفته بود.
از اون دختر حاضر جوابا بود که اگه تو یه جمع بود صدای قهقهش همه جا پخش میشد!
که دل داداش کوچیکه منو با همون نگاهای دلرباش برده بود...
داداش کوچیکم میگفت خیلی دختر خوبیه!
میدونی...
خوب آدما با هم فرق میکنن
مردم به خوب بابام میگن آپدیت نشده!
مردم به خوب داداش کوچیکم میگن از دماغ فیل افتاده!
مردم به خوب داداش کوچیکم میگن قرتی!
از من میشنوین
بگردین دنبال خوب خودتون...
با خوب خودتون زندگی بسازین و زندگی کنین نه خوب مردم که آمار طلاق رو روز به روز نخواین ببرین بالا!
نه داداش من میتونه با یه زن مثه مامانم به تفاهم برسه.
نه بابام میتونه کنار دختر مورد علاقه داداشم آرامش داشته باشه.
بچسبین به خوب خودتون حتی اگه از نظر بقیه، بد باشه!...
تو هر جناحی که هستی اگر با ریختن خون مردم موافقی باید بدونی یه وطن فروشی که برای رسیدن به هدفات حاضری شرفتم قربانی کنی.
برای من، ماجرای مردی را تعریف کردند که دوستش به زندان افتاده بود. او شبها کف اتاق میخوابید تا از آسایشی لذت نبَرد که دوست زندانیاش از آن محروم است.
_آلبرکامو،سقوط