در پایان فتح رود فرات؛
مولا علی(ع) رو به پسرانش گفت:
- #حَسَن و #حُسین چشمان من هستند
محمدحنفیه بازوی من...
و تو عباس ...
سپس سر #عَبّآس را به سمت چپ سینهاش فشار داد .
عباس صدای قلب پدر را شنید.
چشمانش را بست.
محمدحنفیه آرام خندید و نزدیک گوش حسین(ع) گفت:
- عباس هم قلب امیرالمومنین است ...♥️
🌿| •کتاب برادرِ من تویی• |🌿
@Calbe118
به حرمله گفتن تو کربلا
جایی شد دلت بسوزه ؟
گف آره .
گفتن کجا ؟
گف وسط جنگ بودیم ..
یهو دیدم #حُسین لباس عربی تنشه
یه چیزی شبیه قنداق بچه دستش گرفته
داره میاد وسط میدون ...
یه بچه #شیرخواره رو گرفت بالا سرش
از لشگر طلب #آب کرد
گفتن خب....؟؟
گفت وقتی تیرو زدم ..
به وضوح دیدم #حُسین دستُپآشو گم
کرد .......💔
ارباب دست میکشید به محاسنش
به #اصغر میگفت ..
علی جوآبِ مادرتو چی بدم بابا ..؟💔🥀
•بَچّهِهِیئَتی•
ادامش رو بگید ، دلم میخاد ..
دلم میخاد فرار کنه سمتِ #حُسین :)💔🚶♂
این حرفی بود به شدت دِلی..
آقای #قتیلُالعَبرات ؛
دورتبگردم
دلخوش نشستم یه نمازِ صُبحم رو
به افُقِ اذانِ حَرمت به جا بیارم
نزار عُقدش بمونه رو دلم
من نوکرتمُ هرچه صلاح است #حُسین💔(:
همهی مظلومیت سیدالشهدا از ماجرای این شاهزاده عیان شد ....
اگه حضرت #علیاصغَر شهید نمیشد
یه عده میگفتن:
" خب اصلِ جنگ همینه
دو طرف باهم بجنگن یه طرف برنده است
یه طرف بازنده و این دلیلی بر حقانیت
#حُسین نیست .. "
ولی وقتی ابیعَبدللّه
این ششماهه رو وسط میدون و با لباس عربی (ینیبدونِزره) رو دست گرفت
و صدا زد:
اگر به من رحم نمیکنید به طفلِ شیر خوارهام رحم کنید ؛
و اگر به من اعتماد ندارید علی را ببرید سیراب کنید و باز گردانید ...
#حقانیت و #مظلومیت امام آشکار شد
چون در هیچ کتابی
هیچ دینی
هیچ مذهبی
هیچ شرعی
هیچ قانونی گفته نشده
طفلِشیرخوار رو میشه با #سهشُعبه زد ..💔(:
_خودت را فقط به خدا بسپار و از او کمک بخواه ؛ خودت را در آغوش خدا گم کن و از خدا سیراب شو ، اشباع شو ،سریز شو .
آنچنان که بتوانی
دست زیرِ پیکره پاره پاره #حسین بگیری و اورا از زمین بلند کنی و به خدا بگویی " این #قربانی را از آلِ محمد قبول کن "
_کوه هم اگر باشی با دیدنِ این منظره ویرانگر و دلخراش ؛
از هم میپاشی و متلاشی میشوی...
اما نه ؛ تو کوه نیستی ؛ که #کوه شاگردِ کودَن و مانده و درجازده مکتبِ توست ..
#بخشیازسخنانحضرتزینب(س)
باخودشان.
بعدِ #فآطمه
حیدر نیمههای شب که میرفت بالا سرِ قبر خاکیِ بیبی ،
از بچهها میگفت برا خآنوم..
فآطمهیمن:
نیستی ببینی زینبت چقدر خآنوم شده ...
تو نیستی ولی من مثل تو هر شب بالا سرِ #حُسین آب میزارم ...
برا هرکدوم یه چیزی میگفت
برا امامحَسَن میگفت :
زَهرآ جآنم .. نیمههای شب بود
دیدم که حَسَن بیداره ، با گریه میگفت زیرِ لب ، نزن نآمرد مآدرم بارِ #شیشه داره 💔(:!!