eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
2.9هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
Mehrad Jam ~ Musico.IRMehrad Jam - Mage Mishe (320).mp3
زمان: حجم: 8.09M
"مگه میشه"❤️ "هرجا پیشت نبودم خالی کن جامو خودت، نکنه یادم نیوفتی وقتی پُر باشه دُورت"....* @cbufeuhdwt
نوای عشــــــ♥️ـــــق
سرگذشت مریم کینه پارت هفتاد سه سلام اسمم مریمه ... نمیدونم چرااون لحظه یادضامن اهوافتادم روبه قبله
سرگذشت مریم کینه پارت هفتاد چهار سلام اسمم مریمه ... چندماهی گذشت مادرحال تدارک عروسی عباس سمیرابودیم تالارگرفتیم خانواده سمیرایه جهیزیه ابرومندبراش تهیه کرده بودن عروسی عباس سمیرابرگزارشدومحسن مهساشرکت نکردن ازعروسی داداشم شیش ماهی گذشت یه روزکه برای کارهای شخصی خودم رفته بودم ارایشگاه دوستم گفت راستی خبرداری مهسامیخوادازایران بره باتعجب نگاهش کردم گفتم کجاگفت دنبال کارهاشه بره المان شریکش بامن دوسته بهم گفت گفتم ولی خاله ام خبرنداره گفت قرارتنهابره..ارایشگرم گفت مهساداره میره گفتم کجا گفت المان دنبال کارهاشه..باورش برام سخت بودگفتم ولی خاله ام خبرنداره گفت مهساباخاله ات مشکل داره بجزخاله ات باشوهرشم مشکلداره خبرهای جدیدی به گوشم میرسید..متعجب بودم ازاین همه خبر،پیش خودم گفتم مگه رفتن به این راحتی اونم تنهاحتمارامین خبرداره..اون روزتارسیدم خونه به مامانم زنگزدم وگفتم چی شنیدم مامانم گفت چندباری باخاله ات حرف زدم چیزی نگفته مادخالت نکنیم بهتره خاله ات زیاددوستنداره ازش راجب محسن ومهساچیزی بپرسی....خیلی فکرم مشغول شدولی چیزی نگفتم گفتم حتماخاله ام خبرداره زیادپیگیرش نشدم... ادامه در پارت بعدی 👇
سرگذشت مریم کینه پارت هفتاد پنج سلام اسمم مریمه ... ده روزی ازاین ماجراگذشت یه روزکه ازدانشگاه میرفتم خونه مادرم وقتی رسیدم دیدم خاله ام نشسته ناراحته مامانم زیادسرحال نیست رایان روبغل کردم نشستم به مامانم گفتم چه خبر نگاهم کردگفت کاش این مهسامیمرداین همه دردسردرست نمیکردگفتم چی شدگفت هرچی طلا پول بودازمحسن گرفته قاچاقی ازایران رفته،باتعجب گفتم قاچاقی چرا..بس محسن چی خاله ام اشکاشوپاک کردگفت کاش محسن اون زمان که بهش میگفتیم این به دردت نمیخوره حرفمون روگوش میدادخودش روبدبخت نمیکرد..گفتم چی شده خاله ام گفت خونه روباحیله گری زده به نام خودش بعدم بدون اینکه مامتوجه بشیم فروخته پول طلاهام برداشته رفته گفتم بس محسن چی،گفت چند‌وقته بامحسن مشکل داره یک هفته پیش توافقی ازهم جداشدن تازه یادحرف ارایشگرم افتادم گفتم ارین چی گفت اونم باخودش برده گفتم وای مادرشوهرم بفهمه سکته میکنه امیدش این بودارین یه کم بزرگتربشه ارین بیاره پیش خودش اون شب وقتی رامین فهمیدرفت درخونه مهساایناولی اونااظهاربی اطلاعی میکردن مادرشوهرم وقتی شنید خیلی بی قراری میکردفقط نفرین مهسامیکرد... ادامه در پارت بعدی 👇
سرگذشت مریم کینه پارت هفتاد شش سلام اسمم مریمه ... رامین حتی سراغ محسنم رفت گفته بودازش خبرنداره وشرایط روحی درست حسابی نداشت هرکس یه حرفی میزدیکی میگفت یه مدت بایکی اشناشده اون گولش زده یکی دیگه میگفت بایه وکیل اشناشده وووو خدافقط میدونست چی شده..شیش ماازاین ماجراگذشت یه روزرامین زودتراز موعدامدخونه گفت دارم میرم ترکیه گفتم چراچی شده گفت ازصبح بهم چندبارزنگزدن ومشخصات مهساروبهم دادن که بایدحتمابرم رامین اون روزرفت دنبال کارهاش یکی دوباردیگه بااون خانمی که باهاش تماس گرفته بودحرفزدوچندروزبعدراهی ترکیه شد خیلی دلم شورمیزدبه رامین همش سفارش می کردم ماروبی خبرنذاره وقتی رسیدترکیه اطلاع دادگفت خبرجدیدی به دست بیارم بهت میگم فرداش رامین زنگزدوگفت باارین داریم برمیگردیم ولی ازحرفزدنش میشدفهمیدزیادحالش خوب نیست زیادسوال پیچش نکردم چون متوجه حال خرابش شدم..مامانم همون شب زنگزدگفت محسن چندتاقرص خورده وخواسته خودکشی کنه که زودبه دادش رسیدن بردنش بیمارستان شستشومعده دادن بهش حق میدادم بازنده اصلی این ماجرامحسن بودکه بخاطرمهساباپدرومادرخودشم درگیرشدواخرشم شداین مهسادرحق محسنم ظلم کرد.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎
سرگذشت مریم کینه پارت هفتاد هفت سلام اسمم مریمه ... پرواز رامین ساعت دو بعد ظهر بود وقتی رسیدن مادر شوهرم ارین روبغل کرد میبوسیدش.. خداروشکر میکرد مادر شوهرم حتی یک کلمه ام از مهسا نپرسید ولی من داشتم از کنجکاوی میمردم با رامین که تنها شدم گفتم رامین تعریف کن چی شده گفت مهسا با چند نفر ایرانی تو یه اپارتمان موقتا زندگی میکردن تا کارهاشون درست بشه برن.. تو این مدت نصف پولهاشو برای رفتن به المان داده به قاچاق چی هاکه اونا هم گولش زدن و پولاشو بالا کشیدن وقتی متوجه میشه سرش رو کلا گذاشتن با یکیشون دعواش میشه ولی راه به جای نمیبره موقع برگشت تصادف میکنه در ظاهر حالش خوب بوده ولی وقتی میرسه خونه حالش بدمیشه که خانم هم اتاقیش میبرش بیمارستان توی بیمارستان به دوستش میگه هربلایی سرمن امد تو پسرم روبرسون ایران وشماره من رومیده به دوستش وهمون شب بخاطر خونریزی داخلی مهسا فوت میکنه..بااینکه درحق خودم وپسرم خیلی بدی کردبودولی ازخبرمرگش ناراحت شدم بیشتر از همه دلم برای ارین میسوخت تواین مدت خیلی لاغرشده بودوازهرچیزی میترسید معلوم بودسفرراحتی رو با مهساتجربه نکرده،مادرشوهرم گفت ارین روخودم بزرگ میکنم ارین هم خیلی بهش وابسته بودمنم کم بیش هواش روداشتم اوایل بارایان سازگاری نداشت ولی کم کم باهم کنارامدن ومثل دوتابرادربودن که طاقت دوری هم رونداشتن.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎
سرگذشت مریم کینه پارت آخر سلام اسمم مریمه ... یکسال بعدازبرگشت ارین مادررامین هم براثرسکته قلبی توی خواب فوت کردخیلی روزهای بدی داشتیم مادرشوهرم زن خیلی خوبی بودوبارفتنش من خیلی احساس تنهای میکردم بودنش نعمت بود..سرپرستی ارین روعملاماقبول کردیم ومن صاحب دوتاپسرشدم که هیچ کدومشون برام فرقی نداشتن چه بسامحبتم به ارین گاهی بیشترازرایان بودچون نمیخوام..کمبودی رواحساس کنه الحق رامین هم همه جوره هواش روداره ومثل یه پدردلسوزهمیشه کنارشه خداروشکرباتمام این سختی هاتونستم درسم روبخونم ویه مطب بزنم زندگی خیلی خوبی کناررامین وبچه هادارم وسپاسگزارخدای بزرگ هستم برای ارامشی که توی زندگیم بهم هدیه کرده،امیدوارم ازاین زندگینامه درسهای بزرگی روکنارم بگیریم بنظرمن بزرگترین درس این زندگینامه بی کینه بودن مریم باوجودبدی وکینه مهسابود که درحق مریم وپسرش کردولی مریم الان داره پسرش روبزرگ میکنه بدون هیچ چشم داشتی مریم جان روح خیلی بزرگی داری...
مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز جوان ز حادثه‌ای پیر می‌شود گاهی @cbufeuhdwt
عاشقی حس قشنگیست ولی کاش اگر هرڪه افتاد در این قاعده محکم باشد @cbufeuhdwt
با صدای خنده ات بردی دل از ما … چادری می پذیری با حیا ما را برای همسری؟ @cbufeuhdwt
رفته‌ام پیوندِ اعضا، فُرم هم پُر کرده‌ام کل اعضایم برای خلق، قلبم مال توست! @cbufeuhdwt
در خیالاتِ مبهمم بودم یک نفر داشت چای دم می‌کرد عاشقِ چای بود مثلِ خودم چای ما را شبیه هم می‌کرد .. @cbufeuhdwt
نوای عشــــــ♥️ـــــق
سرگذشت ترلان عاقبت به خیر پارت چهل چهار من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطرا
سرگذشت ترلان عاقبت به خیر پارت چهل پنج من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم وحیده تو ارومیه زندگی میکرد ولی موقعی که میومد خونه‌ی ما چند هفته‌ای میموند اژدر شوهرش از فامیل های دور خانوم بود و پسر خیلی خوبی بود و هوای وحیده رو داشت ولی مادر و خواهرهاش خیلی وحیده رو اذیت میکردند واسه همین وحیده بعداز ازدواجش با من زیاد کاری نداشت و کمتر اذیتم میکرد..سعیده داشت بزرگ میشد و اونم دردش جهیزیه بود و با پولهایی که حسین میداد برا خودش جهاز درست میکرد و از فروشگاه ارتش هر چی میدادند برا خودش برمیداشت..چند ماهی بود که ارتش قول تشویقی و کادو داده بود که یه روز حسین با خوشحالی اومد و درحالیکه یه بسته دستش بود گفت؛ ترلان، واسه تو چادری دادند بیا بدوزش..از خوشحالی زبونم بند اومده بود و از اینکه دیگه از اون چادر کدر و پاره‌ای که چندین بار از خانوم خواسته بودم که برام وصله‌اش کنه خلاص میشدم ذوق داشتم.‌چادری رو از حسین گرفتم و گذاشتمش یه گوشه و با حال خوب رفتم که براش چایی بیارم که یهویی با صدای فریاد خانوم که میگفت؛ زود باش ترلان، آب بیار..با وحشت لیوان رو پر از آب کردم و دویدم تو اتاق و دیدم که وحیده غش کرده و هی دارند میزنند رو صورتش که به هوش بیاد،مات و مبهوت داشتم نگاش میکردم که خانوم با عصبانیت آب رو ازم گرفت و انگشتهاش رو کرد تو لیوان و چند قطره‌ای آب پاشید رو صورت وحیده..بعد از تلاش‌های خانوم و سعیده، بالاخره وحیده به هوش اومد.. ادامه در پارت بعدی 👇