سوی تو سجده میکنم ماهِ مقدسم تویی
بندهی کس نمیشوم عزیزِ هم قسم تویی
حمد و حدیث و آیهام یار رفیق و سادهام
در طلبت کجا روم به هر کجا رِسَم تویی
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
گر هيچ مرا
در دل تو جاست بگو؛
گر هست بگو
نيست بگو
راست بگو
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
هرشب
تـو در دنـج ترین جای دلـم
حک هستی
و مـن
گوشـه ای از چشـم تـو را
شعــر نـابی میکنم و
روشنــی شب خــودم میگردانم ...
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
خط چشمانت مینداخت روی قلبم هی خراش ✨
دستی از موهایت بکش اما یواش😇
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
مه برای نرفتنت التماست میکردم
ولی تو رفتی به او غریبه خواهش کردی
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Shahin Banan1_11815293062 (1).mp3
زمان:
حجم:
4.25M
شاهین بنان👌❤️
تقدیم به بهترین قلبم 🫀🥰
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Amin Rostami موزیکدلAmin Rostami-To Ghalbe Mani -musicdel.ir 128.mp3
زمان:
حجم:
4.86M
روی لب هام اسم قشنگت ❤️👌
امین رستمی 🌹
♥️🍃
دلبـــــرجان..!♡
⟬تُــــو⟭ تونستی از تاریکیه ⟬قَلبــــم⟭
یه ⟬خورشیــــدِ⟭ ابدی بسـازی..
قشنگترینم💌♥️⃟💍
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Ahay Delbar Ke Bordi Del ~ UpMusicAhay Delbar Ke Bordi Del (320).mp3
زمان:
حجم:
12.82M
🎙معین
🎼آهای دلبر که بردی .🥰🫀👌😉.
در هوای تــ💞ــو نفس کشیدن
چقدر لذت بخش است!😍
هوایی که نفس های تــــــو
در آن پرواز میکنند،دستِ کمی از
بهشت ندارد برایم...
هوایِ خوش عطرِ تـــ♡ـــو..!🫀🥰
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
قدر شناسی
نشونه تربیت صحیح یک آدمه ...
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
'مثل یک
کودکِ لجباز و سمج
من ، تو را
باز تو را
باز تو را میخواهم:)...🦋💙'
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_ماه_بیگم #پارت_بیست_دو روز بعدهرچی منتظر موندم سلطنت از اتاق بیرون نیومد
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_بیست_سه
توی باغچه چالش میکنم تا این بی آبرویی از پیشونیمون پاک بشه..
دوباره حرف ها و بحث ها شروع شد،اینجور که مشخص بود فعلا کسی به من شک نکرده بود و کاری بهم نداشتن...
شوهر ملوک، سلطنت رو توی انباری گوشه ی حیاط انداخت و گفت اگر کسی نزدیک این در بیاد خودشو هم این تو میندازم،پدر قباد به مرضی ناسزا میداد و میگفت تو سلطنت رو فرستادی پیش علی مراد، چون قباد زن گرفته میخواستی اینجوری تلافی کنی، ها؟
اصلا از اینکه سلطنت رو لو داده بودم ناراحت نبودم،بدتر از این ها حقش بود، کسی که دستش به خون بچه ی بی گناه آلوده میشد، همچین سرنوشتی حقش بود..
روز بعد ظهر بود که در خونه به صدا در اومد...من توی مطبخ در حال پختن نهار بودم و طبق معمول راه افتادم تا در رو باز کنم...اونروز فقط برادر کوچکتر قباد سر زمین رفته بودن و بقیه خونه بودن،وقتی در رو باز کردم چندتا مرد پشت در بودن که سراغ پدر قباد رو گرفتن،سریع داخل اومدم و قباد رو صدا زدم،قباد جلوی در رفت و کمی بعد همه داخل اومدن ...از اخم های قباد مشخص بود که اومدنشون مربوط به سلطنته،مردها داخل رفتن و کسی به استقبالشون نیومد،قباد توی مطبخ اومد و گفت حق نداری براشون چیزی بیاری، همینکه راشون دادم از سرشون زیاد بود...
چشمی گفتم و توی مطبخ نشستم تا حرف هاشون رو بشنوم،یکی از مردها بلاخره شروع به صحبت کرد و از قباد و بقیه خواست از گناه علی مراد و سلطنت چشم پوشی کنن و بیشتر از این مانع راهشون نشن..
قباد با عصبانیت حذف میزد و برای علی مراد خط و نشون میکشید که اگر جلوی چشم هاش ظاهر بشه من میدونم و اون...
پدر قباد برخلاف نظر بقیه ازشون خواست هرچه زودتر عاقد بیارن و سلطنت رو ببرن،قباد مخالف بود و سعی میکرد نظرشو عوض کنه، اما فایده ای نداشت، اصلا چاره ای به جز این نبود، اگر سلطنت به عقد علی مراد درنمیومد باید برای همیشه توی خونه میمومد،چون کسی حاضر نبود با همچین دختری ازدواج کنه،بعداز رفتنشون خدیجه خانم خواست تا سلطنت رو از انباری دربیارن، اما کسی قبول نکرد و گفتن تا روزی که عاقد برای عقد نیاد باید همونجا بمونه..
وقتی به این فکر میکردم که سلطنت از این خونه بره و دیگه از آزار و اذیت هاش راحت بشم، قند توی دلم آب میشد،سه روز گذشت و هنوز خبری از خانواده ی علی مراد نبود ،پدر قباد توی خونه راه میرفت و حرص میخورد که آبرومون رفته و دیگه کسی حاضر نیست با این دختر ازدواج کنه، راستش من هم ترسیده بودم،اما همون شب دوباره خانواده ی علی مراد اومدن و خبر دادن که فردا عاقد برای عقد کردن سلطنت و علی مراد میاد...
خدیجه خانم با هزار زور و التماس اونشب سلطنت رو از انباری درآورد تا صبح زود به حمام بره و برای عقد آماده بشه..
طبق معمول تمیز کردن خونه و درست کردن نهار به عهده ی من بود و بقیه سراغ کارهای خودشون رفته بودن..
سلطنت علی رغم کتک هایی که خورده بود و چشم غره های اهل خونه، توی پوست خودش نمیگنجید،مشخص بود که مدت هاست منتظر همچی روزیه......
پدر قباد خط و نشون کشیده بود که هیچ جهازی بهش نمیده و همون جوری باید سر خونه و زندگیش بره ...خدیجه خانم اما از انباری چند تکه وسیله براش کنار گذاشته بود و میگفت اینها را قبلاً براش خریدم و از طرف خودم بهش میدم...
نمیدونم چرا قباد اینقدر از علی مراد بدش میومد ،مگر نه این که دایی مرضی بود و کامل اون رو میشناخت، پس حتماً چیزی ازش می دونست که تا این حد مخالفت میکرد...
بعد از خوردن شام بود که خانواده داماد بدون هیچ سر و صدایی اومدن ،علی مراد که اونروز جلوی در باغ دیده بودمش یک دست لباس تمیز پوشیده بود و سرش رو تا آخرین حد ممکن پایین گرفته بود...
خدیجه خانم چادر سفیدی توی سر سلطنت انداخت و گوشه ای نشوند...مرد ها توی اتاق بزرگتر بودن و زن ها هم توی اتاق کوچکی که همیشه خودمون مینشستیم جا خوش کرده بودن ...هیچ کس با دیگری حرف نمی زد و همه ساکت بودند،مشخص بود که تمام آدم های اون جمع به اجبار اونجا بودند و هیچ رضایتی در کار نبود...بعد از صحبتهای اولیه و تعیین مهریه و شیربها ،عاقد سریع صیغه عقد رو جاری کرد و از اون لحظه سلطنت زن علی مراد شد، پدر قباد از سر جاش بلند شد و رو به داماد گفت همین الان دست زنت رو میگیری و از این خونه میری نه از جهاز خبریه و نه از چیز دیگه ای، از الان به بعد صلاح سلطنت با توئه و ما دیگه کاری به کارش نداریم...
خدیجه خانم گریه می کرد و پشت سر سلطنت اشک میریخت ،حالا انگار چه دختر مودب و حرف گوش کنی را از دست داده، انگار نه انگار که تا همین دیروز سلطنت با اخلاق بدش خون همه رو توی شیشه می کرد...
خانواده داماد رفتن و هر کس گوشه ای کز کرد، تنها کسی که اونجا نفس راحت می کشید من بودم ،که لحظهای از دست سلطنت آرامش نداشتم و حالا دیگه قرار بود بدون اون زندگی کنم،