eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
34 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
قدر شناسی نشونه تربیت صحیح یک آدمه ... 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
‌ 'مثل یک کودکِ لجباز و سمج من ، تو را باز تو را باز تو را می‌خواهم:)...🦋💙' 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
مـــرا کیفیت چشـم تـو کافیست ... 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_ماه_بیگم #پارت_بیست_دو روز بعدهرچی منتظر موندم سلطنت از اتاق بیرون نیومد
توی باغچه چالش میکنم تا این بی آبرویی از پیشونیمون پاک بشه.. دوباره حرف ها و بحث ها شروع شد،اینجور که مشخص بود فعلا کسی به من شک نکرده بود و کاری بهم نداشتن... شوهر ملوک، سلطنت رو توی انباری گوشه ی حیاط انداخت و گفت اگر کسی نزدیک این در بیاد خودشو هم این تو میندازم،پدر قباد به مرضی ناسزا میداد و می‌گفت تو سلطنت رو فرستادی پیش علی مراد، چون قباد زن گرفته میخواستی اینجوری تلافی کنی، ها؟ اصلا از اینکه سلطنت رو لو داده بودم ناراحت نبودم،بدتر از این ها حقش بود، کسی که دستش به خون بچه ی بی گناه آلوده میشد، همچین سرنوشتی حقش بود‌.. روز بعد ظهر بود که در خونه به صدا در اومد...من توی مطبخ در حال پختن نهار بودم و طبق معمول راه افتادم تا در رو باز کنم...اونروز فقط برادر کوچکتر قباد سر زمین رفته بودن و بقیه خونه بودن،وقتی در رو باز کردم چندتا مرد پشت در بودن که سراغ پدر قباد رو گرفتن،سریع داخل اومدم و قباد رو صدا زدم،قباد جلوی در رفت و کمی بعد همه داخل اومدن ...از اخم های قباد مشخص بود که اومدنشون مربوط به سلطنته،مردها داخل رفتن و کسی به استقبالشون نیومد،قباد توی مطبخ اومد و گفت حق نداری براشون چیزی بیاری، همینکه راشون دادم از سرشون زیاد بود... چشمی گفتم و توی مطبخ نشستم تا حرف هاشون رو بشنوم،یکی از مردها بلاخره شروع به صحبت کرد و از قباد و بقیه خواست از گناه علی مراد و‌ سلطنت چشم پوشی کنن و بیشتر از این مانع راهشون نشن.. قباد با عصبانیت حذف میزد و برای علی مراد خط و نشون میکشید که اگر جلوی چشم هاش ظاهر بشه من میدونم و اون... پدر قباد برخلاف نظر بقیه ازشون خواست هرچه زودتر عاقد بیارن و سلطنت رو ببرن،قباد مخالف بود و سعی می‌کرد نظرشو عوض کنه، اما فایده ای نداشت، اصلا چاره ای به جز این نبود، اگر سلطنت به عقد علی مراد درنمیومد باید برای همیشه توی خونه میمومد،چون کسی حاضر نبود با همچین دختری ازدواج کنه،بعداز رفتنشون خدیجه خانم خواست تا سلطنت رو از انباری دربیارن، اما کسی قبول نکرد و گفتن تا روزی که عاقد برای عقد نیاد باید همونجا بمونه.. وقتی به این فکر میکردم که سلطنت از این خونه بره و دیگه از آزار و اذیت هاش راحت بشم، قند توی دلم آب میشد،سه روز گذشت و هنوز خبری از خانواده ی علی مراد نبود ،پدر قباد توی خونه راه میرفت و حرص میخورد که آبرومون رفته و دیگه کسی حاضر نیست با این دختر ازدواج کنه، راستش من هم ترسیده بودم،اما همون شب دوباره خانواده ی علی مراد اومدن و خبر دادن که فردا عاقد برای عقد کردن سلطنت و علی مراد میاد... خدیجه خانم با هزار زور و التماس اونشب سلطنت رو از انباری درآورد تا صبح زود به حمام بره و برای عقد آماده بشه.. طبق معمول تمیز کردن خونه و درست کردن نهار به عهده ی من بود و بقیه سراغ کارهای خودشون رفته بودن.. سلطنت علی رغم کتک هایی که خورده بود و چشم غره های اهل خونه، توی پوست خودش نمیگنجید،مشخص بود که مدت هاست منتظر همچی روزیه...... پدر قباد خط و نشون کشیده بود که هیچ جهازی بهش نمی‌ده و همون جوری باید سر خونه و زندگیش بره ...خدیجه خانم اما از انباری چند تکه وسیله براش کنار گذاشته بود و می‌گفت اینها را قبلاً براش خریدم و از طرف خودم بهش میدم... نمیدونم چرا قباد اینقدر از علی مراد بدش میومد ،مگر نه این که دایی مرضی بود و کامل اون رو میشناخت، پس حتماً چیزی ازش می دونست که تا این حد مخالفت می‌کرد... بعد از خوردن شام بود که خانواده داماد بدون هیچ سر و صدایی اومدن ،علی مراد که اونروز جلوی در باغ دیده بودمش یک دست لباس تمیز پوشیده بود و سرش رو تا آخرین حد ممکن پایین گرفته بود... خدیجه خانم چادر سفیدی توی سر سلطنت انداخت و گوشه ای نشوند...مرد ها توی اتاق بزرگتر بودن و زن ها هم توی اتاق کوچکی که همیشه خودمون مینشستیم جا خوش کرده بودن ...هیچ کس با دیگری حرف نمی زد و همه ساکت بودند،مشخص بود که تمام آدم های اون جمع به اجبار اونجا بودند و هیچ رضایتی در کار نبود...بعد از صحبت‌های اولیه و تعیین مهریه و شیربها ،عاقد سریع صیغه عقد رو جاری کرد و از اون لحظه سلطنت زن علی مراد شد، پدر قباد از سر جاش بلند شد و رو به داماد گفت همین الان دست زنت رو میگیری و از این خونه میری نه از جهاز خبریه و نه از چیز دیگه ای، از الان به بعد صلاح سلطنت با توئه و ما دیگه کاری به کارش نداریم... خدیجه خانم گریه می کرد و پشت سر سلطنت اشک میریخت ،حالا انگار چه دختر مودب و حرف گوش کنی را از دست داده، انگار نه انگار که تا همین دیروز سلطنت با اخلاق بدش خون همه رو توی شیشه می کرد... خانواده داماد رفتن و هر کس گوشه ای کز کرد، تنها کسی که اونجا نفس راحت می کشید من بودم ،که لحظه‌ای از دست سلطنت آرامش نداشتم و حالا دیگه قرار بود بدون اون زندگی کنم،
از این خوشحال بودم که مرضی دیگه دستیاری نداشت و نمی تونست به کمک سلطنت برای من نقشه بکشه... روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم، انگار دنیا برام رنگ و بوی دیگه ای داشت،کاش سلطنت قبل از من ازدواج کرده بود تا اینهمه اذیت نمی‌شدم... ملوک برای بار دوم حامله شده بود و هرروز خودشو به بیحالی میزد تا از زیر کارهای خونه ی خودش در بره و بیاد خونه ی ما...... دروغ چرا، گاهی بهش حسادت میکردم، کسی کاری باهاش نداشت و برای خودش راحت بود ...بخاطر چاپلوسی هایی که میکرد خدیجه خانم رفتار خوبی باهاش داشت و چشم کسی مثل مرضی دنبال زندگیش نبود،مهم تر از همه اینکه خونش جدا بود و برای خودش زندگی میکرد... چندماهی از ازدواج سلطنت گذشته بود و توی این مدت فقط دو سه بار اونهم خیلی کم سر زده بود ...خدیجه خانم همیشه هواشو داشت و وقتی غذای خوبی درست میکردیم، دور از چشم بقیه سهمش رو براش میفرستاد... وقتی رفتار خدیجه خانم با سلطنت رو می‌دیدم حالم بد میشد و از ته دل آه می‌کشیدم،خدایا جنس وجودی مادرم از چی بود که اصلا دلش برای من تنگ نشده بود، حتی سلطنت که با آبروریزی به خونه ی شوهر رفته بود هم مادرش اینجوری باهاش رفتار نمی‌کرد.. یه روز سلطنت با خوشحالی اومد و خبر حاملگیش رو به خدیجه خانم داد،انقد حالم بد شده بود که دلم میخواست همون لحظه خودم رو از زندگی خلاص کنم...مگه همین سلطنت نبود که باعث مرگ بچه ی من شد ؟چطور اون بچه دار شده و من باید توی حسرت مادر شدن بسوزم؟ روزهام بدون هیچ انگیزه ای می‌گذشت و فقط کارهای خونه بود که برای مدتی از فکر و خیال دورم میکرد.. یه روز که برای نهار آبگوشت بار گذاشته بودم ،خدیجه خانم توی مطبخ اومد و گفت های دختر غذا که آماده شد سهم سلطنت رو توی ظرف بریز و براش ببر، بچم خیلی آبگوشت دوست داره... با لکنت گفتم خدیجه خانم من چطور برم ؟قباد بفهمه ناراحت میشه، بذارین غروب که بچه ها از سر زمین اومدن میگیم براش ببرن... اخم غلیظی کرد و گفت اونموقع دیگه واسه چیشه سرد میشه از دهن میفته...همینکه گفتم، آماده شد براش می‌بری وگرنه من میدونم و تو... به ناچار چشمی گفتم و توی اتاق رفتم، آخه من چطور برای سلطنت غذا ببرم، وقتی چشم دیدنش رو ندارم... غذا که آماده شد توی ظرفی ریختم و ظرف رو لای پارچه گذاشتم تا سرد نشه،توی راه به خودم و بقیه ناسزا میدادم و از حرص محکم پاهامو روی زمین می کوبیدم،خونه ی سلطنت کنار خونه ی پدر علی مراد بود و زیاد فاصله ای با خونه ی خودمون نداشت،سر ظهر بود و گرما مستقیم توی سرم میخورد،وقتی رسیدم در بسته بود و آروم در زدم ،منتظر بودم سلطنت در رو باز کنه ،اما علی مراد جلوی در اومد و با دیدن من با خوشحالی جواب سلامم رو داد و گفت بفرما داخل... سرمو پایین انداختم و گفتم ببخشید سلطنت خونست؟براش آبگوشت آوردم..... علی مراد زود گفت نه خونه نیست، رفته خونه آقام بیا تو تا بیاد... ظرف آبگوشت رو به سمتش گرفتم و گفتم نه ممنون، خودتون اینو بهش بدین... علی مراد نگاهی به کوچه انداخت و گفت من دارم میرم سر زمین، دیرم شده خودت برو بذارش توی آشپزخونه و برو... تا اومدم جوابشو بدم بدون حرف از خونه بیرون زد،چاره ای نداشتم به اجبار داخل رفتم و دنبال مطبخ گشتم ،خونه ی آقای علی مراد رو هم بلد نبودم که حداقل اونجا ببرم براش... حیاطشون خیلی بزرگ بود و چندین اتاق دورش بود،یکی یکی اتاق ها رو گشتم و آخرین اتاق مطبخ بود،دل خوشی از سلطنت نداشتم که منتظر بمونم تا بیاد، فقط میخواستم غذا رو بذارم و فرار کنم،در مطبخ رو باز کردم و داخل رفتم ظرف رو روی طاقچه گذاشتم و خواستم برگردم که صدایی شنیدم،از ترس زبونم بند اومده بود ،اول فکر کردم سلطنته و حتما با دیدن من فکر کرده دزد توی خونه اومده ،اما با شنیدن صدای علی مراد موهای تنم سیخ شد... شنیده بودم که گاهی قباد بهش ماسزا میداد ، اما فکر نمی‌کردم تا این بد باشه،اخه این که از خونه بیرون رفته بود، چطور برگشت که من متوجه نشدم... به گریه افتاده بودم و التماس میکردم ولم کنه، وای خدایا اگر سلطنت بیاد و مارو ببینه خون به پا می‌کنه... ابرو و حیثیتم از همه چی برام مهم تر بود، باید هرطور که شده کاری بکنم،هرجوری بود خودمو به قابلمه ای که روی اجاق بود رسوندم و برش داشتم بدون تعلل برگشتم و محکم کوبیدم توی سر علی مراد،توی یک لحظه دست هاش شل شد و کف زمین پهن شد،شاید اغراق به نظر بیاد ،اما وقتی چشمم به خون زیر سرش خورد،شروع کردم به لرزیدن،باید هرچه زودتر از اونجا برم، اگه سلطنت بیاد و ببینه دیگه چاره ای ندارم،سریع از مطبخ رفتم و پا به فرار گذاشتم،سر ظهر بود و کوچه ها خلوت، انقد تند میدویدم که نفس برام نمونده یود،اگر بمیره باید چکار کنم؟
دعوای هیچ عاشقی را جدی نگیر آدمها هیچوقت با کسی که دوستش دارند دل دعوا ندارند فقط گاهی صدایشان بلند می‌شود تا بلندتر از قبل بگویند: تو برایم مهم هستی ❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
وقتی نیستی، هیچ کس نیست حتی اگر همه باشن. وقتی هستی، همه هستن حتی اگر هیچ کس نباشه. و به نظر من، این بزرگ ترین باگ عاشق شدنه.❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
هیچ کشوری... به اندازه ی پهنای شانه هایت امنیت ندارد!!🫂♥️🤭 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
گاهے دلت نه عشق میخواد نہ عاشقانه... رفیق صمیمی تو میخواد ڪہ بشینی ڪنارش حرف بزنی ... 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
لمس دست تو به رسوا شدنم می‌ارزد عشق آن است که منجر به حواشی بشود!❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نگفته ایم و ندانی که چیست در دل ما کفایت است بدانی که بی تو آشوب است... 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
‌ببین سراغِ مرا هیچ‌کس نمی‌گیرد ؛ مگر که نیمه شبی ، غصه‌ای ، غمی ، چیزی…🙂 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞