eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
34 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
از این خوشحال بودم که مرضی دیگه دستیاری نداشت و نمی تونست به کمک سلطنت برای من نقشه بکشه... روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم، انگار دنیا برام رنگ و بوی دیگه ای داشت،کاش سلطنت قبل از من ازدواج کرده بود تا اینهمه اذیت نمی‌شدم... ملوک برای بار دوم حامله شده بود و هرروز خودشو به بیحالی میزد تا از زیر کارهای خونه ی خودش در بره و بیاد خونه ی ما...... دروغ چرا، گاهی بهش حسادت میکردم، کسی کاری باهاش نداشت و برای خودش راحت بود ...بخاطر چاپلوسی هایی که میکرد خدیجه خانم رفتار خوبی باهاش داشت و چشم کسی مثل مرضی دنبال زندگیش نبود،مهم تر از همه اینکه خونش جدا بود و برای خودش زندگی میکرد... چندماهی از ازدواج سلطنت گذشته بود و توی این مدت فقط دو سه بار اونهم خیلی کم سر زده بود ...خدیجه خانم همیشه هواشو داشت و وقتی غذای خوبی درست میکردیم، دور از چشم بقیه سهمش رو براش میفرستاد... وقتی رفتار خدیجه خانم با سلطنت رو می‌دیدم حالم بد میشد و از ته دل آه می‌کشیدم،خدایا جنس وجودی مادرم از چی بود که اصلا دلش برای من تنگ نشده بود، حتی سلطنت که با آبروریزی به خونه ی شوهر رفته بود هم مادرش اینجوری باهاش رفتار نمی‌کرد.. یه روز سلطنت با خوشحالی اومد و خبر حاملگیش رو به خدیجه خانم داد،انقد حالم بد شده بود که دلم میخواست همون لحظه خودم رو از زندگی خلاص کنم...مگه همین سلطنت نبود که باعث مرگ بچه ی من شد ؟چطور اون بچه دار شده و من باید توی حسرت مادر شدن بسوزم؟ روزهام بدون هیچ انگیزه ای می‌گذشت و فقط کارهای خونه بود که برای مدتی از فکر و خیال دورم میکرد.. یه روز که برای نهار آبگوشت بار گذاشته بودم ،خدیجه خانم توی مطبخ اومد و گفت های دختر غذا که آماده شد سهم سلطنت رو توی ظرف بریز و براش ببر، بچم خیلی آبگوشت دوست داره... با لکنت گفتم خدیجه خانم من چطور برم ؟قباد بفهمه ناراحت میشه، بذارین غروب که بچه ها از سر زمین اومدن میگیم براش ببرن... اخم غلیظی کرد و گفت اونموقع دیگه واسه چیشه سرد میشه از دهن میفته...همینکه گفتم، آماده شد براش می‌بری وگرنه من میدونم و تو... به ناچار چشمی گفتم و توی اتاق رفتم، آخه من چطور برای سلطنت غذا ببرم، وقتی چشم دیدنش رو ندارم... غذا که آماده شد توی ظرفی ریختم و ظرف رو لای پارچه گذاشتم تا سرد نشه،توی راه به خودم و بقیه ناسزا میدادم و از حرص محکم پاهامو روی زمین می کوبیدم،خونه ی سلطنت کنار خونه ی پدر علی مراد بود و زیاد فاصله ای با خونه ی خودمون نداشت،سر ظهر بود و گرما مستقیم توی سرم میخورد،وقتی رسیدم در بسته بود و آروم در زدم ،منتظر بودم سلطنت در رو باز کنه ،اما علی مراد جلوی در اومد و با دیدن من با خوشحالی جواب سلامم رو داد و گفت بفرما داخل... سرمو پایین انداختم و گفتم ببخشید سلطنت خونست؟براش آبگوشت آوردم..... علی مراد زود گفت نه خونه نیست، رفته خونه آقام بیا تو تا بیاد... ظرف آبگوشت رو به سمتش گرفتم و گفتم نه ممنون، خودتون اینو بهش بدین... علی مراد نگاهی به کوچه انداخت و گفت من دارم میرم سر زمین، دیرم شده خودت برو بذارش توی آشپزخونه و برو... تا اومدم جوابشو بدم بدون حرف از خونه بیرون زد،چاره ای نداشتم به اجبار داخل رفتم و دنبال مطبخ گشتم ،خونه ی آقای علی مراد رو هم بلد نبودم که حداقل اونجا ببرم براش... حیاطشون خیلی بزرگ بود و چندین اتاق دورش بود،یکی یکی اتاق ها رو گشتم و آخرین اتاق مطبخ بود،دل خوشی از سلطنت نداشتم که منتظر بمونم تا بیاد، فقط میخواستم غذا رو بذارم و فرار کنم،در مطبخ رو باز کردم و داخل رفتم ظرف رو روی طاقچه گذاشتم و خواستم برگردم که صدایی شنیدم،از ترس زبونم بند اومده بود ،اول فکر کردم سلطنته و حتما با دیدن من فکر کرده دزد توی خونه اومده ،اما با شنیدن صدای علی مراد موهای تنم سیخ شد... شنیده بودم که گاهی قباد بهش ماسزا میداد ، اما فکر نمی‌کردم تا این بد باشه،اخه این که از خونه بیرون رفته بود، چطور برگشت که من متوجه نشدم... به گریه افتاده بودم و التماس میکردم ولم کنه، وای خدایا اگر سلطنت بیاد و مارو ببینه خون به پا می‌کنه... ابرو و حیثیتم از همه چی برام مهم تر بود، باید هرطور که شده کاری بکنم،هرجوری بود خودمو به قابلمه ای که روی اجاق بود رسوندم و برش داشتم بدون تعلل برگشتم و محکم کوبیدم توی سر علی مراد،توی یک لحظه دست هاش شل شد و کف زمین پهن شد،شاید اغراق به نظر بیاد ،اما وقتی چشمم به خون زیر سرش خورد،شروع کردم به لرزیدن،باید هرچه زودتر از اونجا برم، اگه سلطنت بیاد و ببینه دیگه چاره ای ندارم،سریع از مطبخ رفتم و پا به فرار گذاشتم،سر ظهر بود و کوچه ها خلوت، انقد تند میدویدم که نفس برام نمونده یود،اگر بمیره باید چکار کنم؟
دعوای هیچ عاشقی را جدی نگیر آدمها هیچوقت با کسی که دوستش دارند دل دعوا ندارند فقط گاهی صدایشان بلند می‌شود تا بلندتر از قبل بگویند: تو برایم مهم هستی ❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
وقتی نیستی، هیچ کس نیست حتی اگر همه باشن. وقتی هستی، همه هستن حتی اگر هیچ کس نباشه. و به نظر من، این بزرگ ترین باگ عاشق شدنه.❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
هیچ کشوری... به اندازه ی پهنای شانه هایت امنیت ندارد!!🫂♥️🤭 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
گاهے دلت نه عشق میخواد نہ عاشقانه... رفیق صمیمی تو میخواد ڪہ بشینی ڪنارش حرف بزنی ... 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
لمس دست تو به رسوا شدنم می‌ارزد عشق آن است که منجر به حواشی بشود!❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نگفته ایم و ندانی که چیست در دل ما کفایت است بدانی که بی تو آشوب است... 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
‌ببین سراغِ مرا هیچ‌کس نمی‌گیرد ؛ مگر که نیمه شبی ، غصه‌ای ، غمی ، چیزی…🙂 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
💞💞 خوشحالم ❣ وقتی قلبم به قلب تو نزدیکه...😍 ....❤️‍🔥💞🍃💋 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
من میخوام اسم تـ♡ــو رو بِکوبَمش روی تنم که هر کی دید تو رو بفهمه عاشقت منم❤️‍🔥🫂 ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تُو' دَقیقاً هَمان یِکنَفری هَستی کِه دِلم میخواهَد پا به پایَش پیر شَوم...! تُو هَمان یاری هَستی که شَهریار میگویَد 'بِدونِ وجودَش شَهر ارزشِ دیدَن را هَم ندارد'❤️🍃 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
♡♡♡ ❣-دوستـ ❤️دآشتنتـ هوسـ 💕 نیستـ💕 ❣ڪـه بآشد و نبآشد... ❣نفـــسـ اســتـ😍 ❣تآ بآشمـ و بآشے💋 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞