eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
‌𝗕𝗘 𝗔 𝗥𝗘𝗔𝗦𝗢𝗡 𝗜 𝗟𝗜𝗩𝗘  تو دلیل شو من زندگی میکنم :) 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
✯𝔏𝔬𝔳𝔦𝔫𝔤 𝔶𝔬𝔲, 𝔦𝔰 𝔩𝔦𝔨𝔢 𝔟𝔯𝔢𝔞𝔱𝔥𝔦𝔫𝔤 ℌ𝔬𝔴 𝔠𝔞𝔫 ℑ 𝔰𝔱𝔬𝔭✞ دوست داشتنِ تو مثل نفس كشيدنه چجوری ميتونم نفس نكشم🫀 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
ولی تو برای همیشه برای من همونی که به قلبم سنجاقه ، همونی که وصله جونمه همونی که زندگیم به بودنش وابستس 💗 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
مَـنم آن شـاعـر دیـوانـه‍ و مَـست طُ هَـمان سـاقـیِ دیـوانِ مَـنی🍃 😍❤️🍃 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
2.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داداش❤️🌹 داشتن یه داداش خوب مثه داشتن یه قهرمان تو قصه ی زندگیه🥹😍 سلامتی داداشم🥰😇♥️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
مثل داروهای کم پیدا نبودت فاجعه ست من پر از درد توام !بیمار میدانی که چیست ؟🍃 😍❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_ماه_بیگم #پارت_بیست_هشت یه روز سر ظهر بود و من طبق معمول توی اتاق خودم نش
خدا کنه قباد خودشو قاطی این قضیه نکنه قطعا اگر سراغ علی مراد میرفت بخاطر تنفری که بهش داشت خون به راه میفتاد...... ساعتی که گذاشت قباد با عصبانیت درو باز کرد و داخل شد....زود از سرجام بلند شدم و سلام کردم....ترس و استرسم کاملا از رفتارهام مشخص بود.....قباد نگاهی بهم انداخت و گفت چرا بلند شدی بشین..... آروم نشستم و گفتم سلطنت قضیه رو برات تعریف کرد؟ قباد نفس عمیقی از سر خشم کشید و گفت آره گفت انتظار داره بلند شم برم و باهاش دعوا کنم ،مگه بیکارم، اونموقع که خودمو کشتم و گفتم زن این مرد نشو، من یه چیزی میدونم به حرفم گوش داد که حالا من به حرف اون گوش بدم؟دو روز دیگه نیومد دنبالش میبرم پرتش میکنم خونش و میام..... با لبخند گفتم خوب کاری کردی از ظهر ناراحت بودم که نکنه بری دعوا و خدایی نکرده اتفاقی واست بیفته...... قباد پوزخندی زد و گفت مگه بچه ام اصلا بذار همدیگه رو بکشن به من چه....ببین ماه بیگم تو حق نداری پاتو از در بیرون بذاری ها....اینا دعوا میکنن میزنن پرتت میکنن حواست به خودت باشه..... نمیدونم چرا هرکاری کردم نتونستم راجب کشتن بچه چیزی بهش بگم ،باشه ای گفتم و سر خودمو گرم کردم..... به جای دو روز یک هفته گذشت و هنوز کسی دنبال سلطنت نیومده بود.....سلطنت هرروز توی حیاط می‌نشست و مرضی رو نفرین میکرد و می‌گفت اون باعث بدبختیش شده....سر ظهر بود و توی اتاق در حال چرت بودم از شدت تنهایی کاری به جز خوابیدن نداشتم....خوابم زیاد سنگین نبود و با کوچکترین صدایی بیدار میشدم.....صدای در انقد بلند بود که زود بیدار شدم و پشت پنجره رفتم.....مادر علی مراد در حالیکه چادرش رو دور کمرش بسته بود جلوی در ایستاده بود و بلند بلند سلطنت رو صدا میزد.....یک لحظه با خودم فکر کردم شاید اومده دنبالشو میخواد با خودش ببرتش اما لحن صحبت کردنش به صلح و سازش نمی‌خورد.......سلطنت با سرو وضع نامرتبط از خونه بیرون اومدو گفت چته پیرزن ،واسه چی خونه رو سرت گذاشتی ؟مرضی که با شنیدن صدای مادربزرگش بیرون اومده بود به در اتاقش تکیه داد و به سلطنت چشم دوخت....انگار منتظر بود سلطنت کوچکترین بی احترامی به مادربزرگش بکنه و بهش حمله کنه..... پیرزن دستشو توی هوا تکون داد و گفت مگه پسر من چکار کرده که رفتی توی ده جار زدی با زن همسایه مچشونو گرفتی ها؟پسر من از برگ گل پاکتره، بخاطر دروغای تو شوهر و برادرای اون زنه اومدن و علی مرادو تا سرحد مرگ کتک زدن....فقط خدا خدا کن دست علی مراد بهت نرسه قسم خورده دندوناتو تو دهنت خورد کنه.... سلطنت خنده ی بلندی کرد و گفت پسر تو از گل پاکتره؟خداروشکر نمردیم و یه آدم پاک دورو برمون دیدیم...... پیرزن هرهری کرد و گفت نه تو پاکی که هرروز با پسرم قرار میذاشتی، تقصیر خودم بود باید همون موقع نمیذاشتم علی مراد عقدت کنه..... سلطنت گفت آره منم نمی‌گرفت ،حتما میخواست هی دورو بر این و اون بگرده و مثل چی کتکش بزنن ،من این حرفا رو نمیفهمم ،بچمو بیارین بهم بدین ،من فقط بچمو می‌خوام..... همون لحظه خدیجه خانم که برای مردها غذا برده بود از بیرون اومد و با دیدن پیرزن اخم هاش توی هم رفت..... پیرزن که معلوم بود نمیخواد با خدیجه خانم دهن به دهن بشه نگاه تهدیدآمیزی به سلطنت کرد و رفت.... پس اینها قرار نیست حالا حالا ها بیان دنبالش و ببرنش....وای نکنه موقع زایمان من اینجا باشه، خدایا من حوصله ی اینو ندارم، کاش بره از اینجا.... روزها انقد برام کند و سخت می‌گذشت که گاهی به سرم میزد بی خیال همه چی بشم و کمی توی حیاط بشینم، حتی دلم برای امرو نهی کردن های خدیجه خانم هم تنگ شده بود....خیلی سخت بود از صبح گوشه ای نشستن و به درو دیوار زل زدن ،کاش این ماه های آخر هم هرچه زودتر می‌گذشت و بچم به دنیا میومد تا حداقل سرگرم بشم...... سلطنت ، به گفته ی قباد‌ مثل مار زخمی به خودش می‌پیچید، چندین شب هم تب کرده بود و خلاصه حالش تعریفی نداشت....بلاخره قباد‌دلش براش سوخت و یه شب رفت تا با علی مراد صحبت کنه ،من اصلا راضی نبودم و همینکه پاشو از در بیرون گذاشت حالم بد شد.....همش حس میکردم با علی مراد دعواش میشه و اتفاق بدی میفته......هم علی مراد آدم نادونی بود و هم قباد به اندازه ی کافی ازش متنفر بود....انقد چشم به در دوختم و منتطر قباد نشستم که چشم هام خشک شد و نمیدونم چطور خوابم برد......روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم قباد نبود، ترسیده بودم و نمیتونستم از اتاق بیرون برم ،چون شکمم حسابی بزرگ شده بود و بخاطر اینکه تحرکی نداشتم چاق شده بودم و مطمئن بودم مرضی با یک لحظه دیدنم متوجه حاملگیم میشه.....مثل مرغ سر کنده توی اتاق راه میرفتم و از پنجره حیاط رو نگاه میکردم حالا چطور بفهمم دیشب چی شده و قباد الان کجاست....
توی حیاط پرنده پر نمیزد و حتی از سلطنت هم که هر روز توی آفتاب می‌نشست و مرضی و علی مراد رونفرین میکرد خبری نبود..... اونروز انگار هیچکس خونه نبود حالم انقد بد شده بود که از شدت استرس میخواستم بالا بیارم....عجیب بود که حتی خبری از خدیجه خانم هم نبود....بعدازظهر بود که بلاخره خدیجه خانم و مرضی از بیرون اومدن....پس سلطنت کوش...دلم میخواست جلو برم و ازش سراغ قبادرو بگیرم اما از مرضی میترسیدم.....به هر سختی بود تا غروب تحمل کردم و منتظر موندم....وقتی در اتاق باز شد و قباد داخل اومد نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه.....قباد اول با تعجب نگاهم کرد و بعد با ترس نزدیک اومد و گفت چی شده ماه بیگم نکنه واسه بچه اتفاقی افتاده؟لا هق هق گفتم کجا بودی؟از صب کردم و زنده شدم دیشب خوابم برد و فکر کردم اتفاقی واست افتاده نیومدی خونه.....کسی هم خونه نبود تا ازش بپرسم.....قباد که انگار خیالش راحت شده بود کنارم نشست و گفت من دیشب اومدم خونه اما خب نخواستم تورو بیدار کنم صبحم مثل همیشه بلند شدم و بیرون رفتم.......خیالم راحت شده بود اما نمیدونم چرا گریم بند نمیومد.....از میون حرف های قباد فهمیدم که شب قبل سراغ علی مراد رفته و براش خط و نشون کشیده که اگر یک بار دیگه پاشو کج بذاره یا دست روی سلطنت بلند کنه اونم همون کارو با مرضی می‌کنه....واینجوری بود که سلطنت هم رفت سر خونه و زندگیش.....چند روزی بود مدام درد داشتم و موقع بلند شدن و نشستن انگار استخون هام خورد میشد....دیگه داشتم کلافه میشدم انقد توی اون اتاق لعنتی نشسته بودم که دیگه از بیرون رفتن بدم میومد فقط وقت هایی که قباد‌ مکتب سرکار میومد کمی باهاش حرف میزدم و روحیم عوض میشد.....مرضی که مشخص بود دیگه کاملا به بیرون نرفتن من شک کرده هرروز تا نزدیکی های اتاق میومد و سر و گوشی آب میداد اما وقتی چیزی دستگیرش نمیشد آروم توی اتاق خودش برمیگشت....خدیجه خانم هم طبق معمول به صورت کاملا مخفیانه برام غذا میاورد و الحق همیشه هم غذاهای خوشمزه و‌پر پیمون درست میکرد.....بچه لگد میزد و من هرروز به شوق ضربه هایی که به شکمم میزد از خواب بیدار میشدم درسته بچه بودم و سنی نداشتم اما از بس برای به دنیا اومدنش لحظه شماری میکردم کم کم به همه چیز وارد شده بودم......خدیجه خانم کم و بیش راجب زایمان باهام حرف زده بود و می‌گفت هروقت دردم شدید شد یا کیسه ابم پاره شد نترسم و فقط اونو در جریان بذارم......وای که هرشب از عکس العمل مرضی وقتی بفهمه تمام این مدت من حامله بودم و این قضیه رو ازش پنهان کردیم چکار می‌کنه خوابم نمی‌برد و ترس وجودم رو می‌گرفت از وقتی مطمئن شده بودم که کشتن بچم کار خودش بوده بیشتر ازش میترسیدم. یه روز غروب بود و طبق معمول لباس های بچمو دراورده بودم و با ذوق اونو توی لباس ها تجسم میکردم و قند توی دلم آب میشد....کاش دیگه هرچه زودتر به دنیا بیاد و از این تنهایی درم بیاره.....همینجور که لباس ها رو دور خودم چیده بودم و روشون دست می‌کشیدم یهو در اتاق باز شد و مرضی پرید داخل....از ترس نفسم توی سینه حبس شده بود.....این از کجا پیداش شد....خدایا حالا چکار کنم.....اگه بزنه تو شکمم چی......مرضی که مشخص بود با دیدن لباس های بچه پی به همه چیز برده باچشم هایی که از حدقه بیرون زده بود گفت اینا چین ها؟تو حامله ای؟پس الکی بهت شک نکرده بود.....اونروز صبح زود که رفتی مستراح فهمیدم چاق شدی و حتما خبریه.....عفریته اومدی شوهرمو از چنگم درآوردی پنهون کاری هم می‌کنی ؟حتما پیش خودت گفتی مرضی بچش نمیشه حسوده بذار ازش قایمش کنم؟از ترس اینکه بلایی سرم نیاره بلند شدم تا ازش فاصله بگیرم اما همینکه بلند شدم چنان دردی توی کمرم پیچید که نتونستم نفس بکشم از درد تمام عضلاتم سفت شده بود و از اون طرف هم میترسیدم مرضی بهم ضربه ای بزنه.....تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که قدرتمو جمع کنم و خدیجه خانم رو صدا بزنم.....خدیجه خانم که از داد زدن من فهمیده بود خبریه زود خودشو توی اتاق رسوند و اونهم با دیدن مرضی سر جاش خشکش زد.....مرضی که نگاه خدیجه خانم رو دید گفت توهم باهاش همدستی اره؟مگه این تو نبودی که میگفتی بچه به دنیا بیاره ازش میگیرین و طلاقش میدین.....خدیجه خانم کمی به خودش مسلط شد و گفت ساکت شو ببینم تو چرا اومدی اینجا ها؟این زنه حاملست پا به ماهه نمیگی اینجوری میری تو اتاقش یه چیزیش میشه؟اره ازت می‌ترسیم چون تو یه بار دستت به خون آلوده شده اگه بچه ی پسرمو نکشته بودی حالا دو سالش بیشتر بود..... مرضی با خشم گفت خوبش کردم اینم میکشم اگه من گذاشتم این زنیکه واسه قباد بچه بیاره....من اینهمه سال باهاش زندگی کردم و با بد و خوبش ساختم که حالا این سوگولیش بشه؟
شبی پرسیدمش با بیقراری به‌غیر من کسی را دوست داری به چشمش اشک آمد از شرم ساری میان گریه هایش گفت آری🖤 ࣫͝💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
ناگهان آمد خیالت نیمه جانم را گرفت ابر غم آمد دوباره آسمانم را گرفت🖤 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
‌ 💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 هيــــچ چيــــز قشنڪَتــــر از اين نيست.....❣ يڪـــی_راداشته_باشی ڪہ هـــر روز به او بڪَـــــویى   "با تــ♥️و" حال تمام روزهايـــــم    "عشـــــق" است...♥ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
براے شب بخیرهایم و دلتنـڪَی‌هاے بی‌امانم.... بهانه‌اے قشنڪَ تر از منظره‌ے چشم هایت ندارم... شب بخیر اے ستاره‌ترین ستاره‌ے شبهاے بے ستاره‌ے من... شبت بخیـــر جانا...😍♥️ ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞