.
هیچکس اندازه من
ذوق مرگ کارات و حرفات و صدات
و خنده های قشنگت نمیشه
هرجا رو بگردم پایتخت قلبم تویی🫀
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
ִֶָ ⊳ ࣪ ˖لحظه به لحظه زندگیم وصله بهـ
قشنگیه چشمای تو ، به گرمےٖ بوسههاتـ ،
به شیرینےٖ بغلت ، به خوش عطریِ بوی تنتـ ،
به نگاهات که توش عشق موج میزنهـ ،
همه اینا ..
خوشبختےٖ و زندگےٖ مننـ!❤️💋
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
میخوام تو صورتِ دخترم ببینم، چشمایِ تو رو. ❤️😍
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_ماه_بیگم #پارت_سی_شش سرش رو بالا گرفت و شروع کرد به گفتن حرفای نامفهوم...
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_سی_هفت
پیرزن گفت مبارکه، برو به خدیجه خانم بگو شیرینی من یادش نره، انشالله این یکی پسر باشه....
با خوشحالی ازش خداحافظی کردم و راه افتادم....دلم میخواست دورو برم رو از بچه پر کنم، تا درد بی کسی رو کمتر حس کنم.....برای منی که خانوادم براشون مهم نبود ،مردم یا زنده تنها دلخوشیم بچه هام بودن.....
خدیجه خانم وقتی فهمید حامله ام، خوشحال شد و گفت انشالله که این پسر باشه ،قباد بیچاره گناه داره هیچ پشتی نداره ،فردا یه پسر میخواد روی زمین کمکش کنه......
دروغ چرا خودم هم دوست داشتم پسر باشه ،چون قباد همیشه پسر پسر ورد زبونش بود.....
اینبار هم چیزی به مرضی نگفتم، اما خودم رو هم توی اتاق زندانی نمیکردم، دیگه اون دختر بچه ی کوچولو و ترسو نبودم و بخاطر دخترم مجبور بودم قوی باشم ....
قباد که قضیه ی حاملگی رو فهمیده بود خوشحال و خندان طوبی رو بغل کرده بود و دور خونه تاب میداد.... باورم نمیشد زندگی داره روی خوش بهم نشون میده....چند وقتی بود که تصمیم داشتم به قباد بگم از اون اتاق بریم و برای خودمون خونه ی بزرگی درست کنیم ،من که دیگه نمیتونستم با دوتا بچه توی اون اتاق کوچیک زندگی کنم.......
یه شب که هوا سرد بود و با قباد زیر کرسی نشسته بودیم، وقت رو غنیمت شمردم و با نرمی گفتم:میگم قباد این بچمونم که به سلامتی به دنیا بیاد، اینجا دیگه جامون نیست، نمیشه یه خونه برای خودمون درست کنیم ؟طوبی دیگه داره بزرگ میشه، دوست داره بره توی حیاط بازی کنه ،چند وقت دیگه هم دوتا میشن و شروع میکنن یه شیطنت کردن، اینجا جاشون نمیشه که......
قباد دستی توی صورتش کشید و گفت اتفاقا خودمم همش توی فکرش بودم ،اما یه مشکلی هست......
با نگرانی بهش نگاه کردم و گفتم چه مشکلی قباد ؟یعنی ما باید تا همیشه تو همین اتاق زندگی کنیم ؟الان نگاه کن فخری و داداشت هم واسه خودشون خونه درست کردن، قشنگ دارن با بچه هاشون زندگی میکنن.....
قباد نگاهی بهم کرد و گفت بیگم، انگار یادت رفته مرضی هم زنمه ،درسته اخلاق نداره و اذیت میکنه ،اما هرچی باشه زنمه نمیتونم که ولش کنم اینجا و برم واسه خودم زندگی کنم،تقصیر خودش که نیست بچه دار نمیشه، از انصاف هم به دوره که بخوام بفرستمش خونه اقاش ،با خودمونم که نمیشه ببریمش ،پس فعلا باید همینجا بمونیم......
با حرفای قباد پنچر شدم و زیر پتو خزیدم ،پس باید بی خیال رفتن بشم و توی همین اتاق روزگار بگذرونم.....
چند ماهی گذشت و دیگه کاملا مشخص بود حامله ام، انقدر درگیر بزرگ کردن طوبی بودم که نمیفهمیدم اصلا این حاملگی چطور میاد و میره......
مرضی که فهمیده بود دوباره حامله ام هرروز توی حیاط مینشست و سعی میکرد با حرف هاش ناراحتم کنه......گاهی انقد توی حیاط دنبال طوبی میدویدم که حس میکردم بچه یه طرف شکمم سفت شده ،اما خب کاری از دستم برنمیومد ،اونموقع ها هرگونه گله کردن و اظهار ناراحتی یک جورایی زشت بود......
دیگه ماه های آخرم بود و واقعا برام سخت میگذشت،گاهی خدیجه خانم توی نگهداری از طوبی کمکم میکرد ،اما خب بازهم برام سخت بود و اذیت میشدم،مرضی از صبح تا شب توی حیاط مینشست و منو نفرین میکرد.....با اینکه دلم از حرف هاش میشکست، اما چیزی نمیگفتم و سرم توی لاک خودم بود......
یه روز بعداز ظهر که طوبی رو روی پام گذاشته بودم با احساس کمر درد شدید،
فهمیدم وقت زایمانم رسیده....
با ترس بیرون پریدم و خدیجه خانم رو صدا زدم ،دست خودم نبود حسابی ترسیده بودم.....
خدیجه خانم وقتی اومد و از قضیه مطلع شد سریع چادرش رو پوشید تا قابله بره و اونو بالای سرم بیاره......
دردم هر لحظه شروع میشد و دوباره قطع میشد.....حس میکردم دردها با زایمان اولم فرق داره و زایمان سخت تری پیش رو دارم....
توی اتاق راه می رفتم و خدا خدا میکردم بچه راحت به دنیا بیاد تا اذیت نشم......
چیزی طول نکشید که در اتاق باز شد و قابله داخل شد همینکه پیرزن قابله رو دیدم ،حس آرامشی تمام وجودم رو در بر گرفت......
خدیجه خانم سریع طوبی روبغل و پیش گل بهار برد تا مبادا سرو صدای من بیدارش کنه.....
دردام شدید تر شده بود و دوباره صدای جیغ و دادم بلند شد....
حس میکردم بدنم توان اینهمه درد کشیدن رو نداره،قابله ازم میخواست سر پا راه برم ، اما من نمیتونستم ،همینکه راه میرفتم دردم شدیدتر میشد،دیگه دردهای واقعیم شروع شده بود و بی پرده جیغ میزدم.....خدیجه خانم ازم میخواست جیغ نزنم تا مبادا صدام توی خونه ی همسایه ها بره... من اما نمیتونستم مطمئن بودم اگر جیغ نزدم میمیرم....
پیرزن با ملایمت باهام رفتار میکرد و سعی میکرد با حرف هاش بهم آرامش بده....
توی ذهنم مدام با قابله ی قبلی مقایسش میکردم که چطور باهام حرف میزد و میگفت جون سالم به در نمیبری.....
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_سی_هشت
تمام بدنم رو عرق خیس کرده بود و نفسم به شماره افتاده بود....حالم بد بود اما توی همون حال بد هم توی فکر طوبی بودم و مدام سراغشو از خدیجه خانم میگرفتم.....
اینبار دردام زیاد طول نکشید و قبل از اومدن قباد و بقیه زایمان کردم.....وقتی قابله بچه رو توی بغلم گذاشت و گفت مبارکه اینم دختره نمیدونم چرا یک لحظه حالم بد شد،خدایا حکمتت رو شکر خودت شاهدی که من دختر و پسر برام مهم نیست اما بخاطر قباد دوست داشتم این یکی دیگه پسر باشه.....
خدیجه خانم دوباره اخم هاش تو هم رفت و زیر لب غر میزد.....قابله که متوجه غرهای خدیجه خانم شد با خنده گفت غصه نخور خدیجه این دختر که سنی نداره همین که اجاق قباد کور نموند باید خداروشکر کنی انشالله بعدی دیگه پسر میشه...
خدیجه خانم آهی کشید و گفت والا چی بگم،پسرم دیگه سنش داره میره بالا پشت میخواد پسر میخواد.....والا چی بگم حالا سومی رو هم جا داره اگه بعد هم دختر بشه چاره ای ندارم بجز اینکه یه زن دیگه واسه قباد بگیرم......
با این حرف خدیجه خانم نفسم توی سینه حبس شد و برای لحظه ای حس کردم روح از بدنم جدا شد....خدایا من تحمل اینو ندارم خودت میدونی چقد به قباد وابسته ام و دوستش دارم اگه قرار باشه بجز من با کس دیگه ای زندگی کنه میمیرم.....اگه منو هم مثل مرضی بندازه پشت گوش، چه بکنم....تازه مرضی خانوادش و داره و همه جوره پشتش هستن ،من چی بگم که مادرم حتی براش مهم نیست بدونه دخترش مردست یا زنده....
جوری از حرف خدیجه خانم دلم شکسته بود که بی محابا گریه میکردم.....
غروب که قباد اومد و فهمید اینم دختره مثل دفعه ی قبل نبود و اومد توی اتاق کنار دخترمون نشست.....قباد کنار بچه نشسته بود و من با بغض و ناراحتی بهشون زل زده بودم.....قباد که نگاه های خیره و غمگین من رو دید آروم گفت چی شده بیگم چرا انقد ناراحتی؟نکنه مامانم گفت حرفی زده؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم قباد اگه تو بری زن بگیری من میمیرم بهت قول میدم خودم برات یه پسر به دنیا میارم فقط توروخدا فکر زن دیگه رو نکن....
قباد با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و گفت چی داری میگی بیگم؟من تو کارای مرضی موندم و نمیدونم چکارش کنم بعد تو داری حرف زن دیگه میزنی؟حالت خوبه اصلا؟سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم حرفی نداشتم که بزنم......میدونستم که اگر خدیجه خانم بخواد برای قباد زن بگیره حتی خود قباد هم نمیتونه جلودارش باشه....
چند روزی گذشت و حسابی سرگرم بچه ها بودم انقد درگیر بودم که گاهی حتی فراموش میکردم نهار یا شام بخورم......به پیشنهاد قباد اسم دختر دوممون رو مهریجان گذاشتیم......طوبی و مهریجان تمام وقتم رو گرفته بودن و دیگه فرصتی برای فکر های بیهوده و آزار دهنده نداشتم.....
یه شب که توی اتاق خودمون نشسته بودیم و من مشغول غذا دادن به طوبی بودم گل بهار پشت در اومد و گفت پدر قباد باهامون کار داره و گفته هر دوتامون بریم.....
قباد طوبی رو برد و منهم مهریجان رو بغل کردم و دنبالش توی اتاق رفتم....
مرضی گوشه ی اتاق کز کرده بود و با نفرت بهم زل زده بود.....
نمیدونستم قضیه از چه قراره و پدر قباد چرا مارو خواسته.....قباد کنار پدرش نشست و من هم همون نزدیکی ها جایی برای خودم پیدا کردم و نشستم......
پدر قباد که میدونست منتظریم حرف بزنه گلویی صاف کرد و گفت بهتون گفتم بیاید اینجا چون اتفاق مهمی افتاده که شمام حتما باید در جریان قرار بگیرید......راستش مرضی الان پیش من اومد و موضوعی رو باهام درمیون گذاشت....
قباد ابرویی بالا انداخت و گفت چی شده ،مرضی چشه؟
مرضی از اون طرف گفت مگه واسه تو مهمه که من چمه؟اگه مهم بود، که خودم بهت میگفتم از وقتی که این زن رو گرفتی من یه روز خوش خواستم همش تو اتاق این سرمیکنی،انگار من زنت نیستم......
پدر قباد دستش رو بالا گرفت و گفت بسه دیگه، اگه میخوای من کارتو بندازم این حرفها رو بذار کنار.....
مرضی ایشی گفت و ساکت شد،انگار تهدید پدر قباد کارساز بود.....
قباد گفت بگو آقاجون چی شده؟
پدرش گفت مرضی میخواد طلاق بگیره، میگه من نمیتونم با این شرایط زندگی کنم ،میخواد برگرده بره خونه اقاش....
چی؟چی گفت؟درست شنیدم؟مرضی میخواد طلاق بگیره ؟
باورم نمیشد گوشام درست شنیده و مرضی میخواد برگرده خونه اقاش.....
انقد خوشحال شده بودم که حس میکردم همه از قیافم متوجه حال و روزم شدن........
قباد کمی فکر کرد و بعد گفت من حرفی ندارم، خیلی وقته خودم میخواستم این پیشنهاد و بدم ولی از عکس العمل مرضی میترسیدم، حالا که خودش میخواد من حرفی ندارم،والا من دیگه حوصله ی جرو بحث های اینارو ندارم.......
مرضی دوباره از کوره در رفت و گفت دیدین گفتم؟این از خداشه من طلاق بگیرم و برم اصلا انگار نه انگار من جوونیمو توی این خونه هدر دادم،مگه دست خودم که بچم نمیشد؟
«هَل يمكنك
أن تكون عالماً آمناً
لِشخص ما ألذي عاد مِن الحروب؟»
میتوانی دنیای امن کسی باشی که
از جنگ برگشته است؟
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
آسمان گریه اش گرفت
ابر خنده اش گرفت
قطره ای کوچک از دل ما
اینک بیهوده دلهره اش گرفت ...
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
هجرت و غم در دل است
و
بهجت دل ، در زبان
که زبان آدمی هست در وجود
دلها...
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
چشمانت
مرفین است و
دست هایت مخدر
و صدایت همان داروی آرام بخشی
که چون به گوشم می رسد
دلتنگی نداشتنت فراموشم می گردد
❤️💙
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
رغبتم به سیاهیِ چشمانت
در قلبم از نورِ عالم بیشتر است🪽
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نکند فکر کنی در دلِ من یادِ تو نیست
گوش کن، نبضِ دلم زمزمه اش با تو یکیست❤️💙
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تصویر تو را ماه تر از ماه کشیدم،
با عشوه ی بسیار به دلخواه کشیدم🌘
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞