Asef Aria6_144293311693381963.mp3
زمان:
حجم:
7.38M
نرو هر جمعی رو بی من
بگو عشقم نمیذاره 🥰😍❤️😘
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Ali Lohrasbi6_144247131846997719.mp3
زمان:
حجم:
3.41M
دیگه واسم هیشکی مثِ‹تـ∞ـو›قشنگ نیست❤️😘😍
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
5.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قول بده هیچوقت همدیگه رو تنها نذاریم 😍😘
#بفرست_به_عشق_زندگیت 💙❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
5.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هوسِ با تو بودن کرده ام !
جای دنجی میخواهم و
و چشمهایت را که یکریز بگوید :
مال منی
مال من !
هوسِ عاشقی کرده ام
لبهایت را میخواهم
که با ناز صدایم کند و
با هر جانم گفتن چند دور، دورت بگردم!
هوسِ تو را دارم
که دیوانه ام کنی با خواندن یک شعر
که مستم کنی با استکانی چای
که خوشبختم کنی با یک بوسه ی بی هوا
فلسفه نبافم...
هوسِ زندگی کرده ام با تو!
بگو...
کنارت دقیقا کجاست؟!
که زندگی آنجا معنا میگیرد!
هوسِ کنار تو بودن دارم! ❤️💙
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
2.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به جز سقف شونت کجا سر بزارم❤️❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@AhawnGawm/ تلگرام6_144293311687586049.mp3
زمان:
حجم:
6.06M
عشق زندگیم😍😍😍 ❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_ماه_بیگم #پارت_چهل اون اوایل چند باری از قباد خواستم منو ببره تا بهشون سر
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_چهل_یک
نمیدونم چه بدی در حق این زن کرده بودم که اینجوری به خونم تشنه بود.....پوست سرم درد میکرد و امونم رو بریده بود،هرجوری که بود بچه هارو خوابوندم و منتظر قباد نشستم، اینجوری نمیشد، باید کاری میکردم،تا کی باید توی این خونه تو سری خور باشم......
کمی قبل از غروب سلطنت بچه هاشو برداشته بود و به خونش رفته بود،حتی موقع رفتن هم دست از تهدید کردن برنمیداشت......بلاخره غروب شد و قباد از سر زمین اومد، همینکه داخل اتاق اومد و سلام کرد نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بلند زدم زیر گریه.....
اول ترسید که شاید اتفاقی برای بچه ها افتاده،زود کنارم نشست و گفت چی شده بیگم بچه هام خوبن؟نکنه اتفاقی براشون افتاده ها؟
همونجور که گریه میکردم و نفس نفس میزدم براش تعریف میکردم که چه اتفاقی افتاده و سلطنت چطور کتکم زده......
قباد با عصبانیت نگاهی بهم کرد و گفت بذار فردا میرم سراغشو و حسابش رو کف دستش میذارم،اصلا به چه حقی اومده اینجا ها؟هرروز، هرروز میاد اینجا دعوا راه بندازه؟حیف که الان بد موقعست ،وگرنه میدونستم چکارش کنم.....
قباد اینها رو گفت و از اتاق بیرون رفت، از صداهایی که از خونه ی پدرش میومد معلوم بود که داشت خدیجه خانم رو مواخذه میکرد......
چنان کینه و نفرتی از سلطنت به دل گرفته بودم که حد نداشت......الحق که همون علی مراد براش خوب بود.....از روزی که سلطنت باهام دعوا کرده بود، طوبی حرفی از حیاط نمیزد، انگار اونهم از کتک خوردنم ناراحت بود.....
روز بعد قباد همون صبح زود از خونه بیرون رفت و غروب که اومد گفت در خونه ی سلطنت رفته و حسابی از خجالتش در اومده،اینجوری که قباد میگفت براش خط و نشون کشیده بود که دیگه حق نداره پاشو اینجا بذاره.....
روزها از پی هم در گذر بودن و بچه ها روز به روز بزرگتر میشدن،خدیجه خانم حسابی پاپیچم شده بود که چرا دوباره حامله نمیشم تا بلکه پسر باشه و خیالش از بابت قباد راحت باشه....اون میگفت و منهم با خجالت چشمی میگفتم، اما خب در حقیقت از اینکه دوباره حامله بشم و این هم دختر باشه میترسیدم......
طوبی پنج ساله بود و مهریجان سه ساله بود که بلاخره برای بار سوم حامله شدم،اینبار اصلا خوشحال نبودم و همش حس میکردم این هم دختره.....کاش اصلا حامله نمیشدم ،فکر میکردم با حامله نشدم قضیه ی پسر از ذهن قباد و خدیجه خانم پاک میشه........
جدیدا اکثر روزها قباد از سر زمین که میومد خدیجه خانم به بهانه های مختلف دنبالش میومد و با خودش میبردش،حتی چند باری میرفتم تا از سر از کارشون دربیارم ،حرف رو قطع میکردن و چیزی نمیگفتن......هرچه به ماه های آخر نزدیک تر میشدم زندگی برام سخت تر میشد و با وجود بچه ها هیچ استراحتی نداشتم،طوبی و مهریجان حسابی بهم وابسته شده بودن و اصلا پیش خدیجه خانم نمیموندن........
انقد روز های سختی بود که من فقط و فقط به امید بچه هام شب رو صبح و صبح رو شب میکردم.....گاهی از شب ها خواب میدیدم که بچه به دنیا اومده و دختره،انقد توی خواب گریه میکردم و زجه میزدم که قباد بیدارم میکرد تا آروم بشم.......
برخلاف حاملگی های گذشته، اینبار لاغر شده بودم و هیچ اشتهایی به خوردن غذا نداشتم......از ترس حرف و حدیث های خدیجه خانم بیشتر توی اتاق میموندم و با بچه ها خودم رو سرگرم میکردم،حاملگی های قبلی از ترس مرضی خودم رو توی اتاق حبس میکردم و حالا از ترس نیش و کنایه های خدیجه خانم......تمام فکر و ذکرم قباد شده بود، که آیا واقعا اگر بچه دختر بود تن به حرف های خدیجه خانم میده یانه...
کارم شده بود گریه و زاری و التماس کردن به خدا که اینبار دیگه در رحمتش رو به روم باز کنه و پسری نصیبم کنه.....
مدتی بود گل بهار نامزد کرده بود و قرار شده بود همین روزها خانواده ی داماد که از ده دیگه ای بودن برای بردن عروس بیان.....تنها کسی که توی اون خونه مهربون بود و هوای منو بچه هام رو داشت گل بهار بود ،که حالا قرار بود ازدواج کنه و به ده دیگه ای بره.......
میدونستم که با رفتن گلبهار روزهای خوبی با خدیجه خانم و سلطنت پیش رو ندارم......
روزی که عروسی گل بهار بود ،سر صبح دستی به صورتم کشیدم،لباس مرتبی تن خودم و بچه ها کردم و از اتاق بیرون رفتم.....هنوز کسی نیومده بود و فقط خدیجه خانم و دختر ها بودن.....
سلطنت چنان با غیظ نگام میکرد که هرکسی نمیتونست فکر میکرد سهم الارثشو خوردم......
بلاخره مهمون ها یکی یکی از راه رسیدن و خونه شلوغ شد،کمک خدیجه خانم توی مطبخ بودم که زنی پشت سرمون داخل شد،وقتی شکمم رو دید و فهمید حامله ام دستمو گرفت و گفت دختر جان تو بیا برو اینور برات خوب نیست، اینهمه سرپایی،خودم کمک خدیجه میکنم......
لبخندی زدم و گفتم نه اذیت نیستم خودم دوست دارم کمک کنم.....
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_چهل_دو
زن دوباره گفت نه الان که کمکی زیاده نمیخواد خودتو اذیت کنی،زن اینارو گفت و دستمو کشید تا دیگه کار کنم.....
با خنده باشه ای گفتم و گوشه ای ایستادم ...خدیجه خانم هم با طعنه به زن میگفت والا عروسای این دوره زمونه تو روزای عادی که کار نمیکنن، همین که چشمشون به دو نفر میفته، زرنگ میشن،یادته زنان ما چطوری کار میکردیم و کسی هم به فکرمون نبود؟من خودم یادمه تو طویله داشتم کار میکردم که همونجا دردم گرفت و بچه به دنیا اومد.....
خدیجه خانم میگفت و من سرمو زیر انداخته بودم ،نمیدونم چرا زبونش انقد تلخ بود.....
زن که حال و روز من رو دید برای اینکه حال و هوام عوض بشه گفت مادر جان چند وقتته؟رنگ و روت خیلی پریدست، خیلی ضعیف و بی جونی ها، یکم به خودت برس خدایی نکرده مریض نشی البته از حال و احوالت حدس میزنم بچت دختر باشه......
همین جمله کافی بود تا خدیجه خانم مثل اسپند روی آتیش از جاش بپره و شروع کنه به غر زدن......دستشو توی کمرش گذاشته بود و میگفت:دختر مختر نداریم، این بچه باید پسر باشه، پسرم گناه داره اینهمه کار میکنه رو زمین اذیت میشه، بعد یه پسر نداشته باشه که پشتش گرم بشه؟من کاری به این حرفا ندارم، بچش دختر بشه من واسه قباد زن میگیرم،همونجور که زن اولی بچش نشد و دومی رو براش گرفتم،اینم پسرزا نبود سومی رو براش میگیرم......
زن با حالت ناراحت کننده ای بهش نگاه کرد و گفت این حرفارو نگو خدا قهرش میگیره، بچه نعمت خداست ،تو داری کفر نعمت میکنی،عروس منم چهار تا دختر داره، ولی من دختراشو میذارم رو چشمم......
خدیجه خانم رو ترش کرد و گفت وااااا چه حرفها،من پسرم پشت میخواد فردا پیر شد، کی میره سر زمیناش اینهمه کار میکنه زحمت میشه واسه این دخترا؟من این حرفا حالیم نیست سومی پسر نباشه یه هفته بعدش دست یه زن دیگه رو میگیرم و میارم واسه پسرم.....
زن وقتی دید خدیجه چقد نادونه و حرف خودشو میزنه ،دیگه ادامه نداد و مشغول شد ......
من با بغض و اشک هایی که سعی میکردم نگهشون دارم تا رسوام نکنن بدون هیچ حرفی توی اتاق رفتم......انقد حالم بد بود که حتی نمیدونستم بچه هام کجان و چکار میکنن.......کمی که حالم بهتر شد و تونستم بغضمو فرو بخورم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.......همه در حال تدارک نهار بودن و بوی غذا توی خونه پخش شده بود....عجیب بود، اما من هیچ اشتهایی برای خوردن نداشتم......در اصل انقد غصه خورده بودم که جایی برای اشتها نمونده بود.....
خدیجه خانم زود سفره ای دستم داد و گفت کجایی یهو غیبت میزنه ،یالا برو سفره بنداز جلو مهمونا....
بدون هیچ حرفی سفره رو ازش گرفتم و داخل رفتم.......بعد از نهار داماد دست عروس رو گرفت تا به ده خودشون برن.....از رفتن گلبهار جوری دلم گرفته بود که هیچ جوری نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم......
گل بهار خیلی در حق من خوبی کرده بود، همیشه مواظب بچه هام بود و با خیال راحت بچه هارو دستش میدادم.. حالا باید چکار میکردم؟بعد از رفتن گل بهار خونه بوی غم و اندوه گرفته بود ،انگار کسی توی اون خونه زندگی نمیکرد.....
خدیجه خانم و سلطنت که عین خیالشون نبود، سر قابلمه ها نشسته بودن و مهمون ها رو مسخره میکردن......
چند ماهی گذشت و دیگه ماه های آخرم بود......هرچی به زایمانم نزدیک تر میشد حالم بدتر میشد، نمیدونم چرا دلم شور میزد،حال و روزم جوری شده بود که دیگه حوصله ی قبادو هم نداشتم، هرچی میگفت چته چرا اینجوری شدی بی میل جوابشو میدادم......
حتی روی طوبی و مهریجان هم تاثیر گذاشته بود و مدام ازم میپرسیدن مامان اگه بچت داداش نشه باید چکار کنیم؟بلاخره یه روز ظهر وقتی داشتم توی مطبخ غذا درست میکردم با تیر کشیدن کمرم،سر جام خشکم زد.....اصلا انتظار زایمان نداشتم، فکر میکردم بیست روزی مونده، اما الان کاملا غافلگیر شده بودم، نمیدونستم باید چکار کنم ...دلم نمیخواست به خدیجه خانم بگم، اصلا حال و حوصلشو نداشتم .......
کارای مطبخو ول کردم و توی اتاق خودمون رفتم،طول و عرض اتاق رو طی میکردم و به خیال خودم اینجوری دردم کمتر میشد ،تا قباد از راه برسه و قابله خبر کنه....
کمی که گذشت چنان دردی توی دلم پیچید که ناخودآگاه صدای جیغم بلند شد ....
خدیجه خانم زود خودشو توی اتاق انداخت و گفت چی شده بیگم؟دردت شروع شده؟
سرمو تکون دادم و گفتم خدیجه خانم به دادم برس که مردم.....توروخدا یکاری بکن برام.....
با صدای بلند گفت یکم تحمل کن تا برم سراغ پیرزن زود میام.....
تا خدیجه خانم بره و برگرده مرگو با چشمای خودم دیدم..این دیگه چه دردی بود انگار کسی چاقو رو تا مغز استخونم فرو میکرد...
دوباره ظرف آب گرم و پارچه ی تمیز،دوباره صدای جیغ های من و توصیه های قابله...از بچه هام خبری نداشتم و نمیدونستم کجان،همیشه اینجور مواقع گل بهار مواظب بچه هام بود و خیالم راحت بود..
1.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دوست_دارم
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
❤️✨خیــلی دوســــت دارم... ♡
بفرست براش.... 😍
بفرست برای جان دلت❤️😘
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞