حرکتای زوری وسط دعوا خیلی خوبن
مثلا وقتی که بزور میکشونت تو بغلش
صورتتو دو دستی میگیره لباتو میبوسه🥹♥️🫂
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
اون فقط یه پسر ساده نیست که
اون پسرِ منه
مکان امن منه
عشقِ منه
خونه ی منه
همه چیز منه♥️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
سیر نمی شوم زِ تو
نیست جز این گناه من...
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
سیر نمی شوم زِ تو نیست جز این گناه من... 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
﮼ 𓏲 ࣪ ٺــو نهایتِ عشـقے ؛
﮼ 𓏲 ࣪ نهایتِ دوسـٺ داشٺن
﮼ 𓏲 ࣪ و در لابـلا؎ ایـن بـے نهایٺ ها
﮼ 𓏲 ࣪ چــقدر خوشـبخٺم ڪه
⇠ٺــوC᭄ سـهم قـلب منے..!🫀✨⇢
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
رفتم از یــاد ، ولی مانده مــرا یڪ "یاد"
عطر و بوی نفس او که مرا برده ز یاد
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
4.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توووو
دور از من
درون آرزوهایت غرقی
و من دور از توووو
در آرزوی توام
دلتنگی یعنی همین
من به توووو دچارم و
توووو خبر نداری
توووو پر از آرامشی و من
لبریز از بی قراری
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
بین من و تو یه اتصاله
یه اتصال قویِ روحی با یه رُبان نامرئی.
گمونم خیلی قبلتر از این فرشتهها
خاک ما دوتارو از یهجا برداشتن
وگرنه چجور یهنفر میتوته
انقدر "فقط" به دل بشینه نه
بلکه توی دل ذوب بشه.
اصلا مگه میشه مثال آورد براش ؟!
من کنار تو از هر وقت دیگهای قشنگترم
و خب آره
این بی مثال ترین حالتِ عشقه :) 💖
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
6.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هوای عشق....❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
از دور تو را دوست دارم بی هیچ عطری، آغوشی لمسی یا حتی بو.سهای تنها دوستت دارم از دور❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
کاش اینو بفهمی که
من روت حسودم،حساسم ..
چون تو یه نفر مهم ترین فرد زندگیمی ..
چون تا خرخره عاشقت شدم ..
چون نفسم بندِ نفسات شده ..
چون تو مال منی ❤️💋🫂
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
چِقَدࢪ قَشَنگِہ؛
شنیدَن صِداٰےِ ضَرَباٰن قَلب ڪَسی"
ڪہِ دوستَش داٰࢪے"
چِقَد قَشَنگہِ تَماٰشاٰےِ چِشماٰےِ قَشَنگ"
ڪَسے ڪِہ دوستَش داٰࢪے"
چِقَدࢪ قَشَنگہِ آغوشہِ ڪَسے ڪِہ"
دوستَش داٰࢪے دوستْ داٰࢪهِ🫂🫀
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_ماه_بیگم #پارت_چهل_دو زن دوباره گفت نه الان که کمکی زیاده نمیخواد خودتو ا
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_چهل_سه
نزدیکی های غروب بود و دیگه چیزی به اومدن قباد نمونده بود که صدای گریه ی بچه توی اتاق پخش شد.....
با تمام بی حالی و بدن دردم سریع توی دست های قابله نگاه کردم و گفتم پسره مگه نه؟.قابله بچه رو توی بغلم گذاشت و مبادا ناشکری کنی بیگم، دختر نعمته.....
با دیدن دختر بچه ای که گریه میکرد و سعی میکرد دستاشو توی دهن کنه تا مرز سکته رفتم.....مات و مبهوت مونده بودم و بهش نگاه میکردم، انگار خواب و خیال بود.....
همون لحظه خدیجه خانم خودشو توی اتاق انداخت و گفت پسره اره؟
پیرزن اخمی روی پیشونی انداخت و گفت واااا، حالا هرچی هست نکنه میخوای جنگ و دعوا راه بندازی ؟
خدیجه خانم با ناباوری جلو اومد و گفت اینم دختره؟
همینکه به من نگاه کرد و چشمای اشکیمو دید دستشو توی کمرش گذاشت و گفت تو به کی رفتی انقد دختر میزایی ها؟خودتم خسته نمیشی؟اصلا تقصیر خودمه، اگه سر زایمان قبلی میرفتم و واسه قباد زن میگرفتم، حالا ی دختر نمیزاییدی.....
با شنیدن حرفای خدیجه خانم بلند زدم زیر گریه و مثل ابر بهار گریه میکردم..
پیرزن که حال و روزم رو دید با اخم تشری زد و گفت خجالت بکش خدیجه، زن زائوئه ناسلامتی بجای اینکه یه لیوان آب دستش بدی اینجا وایسادی و حرصش میدی؟
خدیجه خانم که انگار زده بود به سیم آخر دستی توی هوا تکون داد و گفت برو بابا،تو چه میفهمی از حرفای من اگه میفهمیدی که الان یه بچه داشتی.....
پیرزن با شنیدن این حرف، مثل من اشک توی چشماش حلقه زد....
وقتی حال و روزش رو دیدم غم و غصه های خودم یادم رفت ،دلم میخواست میتونستم بلند شم و کمی دلداریش بدم، اما نمیتونستم از سر جام تکون بخورم......
پیرزن بدون اینکه چیزی بگه وسایلش رو جمع کرد. و بیرون رفت....
پشت سرش خدیجه خانم هم در اتاق رو محکم به هم کوبید و رفت....
حالا باید منتظر عکس العمل قباد میموندم،کاش مثل زایمان قبلی چیزی نگه و ناراحت نشه.....
همینکه هوا تاریک شد ،صدای مردها از توی حیاط به گوش رسید.....
منتظر بودم هر لحظه در باز بشه و قباد با لبخند ملیحی توی خونه بیاد و بگه اشکال نداره بیگم، فدای سرت این نشد بچه ی بعدی،اما زهی خیال باطل.....چشمام به در خشک شد و قباد نیومد.....دلم برای دیدن طوبی و مهریجان پر میکشید، اما از اون ها هم خبری نبود......بچه گریه میکرد و من با حالی زار به دیوار روبه رو زل زده بودم......بلاخره انقد گریه کرد تا بلندش کردم و شیرش دادم....
حتما خدیجه خانم قباد رو داخل کشونده و بهش گفته که این یکی هم دختره.....قبلا که مرضی بود ،امید داشتم که قباد هیچوقت به زن سوم فکر نمیکنه، اما حالا قضیه فرق میکرد،اونهم با وجود مادری مثل خدیجه خانم......اونشب تا خود صبح چشم روی هم نذاشتم، گریه میکردم ......نزدیک ظهر بود که طوبی ومهریجان در حالیکه ظرف غذایی توی دستشون بود، توی اتاق اومدن، انقد دلم براشون تنگ شده بود که محکم توی بغل گرفتمشون و بوسشون کردم.....طوبی ظرف رو توی دستم گذاشت و گفت مامان بخور، اینو خودم برات آوردم، از ننه خدیجه گرفتم گفتم مامانم از دیروز چیزی نخورده.....
از محبتش دوباره اشکتوی چشم هام حلقه زد....دست کوچکشو توی دست گرفتم و بوسیدم ،خدیجه خانم چطور میتونست بگه دختر بده؟اگه این دختر ها نبودن که تا حالا من مرده بودم.......طوبی و مهریجان کنارم نشستن و به خواهرشون زل زدن.....کمی که گذشت طوبی گفت مامان مگه پسرا چی دارن که ننه خدیجه دیشب انقد چیز به بابام گفت؟
دلم نمیخواست ازش حرف بکشم اما کنجکاو شده بودم.....با لبخندی که پر از ترس و استرس بود گفتم چرا مامان؟چی گفت به بابات مگه؟
با چشم های درشت و خوشگلش بهم نگاه کرد و گفت دیشب داشت به بابام میگفت حالا که زنت هنر پسر زاییدن نداره ،یه زن دیگه میگیرم برات..
زود گفتم بابات چی گفت طوبی؟
طوبی قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت و گفت هیچی نگفت مامان ،فقط به حرفای ننه گوش میکرد.....
با حرفای طوبی رفتم تو فکر،معلومه که قباد حرفی نداره ،همونجور که پا گذاشت روی مرضی و منو عقد کرد ،به راحتی روی منم پا میذاره......
دوسه روز بعد قباد با قیافه ای بی تفاوت توی اتاق اومد و به بچه نگاه هم نکرد.....
معلوم بود روزای سختی در پیش دارم.....برخلاف طوبی و مهریجان این یکی اصلا آروم نبود و همش در حال گریه کردن بود.....شب ها اصلا نمیخوابیدم و تا صبح توی بغلم تابش میدادم، قباد انقد بی تفاوت بود که حتی براش اسم هم انتخاب نکرد و من خودم اسم آفرین رو براش انتخاب کردم.....
شب هایی که آفرین گریه میکرد و تا خود صبح نمیخوابید، حتی برای یک بار هم خدیجه خانم سراغمون نمیومد تا درد بچه رو بفهمه ،انقد توی اون مدت اذیت شده بودم که وزنم مثل پر کاه شده بود،فقط گاهی غذایی به دست طوبی میداد تا برام بیاره و منهم فقط بخاطر شیر دادن به آفرین میخوردم......