eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
2.9هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
6.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هوای عشق‌....❤️ ‌ ‎‌‌ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
از دور تو را دوست دارم بی هیچ عطری، آغوشی لمسی یا حتی بو.سه‌ای تنها دوستت دارم از دور❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
کاش اینو بفهمی که من روت حسودم،حساسم .. چون تو یه نفر مهم ترین فرد زندگیمی .. چون تا خرخره عاشقت شدم .. چون نفسم بندِ نفسات شده .. چون تو مال منی ❤️💋🫂 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
چِقَدࢪ قَشَنگِہ؛ شنیدَن صِداٰےِ ضَرَباٰن قَلب ڪَسی" ڪہِ دوستَش داٰࢪے" چِقَد قَشَنگہِ تَماٰشاٰےِ چِشماٰےِ قَشَنگ" ڪَسے ڪِہ دوستَش داٰࢪے" چِقَدࢪ قَشَنگہِ آغوشہِ ڪَسے ڪِہ" دوستَش داٰࢪے دوستْ داٰࢪه‍ِ🫂🫀 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_ماه_بیگم #پارت_چهل_دو زن دوباره گفت نه الان که کمکی زیاده نمیخواد خودتو ا
نزدیکی های غروب بود و دیگه چیزی به اومدن قباد نمونده بود که صدای گریه ی بچه توی اتاق پخش شد..... با تمام بی حالی و بدن دردم سریع توی دست های قابله نگاه کردم و گفتم پسره مگه نه؟.قابله بچه رو توی بغلم گذاشت و مبادا ناشکری کنی بیگم، دختر نعمته..... با دیدن دختر بچه ای که گریه میکرد و سعی می‌کرد دستاشو توی دهن کنه تا مرز سکته رفتم.....مات و مبهوت مونده بودم و بهش نگاه میکردم، انگار خواب و خیال بود..... همون لحظه خدیجه خانم خودشو توی اتاق انداخت و گفت پسره اره؟ پیرزن اخمی روی پیشونی انداخت و گفت واااا، حالا هرچی هست نکنه میخوای جنگ و دعوا راه بندازی ؟ خدیجه خانم با ناباوری جلو اومد و گفت اینم دختره؟ همینکه به من نگاه کرد و چشمای اشکیمو دید دستشو توی کمرش گذاشت و گفت تو به کی رفتی انقد دختر میزایی ها؟خودتم خسته نمیشی؟اصلا تقصیر خودمه، اگه سر زایمان قبلی میرفتم و واسه قباد زن می‌گرفتم، حالا ی دختر نمیزاییدی..... با شنیدن حرفای خدیجه خانم بلند زدم زیر گریه و مثل ابر بهار گریه میکردم.. پیرزن که حال و روزم رو دید با اخم تشری زد و گفت خجالت بکش خدیجه، زن زائوئه ناسلامتی بجای اینکه یه لیوان آب دستش بدی اینجا وایسادی و حرصش میدی؟ خدیجه خانم که انگار زده بود به سیم آخر دستی توی هوا تکون داد و گفت برو بابا،تو چه میفهمی از حرفای من اگه می‌فهمیدی که الان یه بچه داشتی..... پیرزن با شنیدن این حرف، مثل من اشک توی چشماش حلقه زد.... وقتی حال و روزش رو دیدم غم و غصه های خودم یادم رفت ،دلم میخواست میتونستم بلند شم و کمی دلداریش بدم، اما نمیتونستم از سر جام تکون بخورم...... پیرزن بدون اینکه چیزی بگه وسایلش رو جمع کرد. و بیرون رفت.... پشت سرش خدیجه خانم هم در اتاق رو محکم به هم کوبید و رفت.... حالا باید منتظر عکس العمل قباد میموندم،کاش مثل زایمان قبلی چیزی نگه و ناراحت نشه‌‌..... همینکه هوا تاریک شد ،صدای مردها از توی حیاط به گوش رسید..... منتظر بودم هر لحظه در باز بشه و قباد با لبخند ملیحی توی خونه بیاد و بگه اشکال نداره بیگم، فدای سرت این نشد بچه ی بعدی،اما زهی خیال باطل.....چشمام به در خشک شد و قباد نیومد.....دلم برای دیدن طوبی و مهریجان پر میکشید، اما از اون ها هم خبری نبود......بچه گریه میکرد و من با حالی زار به دیوار روبه رو زل زده بودم......بلاخره انقد گریه کرد تا بلندش کردم و شیرش دادم.... حتما خدیجه خانم قباد رو داخل کشونده و بهش گفته که این یکی هم دختره.....قبلا که مرضی بود ،امید داشتم که قباد هیچوقت به زن سوم فکر نمیکنه، اما حالا قضیه فرق میکرد،اونهم با وجود مادری مثل خدیجه خانم‌......اونشب تا خود صبح چشم روی هم نذاشتم، گریه میکردم ......نزدیک ظهر بود که طوبی و‌مهریجان در حالیکه ظرف غذایی توی دستشون بود، توی اتاق اومدن، انقد دلم براشون تنگ شده بود که محکم توی بغل گرفتمشون و بوسشون کردم.....طوبی ظرف رو توی دستم گذاشت و گفت مامان بخور، اینو خودم برات آوردم، از ننه خدیجه گرفتم گفتم مامانم از دیروز چیزی نخورده..... از محبتش دوباره اشک‌توی چشم هام حلقه زد....دست کوچکشو توی دست گرفتم و‌ بوسیدم ،خدیجه خانم چطور میتونست بگه دختر بده؟اگه این دختر ها نبودن که تا حالا من مرده بودم.......طوبی و مهریجان کنارم نشستن و به خواهرشون زل زدن.....کمی که گذشت طوبی گفت مامان مگه پسرا چی دارن که ننه خدیجه دیشب انقد چیز به بابام گفت؟ دلم نمیخواست ازش حرف بکشم اما کنجکاو شده بودم.....با لبخندی که پر از ترس و استرس بود گفتم چرا مامان؟چی گفت به بابات مگه؟ با چشم های درشت و خوشگلش بهم نگاه کرد و گفت دیشب داشت به بابام می‌گفت حالا که زنت هنر پسر زاییدن نداره ،یه زن دیگه میگیرم برات.. زود گفتم بابات چی گفت طوبی؟ طوبی قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت و گفت هیچی نگفت مامان ،فقط به حرفای ننه گوش میکرد..... با حرفای طوبی رفتم تو فکر،معلومه که قباد حرفی نداره ،همونجور که پا گذاشت روی مرضی و منو عقد کرد ،به راحتی روی منم پا می‌ذاره...‌‌‌... دوسه روز بعد قباد با قیافه ای بی تفاوت توی اتاق اومد و به بچه نگاه هم نکرد‌‌..... معلوم بود روزای سختی در پیش دارم.....برخلاف طوبی و مهریجان این یکی اصلا آروم نبود و همش در حال گریه کردن بود.....شب ها اصلا نمیخوابیدم و تا صبح توی بغلم تابش میدادم، قباد انقد بی تفاوت بود که حتی براش اسم هم انتخاب نکرد و من خودم اسم آفرین رو براش انتخاب کردم..... شب هایی که آفرین گریه میکرد و تا خود صبح نمیخوابید، حتی برای یک بار هم خدیجه خانم سراغمون نمیومد تا درد بچه رو بفهمه ،انقد توی اون مدت اذیت شده بودم که وزنم مثل پر کاه شده بود،فقط گاهی غذایی به دست طوبی میداد تا برام بیاره و منهم فقط بخاطر شیر دادن به آفرین می‌خوردم......
روزها از پی هم گذشت و آفرین سه ماهه شده بود....دیگه از گریه های شبانه اش خبری نبود و تقریبا آروم شده بود.....اینجور که پیدا بود قضیه ی زن گرفتن قباد فعلا کنسل شده بود و کسی راجبش حرف نمی‌زد.....کم کم اشتهام داشت خوب میشد و به آینده امیدوار بودم‌......از وقتی که آفرین به دنیا اومده بود حالم روبه راه نشده بود،یک روز که دیگه کلافه شده بودم بچه رو توی بغلم گرفتم و از خونه بیرون رفتم تا پیش قابله برم .....پیرزن وقتی منو پشت در دید با خوشرویی به داخل دعوتم کرد، مقداری داروی گیاهی و جوشونده بهم داد و گفت اگه تا چند وقت دیگه خوب نشدی، باید بری شهر پیش طبیب‌.. وقتی تشکر کردم و خواستم برگردم پیرزن که مشخص بود دلش درد و دل میخواد ازم خواهش کرد کمی پیشش بمونم و باهاش حرف بزنم.‌‌ منم که مدت زیادی بود با کسی هم صحبت نشده بودم با کمال میل قبول کردم..... همینجور که صحبت میکردیم پیرزن که فکر میکرد من از جریان اطلاع دارم با حالت دلسوزانه ای گفت الهی برات بمیرم ،خدیجه ، اخر کار خودش رو کرد و واسه قباد نامزد کرد اره؟ با این حرف پیرزن سر جام خشکم زد ،چی داشت می‌گفت؟قباد نامزد کرده؟محاله..... زود به خودم اومدم و برای اینکه زیر زبون پیرزن رو بکشم به سختی دهن باز کردم و گفتم شما میشناسیش منور خانم؟ پیرزن آهی کشید و گفت آره دختر مش اسماله،باباش تقریبا ریش سفیده این دهه،هفت،هشت سال پیش شوهرش دادن به یه ده دیگه، اما بعد دوسال شوهرش یه روز رفت شهر و دیگه هیچوقت برنگشت، هیچکس هم نمیدونه چه بلایی سرش اومده، اما خب حتما مرده دیگه،بعد یه مدت خانوادش براش مراسم عزا گرفتن و زیور رو هم فرستادن خونه ی اقاش، اگه ببینیش بیگم ،مثل پنجه ی آفتابه، اما خب اخلاق نداره ،انگار از دماغ فیل افتاده انقد که فیس و افاده داره،والا من شنیدم قبلا قباد خاطر خواهش بوده، اما خب چون ادعاش زیاد بوده و قباد هم خیلی ازش بزرگتر بوده راضی نشد زنش بشه، انگار اونموقع که قباد رفته خاستگاریش دختره دوازده سالش بوده و قباد بیست و دوسالش،اقاشم که ریش سفید بوده و برو بیایی داشته ،گفته بوده دخترم خیلی کوچیکه شوهرش نمیدم...... الآنم چون شوهرش مرده و بیوه شده قباد‌ و قبول کرده...... از حرفای منور خانم بدنم سِر شده بود،باورم نمیشد اون خدیجه اخر سر کار خودشو کرده باشه.... گفت چی؟گفت قباد‌قبلا خاطر خواهش بوده؟ای وای من الان چه کنم با سه تا بچه،اگه اون زن واسه قباد پسر به دنیا بیاره و بهش بگه منو دخترامو از اون خونه بیرون کنه باید چکار کنم؟انقد حالم خراب بود که اصلا نمیدونم چطور از منور خانم خداحافظی کردم و بیرون اومدم...... باید تکلیفم‌ رو با قباد مشخص میکردم، نباید اجازه بدم به این راحتی زندگیم خراب بشه.....وقتی رسیدم خونه بچه ها توی حیاط مشغول بازی بودن.......سلطنت و خدیجه خانم توی حیاط نشسته بودن و چایی می‌خوردن،سلطنت با دیدن من جوری که من بشنوم گفت این چرا خودش تنها توی ده میگرده، مگه ما ابرو نداریم ها؟انقد دلم ازشون پر بود و کینه داشتم که نتونستم ساکت بشم و با صدای بلند گفتم شوهرت ابروتو نمیبره ،من که تا خونه ی قابله میرم، ابروتون به خاطر میفته؟ سلطنت که از جواب دادن من حسابی شوکه شده بود از سر جاش بلند شد و گفت چی گفتی؟زود بچه رو دست طوبی دادم و گفتم همون که شنیدی..... با سلطنت کل کل میکردم، اما در اصل میخواستم خدیجه خانم چیزی بگه تا تمام دق دلیمو سرش خالی کنم...... سلطنت انگشتشو به حالت تهدید جلو گرفت و گفت پرو شدی ها؟فک کردی قباد اومد واسم خط و نشون کشید دیگه کارت ندارم؟میزنم دندوناتو خورد میکنما..... خدیجه خانم بلاخره تکونی به خودش داد و گفت بیگم یه کاری نکن بگم قباد مثل چی پرتت کنه توی طویله ها...... منکه از خدام بود خدیجه خانم چیزی بگه تا قضیه ی نامزدی قباد رو پیش بکشم، با شنیدن حرفش زود گفتم آره دیگه بایدم بهش بگی پرتم کنه تو طویله ،همون‌جوری که میشینی زیر پاش و براش میری خاستگاری ..... هر لحظه منتظر بودم خدیجه خانم انکار کنه و بگه همه ی این حرف و حدیثا دروغه و برای قباد کسی رو نامزد نکردن، اما در کمال ناباوری دستشو توی کمرش زد و گفت نه پس، مگه پسر من مجبوره به پای تو و دخترات بسوزه و بسازه،مردی که پسر نداشته باشه هیچکس رو حرفش حساب نمیکنه،توهم لازم نکرده طلبکار باشی، وقتی گفتم براش زن میگیرم، رو حرفم میمونم، همین روزا هم زنشو میارم تا براش پسر بیاره.... از شدت بعض و ناراحتی نمیتونستم آب دهنم رو قورت بدم،همونجور مات و مبهوت با دنیایی از غصه و ناراحتی وسط حیاط ایستاده بودم و بهش زل زده بودم،قباد چطور میتونست این کارو با من و دخترا بکنه؟ خدایا مگه گناه من چی بود؟اصلا مگه تقصیر من بود که بچه هام دختر می‌شدن.......
به نظرم قشنگ ترین حرف همینه من جنگیدم که اگه نشد، تو دلم نمونه.👏 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
بیدار می‌شوی و دانه‌های سُرمه‌ات مَستِ مَست... خدا به فریادِ سُرمه‌ای برسد که شبی را در چشمانِ تو سپری کرد ... 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
من سراپا همه زخمم! تو سراپا همه انگشت نوازش باش 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
من سراپا همه زخمم! تو سراپا همه انگشت نوازش باش 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
عاشقـــت هستــــم و بیزارم از این فاصـله ها خستـــــه از دوری و دل مـرده ام از این گـله ها قـدمي هم شــده بردار کـــه دل تنـــگ تـوام 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
عاشقـــت هستــــم و بیزارم از این فاصـله ها خستـــــه از دوری و دل مـرده ام از این گـله ها قـدمي
توی قلبم، تو تپش‌ قلبمی توی ذهنم، تو افکارمی توی زندگیم، تو دلیل زندگی‌ای ❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
الهی در این شب زیبای بهاری یک ذهنِ آرام، بدنی سالم خوابی شیرین،خیالی آسوده و خوشی‌ای از تهِ دل نصیب دوستان و عزیزانم بگردان شب بخیر ❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞