566.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ظهر،یعنے
غزلے،رنگ پریشانے عشق
فرصتےناب،
پراز بوسه پنهانےعشق
چشم، بر بادصبای
نفس آبے اشڪ
ظهر،یعنےگذرے
ظهرتون_بخیر 🌾
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_ماه_بیگم #پارت_چهل_چهار روزها از پی هم گذشت و آفرین سه ماهه شده بود....دی
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_چهل_پنج
به هر سختی بود دهن باز کردم و گفتم یه زمانی اومدی سراغ من و فقط از خدات بود هرجوری شده واسه پسرت یه بچه بیارم تا عقیم نباشه،خدا بهت لطف کرد و سه تا دست گل داد به پسرت ،اما تو آدم نمک نشناسی هستی که حتی قدر نعمت خدارو هم نمیدونی،انشالله همون خدا جوابتو بده،فقط از خدا میخوام حتی اگه یه روز از عمرت مونده باشه تقاص این کاری که با من و این دخترا کردی رو ازت بگیره.....
خدیجه خانم با شنیدن حرفای من برافروخته شده بود و ناسزا میگفت.....
بدون اینکه بهش توجهی کنم سریع دست دخترا رو گرفتم و توی اتاق رفتیم......انقد حالم بد بود که سریع چفت درو زدم و پشت در نشستم.....خدایا من دوستش دارم، من نمیتونم تحمل کنم قباد بجز من شوهر یکی دیگه باشه.....حالا داشتم مرضی رو درک میکردم، خدایا چه عذابی کشیده بود......
سرمو روی پاهام گذاشتم و زدم زیر گریه.....بعد از خانواده ای که همه جوره منو به امان خدا ول کرده بودن، تمام امیدم به قباد بود که اونهم داشتن ازم میگرفتن.......مدام صدای پیرزن توی سرم میپیچید که میگفت قباد قبلا دوستش داشت و حتی خاستگاریش هم رفته بود ،اما بهش نداده بودن.....یعنی قباد الان خوشحاله؟خب معلومه دیگه......
دخترا با دیدن حال و روز من هر کدوم گوشه ای کز کرده بودن و با ناراحتی بهم نگاه میکردن......لحظه ای دلم به حالشون سوخت، این ها چه گناهی کرده بودن مگه؟سریع از سر جام بلند شدم و اشکامو پاک کردم ،نباید خودمو میباختم من میتونستم با حرف زدن قباد رو از این کار منصرف کنم.....قباد آدم فهمیده ایه، مطمئنم بخاطر دخترا راضی میشه که از این تصمیم دست بکشه.....هرجوری بود دخترارو از اون حال و هوا بیرون آوردم، اما خودم از درون انگار وسط آتیش بودم.....
غروب که قباد اومد سرسنگین و ساکت بود، حدس میزدم خدیجه خانم بهش گفته که من متوجه قضیه ی نامزدیش شدم.....جواب سلامم رو آروم و سرد داد و گوشه ای نشست،برام سخت بود اما خب هرجور که شده باید باهاش حرف میزدم و منصرفش میکردم.. من سنی نداشتم و میخواستم بهش قول بدم هرجوری شده براش پسر به دنیا میارم......وقتایی که به هم میریختم برای خودم کمی گل گاو زبون دم میکردم،اینبار مقداری از جوشونده رو توی لیوان ریختم تا بتونم سر صحبت رو با قباد باز کنم.....لیوان جوشونده رو کنارش گذاشتم و نشستم، نمیدونستم باید از کجا شروع کنم....کمی که گذشت دهن باز کردم و گفتم :امروز رفته بودم پیش قابله حالم اصلا خوب نبود......
کمی سرش رو بالا گرفت و گفت الان خوبی؟
گفتم حال من رو ول کن، امروز چیزی شنیدم که دلم میخواستم بمیرم، اما هیچوقت اون حرف حقیقت نداشته باشه....
کمی سر جاش تکون خورد و گفت چی؟یک راست رفتم سر اصل مطلب و گفتم تو نامزد کردی قباد؟
حتی حرف زدنش راجبش هم حالمو بد میکرد و اشکام جاری میشد.....
قباد نگاه دلسرد کننده ای بهم کرد و گفت کی گفته این حرفو؟
با بغض بهش نگاه کردم و گفتم قباد توروخدا بگو که دروغ میگن ،من مطمئنم تو هیچوقت این کارو نمیکنی،تو بچه هاتو دوست داری،یادته وقتی که فهمیدی طوبی رو حامله ام چقد خوشحال شدی، قباد زندگیمونو خراب نکن، اگه دردت پسره من برات پسر میارم ،ولی نکن این کارو باهام،بگو دروغ میگن......
قباد بدون هیچ هیچ حرفی بهم زل زده بود چیزی نمیگفت.....
با دیدن سکوتش گریم شدیدتر شد و گفتم قباد بهت قول میدم واست پسر میارم، یه فرصت دیگه بهم بده، من که سنی ندارم، مگه قراره دیگه بچه دار نشم؟یادت رفته آرزوت این بود که فقط بچه دار بشی؟خدا بهمون لطف کرد و بچه دار شدیم توروخدا ناشکری نکن......
قباد نفس عمیقی کشید و گفت بیگم من مطمئنم هرچی بچه دار بشی بازم دخترن، اگه قرار بود خدا بهت پسر بده یکی از همین سه تا دختر میشد،من رو دختر مردم اسم گذاشتم، مامانم واسش انگشتر برده، نمیشه که بزنم زیر همه چی....زن بیوه ست من دیگه سراغش نرم ،هزار تا حرف میزنن..
دیگه نمیدونستم چطور باید باهاش حرف بزنم ،معلوم بود که تصمیمشو گرفته و هیچ جوری هم کوتاه نمیاد......حالا باید چکار میکردم؟تازه داشتم از دست مرضی نفس راحت میکشیدم، به خیال خودم دیگه روزای سختی تموم شده بود......
قباد بدون توجه به گریه های من رختخوابش رو پهن کرد و خوابید،من اما خواب به چشمام نمیومد......
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_چهل_شش
خودم هیچی،آینده ی دخترام چی میشد؟کاش خانوادم انقد پشتم بودن که قباد جرئت همچین کاری رو نمیکرد.....خوشبحال مرضی، حداقل خانوادش پشتش بودن و اومدن بردنش پیش خودشون، من باید چیکار کنم؟چند روزی گذشت و من حال و حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم، گاهی به سرم میزد بلایی سر خودم بیارم، اما بخاطر بچه هام که میدونستم کسی رو ندارن منصرف میشدم.......
یه شب قباد تر و تمیز و حموم کرده از بیرون اومد،یه دست لباس نو هم توی دستش بود،نمیدونم چرا دلم شور میزد.....لبخندهای قباد رو که میدیدم میمردم و زنده میشدم،نکنه اون روزی که انقد ازش میترسیدم فرا رسیده بود.....قباد کمی که نشست لباسهاشو روی طاقچه گذاشت و به خونه ی پدرش رفت....سریع طوبی رو دنبالش فرستادم و گفتم برو ببین چی میگن،دوست نداشتم طوبی رو قاطی این ماجراها کنم، اما چاره ی دیگه ای نداشتم و خواه ناخواه طوبی خودش متوجه ازدواج پدرش میشد.....نیم ساعتی گذشت و طوبی بلاخره اومد،سریع دستشو گرفتم و درو بستم،جلوی پاش نشستم و گفتم چی گفتن طوبی ؟چیزی فهمیدی؟
طوبی با ناراحتی گفت بابا میخواد زن بگیره؟ننه خدیجه داشت میگفت فردا قبل از اومدن عروس، میدم اتاق مرضی رو براش آماده کنن..
بابا هم گفت فردا غروب میره دنبال عروس و بیاره وقت زیاد هست.....
خیلی تلاش کردم جلوی اشکامو بگیرم، اما نتونستم، طوبی رو محکم توی بغل گرفتم و گریه کردم.....اونشب با تمام وجود شکستم، جوری از پا افتاده بودم که انگار یک شنبه پنجاه سال پیرتر شده بودم......مگه من چند سالم بود که باید اینهمه سختی میکشیدم.......روز بعد با شنیدن سروصدا از حیاط بیدار شدم....سریع پشت پنجره رفتم و با دیدن کارگرهای قباد که سر زمین کار میکردن فهمیدم که برای تمیز کردن اتاق مرضی اومدن......نمیدونم چرا انتظار داشتم حتی تا لحظه ی اخر قباد پشیمون بشه و نامزدی رو به هم بزنه ،با خودم میگفتم قباد منو دوست داره، خودش میگفت ،مگه میشه به این راحتی روی همه چیز پا بذاره و بره سراغ یکی دیگه.......
هرچه به غروب نزدیک تر میشدیم حال من هم بدتر میشد.....توی ده رسم بود برای زن بیوه هیچ مراسمی برگذار نشه و باید بدون هیچ سرو صدایی بره خونه ی بخت.....بعداز ظهر بود که قباد اومد خونه و لباس هاشو پوشید.....من گوشه ای کز کرده بودم و با بغض بهش نگاه میکردم که چطور با شور و شوق لباساشو تنش میکنه.....لحظه ی اخری که میخواست از در بیرون بره با گریه گفتم تو که انقد نامرد نبودی قباد، توکه میدونی من بجز تو هیچ کس رو ندارم، من بی کسم، قباد بهم رحم کن......
قباد سریع نگاهش رو ازم گرفت و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.....
هیچ جوری نمیتونم حال اونموقعم رو توصیف کنم ،مثل دیوونه ها توی سرو صورت خودم میزدم و موهامو میکندم.....دخترها با وحشت گوشه ای ایستاده بودن و با گریه نگاهم میکردن....میون گریه ها و خودزنی هام، چشمم به عکس قباد خورد که روزی با عشق اونو روی طاقچه گذاشته بودم.....مثل ببر زخمی از سرجام بلند شدم و قاب عکس رو برداشتم،تمام خشم و نفرتمو جمع کردم و با تمام قدرتم قاب عکس رو توی دیوار کوبیدم.....نه،فایده ای نداشت با این کارها آتیش درونم خاموش کنه...قباد و الان چشم تو چشم اون زن تصور میکردم،به همین چیزها که فکر میکردم تا مرز جنون میرفتم......انقد گریه و زاری کرده بودم که دیگه نایی برام نمونده بود......بی جون گوشه ای افتاده بودم و هزیون میگفتم......طوبی و مهریجان دورم رو گرفته بودن و آفرین هم کمی اونطرف تر گریه میکرد......از تشنگی گلوم خشک شده بود ،طوبی سریع از اتاق بیرون رفت تا برام اب بیاره.....لیوان آب رو که خوردم بلند شدم و سر جام نشستم.....الاناست که برسن ،باید پشت پنجره بمونم تا ببینمشون، میخوام ببینم مگه اون چی داشت که من نداشتم......انقد پای پنجره منتظر ایستادم که پاهام ذوق ذوق میکرد......خدایا یکاری کن این عروسی سر نگیره، ای کاش پدر دختر پشیمون بشه و جواب رد بده......همینجور که با خدا دردو دل میکردم یهو در خونه باز شد و اول قباد رو دیدم که با لبی خندون که مشخص بود از خوشحالی روی پای خودش بند نیست ،وارد خونه شد.....پشت سرش منور داخل اومد که هرکاری کردم بخاطر توری که روی سرش گذاشته بود نتونستم قیافه اش رو ببینم.....خدیجه خانم و سلطنت و چند نفر دیگه پشت سرشون توی خونه اومدن و من همونجا کنار پنجره نشستم.....دیگه همه چیز تموم شده بود تمام امیدم ناامید شده بود....
انگار کر شده بودم،هیچ صدایی به گوشم نمیرسید، فقط دیوار سفید روبه رومو میدیدم که انگار داشت حرکت میکرد....نمیدونم چقد توی همون حال و هوا بودم، با حس اینکه کسی داره تکونم میده به خودم اومدم...طوبی با چشم های نگران بالای سرم ایستاده بود و گفت مامان آفرین گرسنست ،خیلی وقته داره گریه میکنه، بهش شیر میدی؟
"قلم "شدم بنویسم
ترانه ای
از تو . . . ❣
کنار خستگی ام
"عاشقانه ای"
از تو❣
دوباره یک "غزل" و
رنگ ساده ای
از "شعر"❣
برای "بی کسی" ام
با "بهانه" ای
از" تو " . . .❣
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
عــــشـــــــــق مــــــــن
لذٺ آݩ اسٺ❤️
ڪہ
ٺو
ݕاݜۍ
و
مݩ
ݕاݜم
و🌸🍃
ایݩ حالِ خوݜم را مدیوݩ تو باشم
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
"عشـــ♥️ـــق"
قشنگ ترین اتفاق دنـــــیاست
آرزو دارم این احـــــساس قشنگ رو
در کنار شخصی که آرزوش رو دارید
تجربه کنید😍♥️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
یه سوال ؟
بپرس
دلیل زل زدنت چی بود
دلیلی نداشت
اشتباه می کنی
ولی بی صدا عاشقت بودم....❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
🕊️
نگه داشتن حرمت کسی که بهش علاقه داری ازصدبار گفتن دوستت دارم باارزش تره:)
❤️❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
من حقیقتا معنای «دوستت دارم» را نمیدانم فقط میدانم كه يعنی مرا اينجا تنها رها مكن!❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
کاش بفهمی من زودرنج نیستم
ولی تو تنها نقطه ضعفمی!
من وابسته کسی نیستم و آدمای زیادی دورمن
ولی تو تنها نیازمی!
من توجهی به کسی یا چیزی ندارم
ولی تو نکتهی مهم منی!
من اصرار به موندن کسی ندارم
ولی فقط میخوام تو باشی❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
.
عبارت هایی به زبان اعداد:
919 : دلتنگی هر شبم
303 : آرامش بینظیرم
404 : نبودنت سخته
010 : قلبت امنترین پناهم🫀♥️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تو دلیلِ اعتقادم به عشقی
تو دلیلِ دیوونگیِ منی
تو فرشته کوچولویِ منی
تو عزیزِ منی
تو تنها همیشگیِ منی
تو قشنگترین تعهدِ منی
تو امیدِ بینِ همه حسایِ بدَمی
تو پایانِ هَر جستجوی مَنی
تو ثانیه هایِ منی.🍃
😍❤️🍃჻
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞