#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_ماه_بیگم
#پارت_چهل_شش
خودم هیچی،آینده ی دخترام چی میشد؟کاش خانوادم انقد پشتم بودن که قباد جرئت همچین کاری رو نمیکرد.....خوشبحال مرضی، حداقل خانوادش پشتش بودن و اومدن بردنش پیش خودشون، من باید چیکار کنم؟چند روزی گذشت و من حال و حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم، گاهی به سرم میزد بلایی سر خودم بیارم، اما بخاطر بچه هام که میدونستم کسی رو ندارن منصرف میشدم.......
یه شب قباد تر و تمیز و حموم کرده از بیرون اومد،یه دست لباس نو هم توی دستش بود،نمیدونم چرا دلم شور میزد.....لبخندهای قباد رو که میدیدم میمردم و زنده میشدم،نکنه اون روزی که انقد ازش میترسیدم فرا رسیده بود.....قباد کمی که نشست لباسهاشو روی طاقچه گذاشت و به خونه ی پدرش رفت....سریع طوبی رو دنبالش فرستادم و گفتم برو ببین چی میگن،دوست نداشتم طوبی رو قاطی این ماجراها کنم، اما چاره ی دیگه ای نداشتم و خواه ناخواه طوبی خودش متوجه ازدواج پدرش میشد.....نیم ساعتی گذشت و طوبی بلاخره اومد،سریع دستشو گرفتم و درو بستم،جلوی پاش نشستم و گفتم چی گفتن طوبی ؟چیزی فهمیدی؟
طوبی با ناراحتی گفت بابا میخواد زن بگیره؟ننه خدیجه داشت میگفت فردا قبل از اومدن عروس، میدم اتاق مرضی رو براش آماده کنن..
بابا هم گفت فردا غروب میره دنبال عروس و بیاره وقت زیاد هست.....
خیلی تلاش کردم جلوی اشکامو بگیرم، اما نتونستم، طوبی رو محکم توی بغل گرفتم و گریه کردم.....اونشب با تمام وجود شکستم، جوری از پا افتاده بودم که انگار یک شنبه پنجاه سال پیرتر شده بودم......مگه من چند سالم بود که باید اینهمه سختی میکشیدم.......روز بعد با شنیدن سروصدا از حیاط بیدار شدم....سریع پشت پنجره رفتم و با دیدن کارگرهای قباد که سر زمین کار میکردن فهمیدم که برای تمیز کردن اتاق مرضی اومدن......نمیدونم چرا انتظار داشتم حتی تا لحظه ی اخر قباد پشیمون بشه و نامزدی رو به هم بزنه ،با خودم میگفتم قباد منو دوست داره، خودش میگفت ،مگه میشه به این راحتی روی همه چیز پا بذاره و بره سراغ یکی دیگه.......
هرچه به غروب نزدیک تر میشدیم حال من هم بدتر میشد.....توی ده رسم بود برای زن بیوه هیچ مراسمی برگذار نشه و باید بدون هیچ سرو صدایی بره خونه ی بخت.....بعداز ظهر بود که قباد اومد خونه و لباس هاشو پوشید.....من گوشه ای کز کرده بودم و با بغض بهش نگاه میکردم که چطور با شور و شوق لباساشو تنش میکنه.....لحظه ی اخری که میخواست از در بیرون بره با گریه گفتم تو که انقد نامرد نبودی قباد، توکه میدونی من بجز تو هیچ کس رو ندارم، من بی کسم، قباد بهم رحم کن......
قباد سریع نگاهش رو ازم گرفت و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.....
هیچ جوری نمیتونم حال اونموقعم رو توصیف کنم ،مثل دیوونه ها توی سرو صورت خودم میزدم و موهامو میکندم.....دخترها با وحشت گوشه ای ایستاده بودن و با گریه نگاهم میکردن....میون گریه ها و خودزنی هام، چشمم به عکس قباد خورد که روزی با عشق اونو روی طاقچه گذاشته بودم.....مثل ببر زخمی از سرجام بلند شدم و قاب عکس رو برداشتم،تمام خشم و نفرتمو جمع کردم و با تمام قدرتم قاب عکس رو توی دیوار کوبیدم.....نه،فایده ای نداشت با این کارها آتیش درونم خاموش کنه...قباد و الان چشم تو چشم اون زن تصور میکردم،به همین چیزها که فکر میکردم تا مرز جنون میرفتم......انقد گریه و زاری کرده بودم که دیگه نایی برام نمونده بود......بی جون گوشه ای افتاده بودم و هزیون میگفتم......طوبی و مهریجان دورم رو گرفته بودن و آفرین هم کمی اونطرف تر گریه میکرد......از تشنگی گلوم خشک شده بود ،طوبی سریع از اتاق بیرون رفت تا برام اب بیاره.....لیوان آب رو که خوردم بلند شدم و سر جام نشستم.....الاناست که برسن ،باید پشت پنجره بمونم تا ببینمشون، میخوام ببینم مگه اون چی داشت که من نداشتم......انقد پای پنجره منتظر ایستادم که پاهام ذوق ذوق میکرد......خدایا یکاری کن این عروسی سر نگیره، ای کاش پدر دختر پشیمون بشه و جواب رد بده......همینجور که با خدا دردو دل میکردم یهو در خونه باز شد و اول قباد رو دیدم که با لبی خندون که مشخص بود از خوشحالی روی پای خودش بند نیست ،وارد خونه شد.....پشت سرش منور داخل اومد که هرکاری کردم بخاطر توری که روی سرش گذاشته بود نتونستم قیافه اش رو ببینم.....خدیجه خانم و سلطنت و چند نفر دیگه پشت سرشون توی خونه اومدن و من همونجا کنار پنجره نشستم.....دیگه همه چیز تموم شده بود تمام امیدم ناامید شده بود....
انگار کر شده بودم،هیچ صدایی به گوشم نمیرسید، فقط دیوار سفید روبه رومو میدیدم که انگار داشت حرکت میکرد....نمیدونم چقد توی همون حال و هوا بودم، با حس اینکه کسی داره تکونم میده به خودم اومدم...طوبی با چشم های نگران بالای سرم ایستاده بود و گفت مامان آفرین گرسنست ،خیلی وقته داره گریه میکنه، بهش شیر میدی؟
"قلم "شدم بنویسم
ترانه ای
از تو . . . ❣
کنار خستگی ام
"عاشقانه ای"
از تو❣
دوباره یک "غزل" و
رنگ ساده ای
از "شعر"❣
برای "بی کسی" ام
با "بهانه" ای
از" تو " . . .❣
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
عــــشـــــــــق مــــــــن
لذٺ آݩ اسٺ❤️
ڪہ
ٺو
ݕاݜۍ
و
مݩ
ݕاݜم
و🌸🍃
ایݩ حالِ خوݜم را مدیوݩ تو باشم
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
"عشـــ♥️ـــق"
قشنگ ترین اتفاق دنـــــیاست
آرزو دارم این احـــــساس قشنگ رو
در کنار شخصی که آرزوش رو دارید
تجربه کنید😍♥️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
یه سوال ؟
بپرس
دلیل زل زدنت چی بود
دلیلی نداشت
اشتباه می کنی
ولی بی صدا عاشقت بودم....❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
🕊️
نگه داشتن حرمت کسی که بهش علاقه داری ازصدبار گفتن دوستت دارم باارزش تره:)
❤️❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
من حقیقتا معنای «دوستت دارم» را نمیدانم فقط میدانم كه يعنی مرا اينجا تنها رها مكن!❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
کاش بفهمی من زودرنج نیستم
ولی تو تنها نقطه ضعفمی!
من وابسته کسی نیستم و آدمای زیادی دورمن
ولی تو تنها نیازمی!
من توجهی به کسی یا چیزی ندارم
ولی تو نکتهی مهم منی!
من اصرار به موندن کسی ندارم
ولی فقط میخوام تو باشی❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
.
عبارت هایی به زبان اعداد:
919 : دلتنگی هر شبم
303 : آرامش بینظیرم
404 : نبودنت سخته
010 : قلبت امنترین پناهم🫀♥️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تو دلیلِ اعتقادم به عشقی
تو دلیلِ دیوونگیِ منی
تو فرشته کوچولویِ منی
تو عزیزِ منی
تو تنها همیشگیِ منی
تو قشنگترین تعهدِ منی
تو امیدِ بینِ همه حسایِ بدَمی
تو پایانِ هَر جستجوی مَنی
تو ثانیه هایِ منی.🍃
😍❤️🍃჻
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
خیلی حس قشنگیه
کسی رو داشته باشی
که با داشتنش دیگه...
به نداشتن خیلی چیزا
فکر نکنی .👍..
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞