🕯پنجشنبه است
🥀ثانیه هایمان بوی
🕯 دلتنگی میدهد
🥀چه مهمانان ساکتی
🕯هستند رفتگان
🥀نه بدستی
🕯ظرفی آلوده میکنند
🥀نه به حرفی دلی را
🕯تنها به فاتحه قانعند
🥀شادی روح تمام
اموات فاتحه وصلوات🌸🍃
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#سرگذشت_پروین #چشم_هم_چشمی #پارت_چهل_دو سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... آقاجونم گفت چطور
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_چهل_سه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
خلاصه قرار شد حشمت با مادرش بیاد خواستگاری البته خواستگاری که چه عرض کنم بیشتر شبیه به عزای من بود تا خواستگاریم...مادرم هیچ کاری انجام نداد من خودم پا شدم همه جا رو تمیز کردم بی بی میگفت دخترم خودتو بدبخت نکن آخر عاقبت نداری... اونقدر تکرار کرد تاآخر سر من عصبانی شدم و گفتم انقدر میگی تا آخر سر واقعا بدبخت بشم.. چون پول نداره چون بچه روستاست من بدبخت میشم بس کنید دیگه..بی بی رو هم ساکت کردم خلاصه روز خواستگاری رسید مادرم از صبح سردرد روبهانه کرده بود و رفته بود نشسته بود تو اتاق.. چون نتیجه ی خواستگاری معلوم بود همون بار اول مادرش باحشمت اومد پدرم تو خونه نشسته بود تا با خواستگار صحبت کن من تو اتاق بودم مادرم رو با هزار التماس بی بی آورد تو خونه لباس نویی نپوشیده بود می گفت بدبختی دخترم که لباس نو پوشیدن نداره..خلاصه در زده شد هیچکس تمایلی به بازکردن در نداشت..دوست داشتم خودم برم و زودتر درو باز کنم ولی بعد از پنج دقیقه که در میزدن آخرسر آقام رفت و در رو باز کرد بدون هیچ سلام و احوالپرسی اومدن داخل خونهگوشمو چسبونده بودم به در تا بفهمم چی میگن ..فکر کنم ده دقیقه ی اول هیچ حرفی زده نشد و فقط همه در و دیوار رو نگاه می کردن..تا اینکه بعد از ده دقیقه مادر حشمت گفت نیومدیم اینجا که چشم و ابروی همدیگر رو تماشا کنیم اومدیم دوتا جوان و به هم نزدیکتر بکنیم تا به هم محرم بشن و خدای نکرده کار گناهی انجام ندن...
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_چهل_چهار
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
آقام گفت ظاهراً که اینا با هم به توافق رسیدن حرف من و شما به هیچ جایی نمیخوره حشمت گفت یه چیزایی هست که خود پروین هم نمیدونه آقام با عصبانیت گفت یه خانوم بزار کنارش حشمت با خنده گفت بابا بی خیال حالا بگیم پروین خانوم یا پروین چه فرقی به حالمون میکنه؟گفت من به این نتیجه رسیدم که کار توی شهر به درد من نمیخوره و تا ابد کارگر می مونم ..اگر پروین بخواد با من ازدواج بکنه باید بیاد روستاو کنار مادر و پدرم زندگی کنیم تا من بتونم یکم کار کنم..یه خونه تو همون روستا بسازم تنها شرط ازدواج من همینهآقام عصبانی صدام کرد..چادرمو سرم کردم باترس رفتم تو..آقام گفت حرفاشو شنیدی میخواد ببرتت روستا تویک عمر جای بزرگ زندگی کردی نمیتونی بری روستا..باپررویی تمام گفتم حشمت آقا هرجا باشن منم همونجا خوشم..حشمت با طعنه به آقام شروع کرد به خندیدن...من قبول کردم که زن حشمت بشم و برم روستا زندگی کنم وقتی آقام این حرف رو شنید از جاش بلند شد و رفت مادرم با عصبانیت گفت روزی چوب این حرف تو خواهی خورد مطمئن باش..ولی من فقط حواسم پیش حشمت بود که به من نگاه می کرد و لبخند میزد..فکر میکردم همین لبخند برای شروع زندگی کافیه..
ادامه در پارت بعدی
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_چهل_پنج
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
حشمت و مادرش وقتی دیدن آقام رفت و مادرم هیچ حرفی نمیزنه بلند شدن و رفتن مادرش موقع رفتن گفت دو هفته دیگه میایم می بریم و عقدشون میکنیم .من خوشحال بودم ولی چون بقیه اعضای خانواده ناراحت بودن نمی تونستم خوشحالیمو به طور کامل نشون بدم تا دو هفته یک دل سیر به مادرم، بی بی و آقام نگاه میکردم دلتنگ خواهرام میشدم ولی خوب باید میرفتم و زندگیمو ادامه میدادم..تو خونمون سکوت سنگینی برقرار شد اصلاً هیچ کسی صحبت نمی کرد انگار نه انگار که خواستگاری اومده بودن واقعا بیشتر شبیه به مجلس ختم و عزا بود تا عروسی و خواستگاری،بی بی شب ها قرآن و دعا می خواند تا شاید من به عقل بیام و از این کار منصرف بشم ولی من عزممو جزم کرده بودم که زن حشمت بشم،دوهفته بعد شد.. آقام شب قبلش همه امونو صدا کردوگفت بیاین تواتاق بزرگ بشینید..کاملا مشخص بود که چقدر ناراحته.. به همه نگاه کرد وگفت فردا خواهرتون میره این مسیری هست که خودش انتخاب کرده من به کسی نمیگم توعقدش شرکت کنه یانکنه،اختیار باخودتونه من میرم امضا میکنمو برمیگردم خواهرتون دیگه حق نداره اینطرفا پیداش بشه.. مادرم شروع کرد به گریه کردن گفت توروخدا آقااجازه بده گاهی تنهایی بیاد ببینمش من باپررویی تمام گفتم من یاباشوهرم میام یاتنها نمیام..
ادامه در پارت بعدی 👇
1.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
علی مولا من است❤️
غدیر
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
همیشه در جانم بودهای، در چشمانم، در لبانم، در دستانم.
اشتیاقم بودهای و اون چیز هیجان انگیزی که انسان در هر لحظه به یاد میآورد، تا بتواند زندگی کند.
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تا تو بیایی
همه ی ثانیه ها،
ساعتها ،
از همین روز ، همین لحظه
همین دم عیدند ....😍❤️🫂
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
ذوقِ من...
مگر میشود تو را داشت
تورا دید، با تو حرف زد
و بهشت را روی زمین احساس نکرد!؟
بخدا بهشت همینجاست
همین نقطهای که من هستم
همینجا که تو میخندی✨🫂
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞