947.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بفرست براش 😄❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
1.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😄❤️😍
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
1.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😔😔
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
دلتنگی می دانی چیست؟!
غرق شدن در یادت،
فکر به صدایت،
و مرور هر شب خاطراتت...
دلتنگی ساده تر از همه معانی است
دلتنگی یعنی تو نباشی
و من تووووو را زندگی کنم
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
1.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بفرست براش🌱
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
829.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
مراکه میبوسـی.....💋
نفسممیگیـرد.....
بوسههایت را کشبده.....
من این نفستنگی را....
دوستدارم❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_نقره #پارت_شصت_نه اما نگران نباش چون از وقتي دوباره ديدمش ، پشت چشماش ع
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_نقره
#پارت_هفتاد
فردا که بیدار شدم از همه ي اهل خونه خجالت مي کشيدم. صفورا خانوم برامون واسه صبحانه کاچي درست کرده بود . همين کاچي ساده رو با کلي سرخ و سفيد شدن خوردم.آيناز تا گيرم مي آورد سر به سرم مي ذاشت و کلي باهام شوخي مي کرد بلکه يخم آب شه . عروس غريبي بودم که هيشکي نبود براش پايتختي بگيره. تازشم کي رو مي خواستيم دعوت کنيم ؟ همسايه ها رو؟ آيناز اصرار داشت مراسم بگيره . اما من و تايماز مخالف بوديم .
عصر که شد ، تايماز به من و آيناز گفت که حاضر شيم تا با هم بريم بگرديم.بعد از اون روزي که براي گرفتن کارنامه رفته بوديم ، آيناز يه کت و دامن بلند پوشيد و يه روسري کلاغه اي ( يه نوع روسري ابريشمي با رنگهاي زيبا که منحصراً محصول شهر اسکو هستش ) هم سرش کرد. اما من چادر مشکي سرم کردم و راه افتاديم.
سوار اتوبوس شديم و رفتيم لاله زار. تايماز از دوستاش شنيده بود چند شبه يه تأتر خنده دار اونجا نمايش مي دن . خدا پدر و مادرشون رو بيامرزه . اونقدر خنديده بوديم که دلم شديد درد مي کرد . دايه جان خدا بيامرز هميشه ميگفت؛بعد از هر خنده ی از ته دل و بلند همیشه یه گریه از ته دل هست و ای کاش اونروز انقدر نمیخندیدم ...
نمايش که تموم شد ، هنوز ته خنده هاي من و آيناز مونده بود و مي خنديدم. آخرشم تايماز طاقت نياورد و دعوامون کرد که نبايد تو خيابون صدامون رو بندازيم و بالا و هر هر و کرکر کنيم. من و آيناز هم مطيعانه اطاعت کرديم و بقيه ي خندمون رو نگه داشتيم واسه خونه.
تايماز جلوي يه آبميوه فروشي وايساد و به ما اشاره کرد که رو صندلي هاي بيرون مغازه بشينيم تا بره سفارش بده . داخل مغازه شلوغ بود و تايماز تو شلوغي گم شد.چند لحظه از نشستن ما نمي گذشت که نمي دونم از کجا دو تا مرد گنده کنار من ظاهر شدن..تا خواستم اعتراضي بکنم که چرا وايسادين اينجا ، يکيشون دهنم رو گرفت و منو به طرف اتومبيل سياه رنگي که جلوي مغازه وايساده بود برد.. آيناز تا اوضاع رو اينطوري ديد ، شروع کرد به جيغ زدن . مردم همه متوجه شدن . يه چند نفري حمله کردن طرف مردي که منو گرفته بود .ولي دوستش مانع مي شد و با مشت همه رو نقش زمين مي کرد . چشمم دنبال تايماز بود. درست تو لحظه اي که سوار ماشينم کردن ، تايماز رو ديدم که با فرياد طرف ماشين دويد . شعله ي اميد تو دلم جوانه زد ،اميد به اينکه بتونه نجاتم بده . اما اون نرسيده به ماشين ، ماشين حرکت کرد . تايماز کنار ماشين مي دويد و فرياد مي زد . فرياد که هيچ ، نمي تونستم نفس بکشم . از بي هوايي چشمام سياهي رفت و ديگه هيچي نديدم.
همه ی بدنم درد میکرد .چشمام رو که باز کردم،همه جا تاريک بود.کمي که گذشت،يادم اومد چي سرم اومده . وحشت همه ي وجودم رو گرفته بود . مطمئن بودم منو دزديدن. اما واسه چي ؟ و مهمتر از همه ،کي ؟ چادرم هنوز دورم بود . به خودم پيچيدمش و بلند شدم . چشمام يه کم به تاريکي عادت کرده بود . با نور ضعيفي که از زیر در اومد اطراف رو به دقت نگاه کردم دیدم تو یه اتاق حدودا شش متری هستم که یکم خرت و پرت تو یه گوشَش جمع شده و يه فرش به نظر کهنه هم کَفِش انداخته بودن.
ترسان وحشتزده رفتم سمت در .هيچ دستگيره ای نبود .چند تا مشت زدم به در زدم و با فرياد گفتم:منو بيارين بيرون !!! کمک!!!
هيچ صداي از بيرون نمي اومد. دوباره با مشت و لگد افتادم به جون در. همينطور جيغ و داد ميکردم که صدايي از پشت در گفت:ساکت شو،وگرنه خودم ميام ساکتت میکنم.
با ترس گفتم : منو براي چي آوردين اينجا ؟
مرد گفت بکم صبر کن میفهمی..حالا هم بی صدا بشین، وگرنه یه جور دیگه صداتو قطع میکنم.
از ترس داشتم پس مي افتادم . يه کم بگذره قراره چي بشه ؟ همه
ي بدنم شروع کرد به لرزيدن ...
ميترسيدم.دستم به جایی بند نبود .هزار جور سوال بيجواب تو ذهنم جولون ميداد.اينا کي بودن؟چي مي خواستن از من ؟ تايماز الان داره چيکار مي کنه ؟مستاصل شروع کردم به گريه . نمي دونم چقدر گذشت که در با صداي وحشتناکي باز شد . يه مرد قد بلند داخل اومد. نوری که از در اومد تو ،چشمم رو زد .چشمم رو یه لحظه بستم .اما زود بازش کردم .ميخواستم ببينم کيه که منو آورده اينجا .مرد اومد نزديکتر . مثل چي مي لرزيدم . با ترس نگاهش کردم . چيزي رو که مي ديدم نمي تونستم باور کنم . اسلان ؟اون اسلان بود..
گلوم خشک شده بود، از ترس دست و پام میلرزید .لبام از هم باز نميشد.اسمش رو به زبون آوردم. خنده ي زشتي کرد و دندونهاي زردش رو نشون داد و گفت : خوب شناختي !!! خودمم.
با ترس گفتم : من... منو براي چي آوردي اينجا ؟ مي دوني اگه تايماز بفهمه چيکارت مي کنه ؟
سيلي محکمي به گوشم زد که گوشم سوت کشيد و جاي انگشتاش رو صورتم سوخت .
بلند شد و رفت سمت در داد زد .چراغ بيار!