eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
2.9هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
947.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بفرست براش 😄❤️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
1.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😄❤️😍 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
دلتنگی می دانی چیست؟! غرق شدن در یادت، فکر به صدایت، و مرور هر شب خاطراتت... دلتنگی ساده تر از همه معانی است دلتنگی یعنی تو نباشی و من تووووو را زندگی کنم 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
ماند آخر حسرت دیدار او در دل مرا 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
1.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بفرست براش🌱 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
مراکه می‌بوسـی.....💋            نفسم‌می‌گیـرد..... بوسه‌هایت را کش‌بده.....             من این نفس‌تنگی را....         دوست‌دارم❤️‍   💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_نقره #پارت_شصت_نه اما نگران نباش چون از وقتي دوباره ديدمش ، پشت چشماش ع
فردا که بیدار شدم از همه ي اهل خونه خجالت مي کشيدم. صفورا خانوم برامون واسه صبحانه کاچي درست کرده بود . همين کاچي ساده رو با کلي سرخ و سفيد شدن خوردم.آيناز تا گيرم مي آورد سر به سرم مي ذاشت و کلي باهام شوخي مي کرد بلکه يخم آب شه . عروس غريبي بودم که هيشکي نبود براش پايتختي بگيره. تازشم کي رو مي خواستيم دعوت کنيم ؟ همسايه ها رو؟ آيناز اصرار داشت مراسم بگيره . اما من و تايماز مخالف بوديم . عصر که شد ، تايماز به من و آيناز گفت که حاضر شيم تا با هم بريم بگرديم.بعد از اون روزي که براي گرفتن کارنامه رفته بوديم ، آيناز يه کت و دامن بلند پوشيد و يه روسري کلاغه اي ( يه نوع روسري ابريشمي با رنگهاي زيبا که منحصراً محصول شهر اسکو هستش ) هم سرش کرد. اما من چادر مشکي سرم کردم و راه افتاديم. سوار اتوبوس شديم و رفتيم لاله زار. تايماز از دوستاش شنيده بود چند شبه يه تأتر خنده دار اونجا نمايش مي دن . خدا پدر و مادرشون رو بيامرزه . اونقدر خنديده بوديم که دلم شديد درد مي کرد . دايه جان خدا بيامرز هميشه ميگفت؛بعد از هر خنده ی از ته دل و بلند همیشه یه گریه از ته دل هست و ای کاش اونروز انقدر نمیخندیدم ... نمايش که تموم شد ، هنوز ته خنده هاي من و آيناز مونده بود و مي خنديدم. آخرشم تايماز طاقت نياورد و دعوامون کرد که نبايد تو خيابون صدامون رو بندازيم و بالا و هر هر و کرکر کنيم. من و آيناز هم مطيعانه اطاعت کرديم و بقيه ي خندمون رو نگه داشتيم واسه خونه. تايماز جلوي يه آبميوه فروشي وايساد و به ما اشاره کرد که رو صندلي هاي بيرون مغازه بشينيم تا بره سفارش بده . داخل مغازه شلوغ بود و تايماز تو شلوغي گم شد.چند لحظه از نشستن ما نمي گذشت که نمي دونم از کجا دو تا مرد گنده کنار من ظاهر شدن..تا خواستم اعتراضي بکنم که چرا وايسادين اينجا ، يکيشون دهنم رو گرفت و منو به طرف اتومبيل سياه رنگي که جلوي مغازه وايساده بود برد.. آيناز تا اوضاع رو اينطوري ديد ، شروع کرد به جيغ زدن . مردم همه متوجه شدن . يه چند نفري حمله کردن طرف مردي که منو گرفته بود .ولي دوستش مانع مي شد و با مشت همه رو نقش زمين مي کرد . چشمم دنبال تايماز بود. درست تو لحظه اي که سوار ماشينم کردن ، تايماز رو ديدم که با فرياد طرف ماشين دويد . شعله ي اميد تو دلم جوانه زد ،اميد به اينکه بتونه نجاتم بده . اما اون نرسيده به ماشين ، ماشين حرکت کرد . تايماز کنار ماشين مي دويد و فرياد مي زد . فرياد که هيچ ، نمي تونستم نفس بکشم . از بي هوايي چشمام سياهي رفت و ديگه هيچي نديدم. همه ی بدنم درد میکرد .چشمام رو که باز کردم،همه جا تاريک بود.کمي که گذشت،يادم اومد چي سرم اومده . وحشت همه ي وجودم رو گرفته بود . مطمئن بودم منو دزديدن. اما واسه چي ؟ و مهمتر از همه ،کي ؟ چادرم هنوز دورم بود . به خودم پيچيدمش و بلند شدم . چشمام يه کم به تاريکي عادت کرده بود . با نور ضعيفي که از زیر در اومد اطراف رو به دقت نگاه کردم دیدم تو یه اتاق حدودا شش متری هستم که یکم خرت و پرت تو یه گوشَش جمع شده و يه فرش به نظر کهنه هم کَفِش انداخته بودن. ترسان وحشتزده رفتم سمت در .هيچ دستگيره ای نبود .چند تا مشت زدم به در زدم و با فرياد گفتم:منو بيارين بيرون !!! کمک!!! هيچ صداي از بيرون نمي اومد. دوباره با مشت و لگد افتادم به جون در. همينطور جيغ و داد ميکردم که صدايي از پشت در گفت:ساکت شو،وگرنه خودم ميام ساکتت میکنم. با ترس گفتم : منو براي چي آوردين اينجا ؟ مرد گفت بکم صبر کن میفهمی..حالا هم بی صدا بشین، وگرنه یه جور دیگه صداتو قطع میکنم‌. از ترس داشتم پس مي افتادم . يه کم بگذره قراره چي بشه ؟ همه ي بدنم شروع کرد به لرزيدن ... ميترسيدم.دستم به جایی بند نبود .هزار جور سوال بيجواب تو ذهنم جولون ميداد.اينا کي بودن؟چي مي خواستن از من ؟ تايماز الان داره چيکار مي کنه ؟مستاصل شروع کردم به گريه . نمي دونم چقدر گذشت که در با صداي وحشتناکي باز شد . يه مرد قد بلند داخل اومد. نوری که از در اومد تو ،چشمم رو زد .چشمم رو‌ یه لحظه بستم .اما زود بازش کردم .ميخواستم ببينم کيه که منو آورده اينجا .مرد اومد نزديکتر . مثل چي مي لرزيدم . با ترس نگاهش کردم . چيزي رو که مي ديدم نمي تونستم باور کنم . اسلان ؟اون اسلان بود.. گلوم خشک شده بود، از ترس دست و پام میلرزید .لبام از هم باز نميشد.اسمش رو به زبون آوردم. خنده ي زشتي کرد و دندونهاي زردش رو نشون داد و گفت : خوب شناختي !!! خودمم. با ترس گفتم : من... منو براي چي آوردي اينجا ؟ مي دوني اگه تايماز بفهمه چيکارت مي کنه ؟ سيلي محکمي به گوشم زد که گوشم سوت کشيد و جاي انگشتاش رو صورتم سوخت . بلند شد و رفت سمت در داد زد .چراغ بيار!
برگشت طرف من و گفت:اينو زدم تا بدوني اينجا من ميگم کي چيکار کنه. اينجا تايماز ارباب نيست . اين منم که دستور مي دم.چند لحظه بعد همون مردي که منو به زود داخل ماشين برده بود ، اومد تو و يه چراغ داد دست اسلان . اتاق کاملاً روشن شد و مي شد چهره زشتش رو به خوبي ديد.اومد نزديکتر . با هر قدم اون من تو خودم مچاله مي شدم . گفت : خوب عروس خانوم ،حالت چطوره؟ داشتم از ناراحتي و شرم پس مي افتادم. با صداي لرزوني که به زور شنيده مي شد گفتم : با من چيکار داري؟ چرا منو گرفتي ؟ گفت : طفره نمي رم . من میخوام تلافی کنم .همونطور که تو بي آبروم کردي. يادته خان چطور ،بين خدمه منو گردوند و مثل چی باهام برخورد کرد. پريدم وسط حرفش و گفتم:خودت ميگي خان.مگه من اينکار روکردم؟ ديوانه وار خنديد و گفت : تو چي با خودت فکر کردي ؟ فکر مي کني نمي دونم جاسوسش کي بود ؟ همونطور که از ترس میلرزیدم داد زدم و گفتم :حواستون جمع کن من کیم... گفت : من يکي اونقدر ازت بدم مي ياد که نمي خوام نگاهت کنم، دختر يوسف خان .بلند شد و همونطور که ميرفت سمت در گفت:من جور ديگه اي تلافی ميکنم.جوري که شوهرخودت دیگه نخوادت . در ضمن مي دونم خان و بيگم خاتون هنوز نمي دونن کي عروسشون شده . دادن اين خبر به اونا هم خودش عالمي داره . چند لحظه ساکت شد و بعد با خنده گفت : الان يکي تو راهه . يکي که يه زماني بدجور چزونديش و ترجيح دادي بري کلفتي تا زن اون بشي. اينو که گفت ، در رو بست و اتاق دوباره تو سکوت و سياهي فرو رفت. از زبون تايماز.... حالم دست خودم نبود . اونقدر شوکه بودم که نمي دونستم چيکار کنم. دو شب بود نقره رو دزديده بودن . دو شب بود عروس نازنينم ، نقره عزيزم رو ازم گرفته بودن . رفتم نظميه خبر دادم . با دوستام و چند نفر آجاني که باهام آشنا بودن ، جاهايي که مي شد روگشته بودم . اما آب شده بود رفته بود رو زمين . چشماي ترسيدش مدام جلوي چشام بود .وای به من که مواظبش نبودم . . . .آیناز بینوا هم دست کمی از من نداشت ،مدام در حال مویه و ناله بود ..گریه میکرد و هی به اسلان بد و بیراه میگفت ..مطمئن بودیم کار خودشه ..آیناز هم میگفت دیدی اونروز تو ماشین گفتم اون اسلانه..دیدی گفتم اون صدا رو میشناسم!اون از نقره به خاطر افشاي اون دزدي بدجور کينه داشت . حالام معلوم نيست باهاش چيکار کرده . هي مي گفت و هي گريه ميکرد. گريه هاي اون بيشتر اعصابم رو داغون مي کرد . عصبي شده بودم . فکرهای مختلف تا مرز جنون منو مي کشوند . رفتم تو اتاقمون. حالم از بي هنریم گيم بهم مي خورد.... آينه و شمداني که براي نقره خريده بودم کنار دستم بود .. واي نقره کجايي ؟ لحظه اي جنون بهم مستولي شد و با قدرت هرچه تمامتر آينه رو بلند کردم و کوبيدم زمين . آينه ي بخت نقره ام هزار تيکه شد . بين خورده آينه ها نشستم و اينبار نتونستم مقاومت کنم و از شدت استيصال گريه کردم .از اينکه نمي تونستم هيچ کاري بکنم ، از خودم بدم مي اومد . هر چقدر تلاش مي کردم به دو شبي که نقره بيرون از خونه گذرونده فکر نکنم نمي تونستم . دلم مرگ مي خواست . از زبون نقره.... نمي دونم چند وقت بود اين تو بودم . هيچ روزنه اي واسه تشخيص روز و شب نبود. اما حدس مي زدم دو شب گذشته باشه. اسلان رو فقط روز اول ديدم. بعد از اون ، همون مردي که منو آورد اينجا ، مي اومد تو و يه تيکه نون مي نداخت جلوم . هيچي از گلوم پايين نمي رفت . دست به نون و آبي که برام آورده بودن نمي زدم . از اومدن احمد وحشت داشتم .با اون کتکی که تو طویله بهش زدم،میدونستم بدجور کینه داره ازم.. آسلان گفته بود ، تو راهه. دلم مي خواست نباشم.. دلم ضعف مي رفت و سست بودم .آدم‌های نادون يه سطل گوشه اون دخمه گذاشته بودن که واسه اجابت مزاج استفاده کنم . نمي خواستم اينکار رو بکنم ،ولي چاره اي نداشتم . ديگه بعد از دو روز بهش احتياج داشتم . چشمام سياهي مي رفت . دلم آشوب بود . نمي تونستم از در چشم بردارم. هر آن منتظر بودم احمد وارد اتاق بشه‌... نميدونم چقدر گذشته بود و من کي بيهوش شده بودم.اما با ريخته شدن سطل آبي به صورتم،وحشتزده و هراسان بهوش اومدم، نفس در نمي اومد . با چند تا سرفه تونستم به سختي نفس بکشم. منتظر احمد بودم اما با ديدن علی چشام از حدقه دراومد . کاش مرده بودم . کاش ... کاش... با تعجب اسمش صدا کردم و یاد تمام و قرارامون افتادم ..پس اومد . کسي که اينقدر از اومدنش وحشت داشتم بلاخره رسيد.فقط تو دلم خدا رو صدا مي کردم و از خانوم فاطمه ي زهرا کمک مي خواستم . همونطور که بي حرف نگاهم بهش بود... علی گفت : ســــــلام دختر عمو . خوبي؟ حالا که دیگه تایماز همه ی زندگیم بود، حالم از علی بد میشد . با همون پشت دست سيلي محکمي به صورتم زد که چشام سياهي رفت .