مراکه میبوسـی.....💋
نفسممیگیـرد.....
بوسههایت را کشبده.....
من این نفستنگی را....
دوستدارم❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_نقره #پارت_شصت_نه اما نگران نباش چون از وقتي دوباره ديدمش ، پشت چشماش ع
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_نقره
#پارت_هفتاد
فردا که بیدار شدم از همه ي اهل خونه خجالت مي کشيدم. صفورا خانوم برامون واسه صبحانه کاچي درست کرده بود . همين کاچي ساده رو با کلي سرخ و سفيد شدن خوردم.آيناز تا گيرم مي آورد سر به سرم مي ذاشت و کلي باهام شوخي مي کرد بلکه يخم آب شه . عروس غريبي بودم که هيشکي نبود براش پايتختي بگيره. تازشم کي رو مي خواستيم دعوت کنيم ؟ همسايه ها رو؟ آيناز اصرار داشت مراسم بگيره . اما من و تايماز مخالف بوديم .
عصر که شد ، تايماز به من و آيناز گفت که حاضر شيم تا با هم بريم بگرديم.بعد از اون روزي که براي گرفتن کارنامه رفته بوديم ، آيناز يه کت و دامن بلند پوشيد و يه روسري کلاغه اي ( يه نوع روسري ابريشمي با رنگهاي زيبا که منحصراً محصول شهر اسکو هستش ) هم سرش کرد. اما من چادر مشکي سرم کردم و راه افتاديم.
سوار اتوبوس شديم و رفتيم لاله زار. تايماز از دوستاش شنيده بود چند شبه يه تأتر خنده دار اونجا نمايش مي دن . خدا پدر و مادرشون رو بيامرزه . اونقدر خنديده بوديم که دلم شديد درد مي کرد . دايه جان خدا بيامرز هميشه ميگفت؛بعد از هر خنده ی از ته دل و بلند همیشه یه گریه از ته دل هست و ای کاش اونروز انقدر نمیخندیدم ...
نمايش که تموم شد ، هنوز ته خنده هاي من و آيناز مونده بود و مي خنديدم. آخرشم تايماز طاقت نياورد و دعوامون کرد که نبايد تو خيابون صدامون رو بندازيم و بالا و هر هر و کرکر کنيم. من و آيناز هم مطيعانه اطاعت کرديم و بقيه ي خندمون رو نگه داشتيم واسه خونه.
تايماز جلوي يه آبميوه فروشي وايساد و به ما اشاره کرد که رو صندلي هاي بيرون مغازه بشينيم تا بره سفارش بده . داخل مغازه شلوغ بود و تايماز تو شلوغي گم شد.چند لحظه از نشستن ما نمي گذشت که نمي دونم از کجا دو تا مرد گنده کنار من ظاهر شدن..تا خواستم اعتراضي بکنم که چرا وايسادين اينجا ، يکيشون دهنم رو گرفت و منو به طرف اتومبيل سياه رنگي که جلوي مغازه وايساده بود برد.. آيناز تا اوضاع رو اينطوري ديد ، شروع کرد به جيغ زدن . مردم همه متوجه شدن . يه چند نفري حمله کردن طرف مردي که منو گرفته بود .ولي دوستش مانع مي شد و با مشت همه رو نقش زمين مي کرد . چشمم دنبال تايماز بود. درست تو لحظه اي که سوار ماشينم کردن ، تايماز رو ديدم که با فرياد طرف ماشين دويد . شعله ي اميد تو دلم جوانه زد ،اميد به اينکه بتونه نجاتم بده . اما اون نرسيده به ماشين ، ماشين حرکت کرد . تايماز کنار ماشين مي دويد و فرياد مي زد . فرياد که هيچ ، نمي تونستم نفس بکشم . از بي هوايي چشمام سياهي رفت و ديگه هيچي نديدم.
همه ی بدنم درد میکرد .چشمام رو که باز کردم،همه جا تاريک بود.کمي که گذشت،يادم اومد چي سرم اومده . وحشت همه ي وجودم رو گرفته بود . مطمئن بودم منو دزديدن. اما واسه چي ؟ و مهمتر از همه ،کي ؟ چادرم هنوز دورم بود . به خودم پيچيدمش و بلند شدم . چشمام يه کم به تاريکي عادت کرده بود . با نور ضعيفي که از زیر در اومد اطراف رو به دقت نگاه کردم دیدم تو یه اتاق حدودا شش متری هستم که یکم خرت و پرت تو یه گوشَش جمع شده و يه فرش به نظر کهنه هم کَفِش انداخته بودن.
ترسان وحشتزده رفتم سمت در .هيچ دستگيره ای نبود .چند تا مشت زدم به در زدم و با فرياد گفتم:منو بيارين بيرون !!! کمک!!!
هيچ صداي از بيرون نمي اومد. دوباره با مشت و لگد افتادم به جون در. همينطور جيغ و داد ميکردم که صدايي از پشت در گفت:ساکت شو،وگرنه خودم ميام ساکتت میکنم.
با ترس گفتم : منو براي چي آوردين اينجا ؟
مرد گفت بکم صبر کن میفهمی..حالا هم بی صدا بشین، وگرنه یه جور دیگه صداتو قطع میکنم.
از ترس داشتم پس مي افتادم . يه کم بگذره قراره چي بشه ؟ همه
ي بدنم شروع کرد به لرزيدن ...
ميترسيدم.دستم به جایی بند نبود .هزار جور سوال بيجواب تو ذهنم جولون ميداد.اينا کي بودن؟چي مي خواستن از من ؟ تايماز الان داره چيکار مي کنه ؟مستاصل شروع کردم به گريه . نمي دونم چقدر گذشت که در با صداي وحشتناکي باز شد . يه مرد قد بلند داخل اومد. نوری که از در اومد تو ،چشمم رو زد .چشمم رو یه لحظه بستم .اما زود بازش کردم .ميخواستم ببينم کيه که منو آورده اينجا .مرد اومد نزديکتر . مثل چي مي لرزيدم . با ترس نگاهش کردم . چيزي رو که مي ديدم نمي تونستم باور کنم . اسلان ؟اون اسلان بود..
گلوم خشک شده بود، از ترس دست و پام میلرزید .لبام از هم باز نميشد.اسمش رو به زبون آوردم. خنده ي زشتي کرد و دندونهاي زردش رو نشون داد و گفت : خوب شناختي !!! خودمم.
با ترس گفتم : من... منو براي چي آوردي اينجا ؟ مي دوني اگه تايماز بفهمه چيکارت مي کنه ؟
سيلي محکمي به گوشم زد که گوشم سوت کشيد و جاي انگشتاش رو صورتم سوخت .
بلند شد و رفت سمت در داد زد .چراغ بيار!
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_نقره
#پارت_هفتاد_یک
برگشت طرف من و گفت:اينو زدم تا بدوني اينجا من ميگم کي چيکار کنه. اينجا تايماز ارباب نيست . اين منم که دستور مي دم.چند لحظه بعد همون مردي که منو به زود داخل ماشين برده بود ، اومد تو و يه چراغ داد دست اسلان . اتاق کاملاً روشن شد و مي شد چهره زشتش رو به خوبي ديد.اومد نزديکتر . با هر قدم اون من تو خودم مچاله مي شدم .
گفت : خوب عروس خانوم ،حالت چطوره؟
داشتم از ناراحتي و شرم پس مي افتادم. با صداي لرزوني که به زور شنيده مي شد گفتم : با من چيکار داري؟ چرا منو گرفتي ؟
گفت : طفره نمي رم . من میخوام تلافی کنم .همونطور که تو بي آبروم کردي. يادته خان چطور ،بين خدمه منو گردوند و مثل چی باهام برخورد کرد.
پريدم وسط حرفش و گفتم:خودت ميگي خان.مگه من اينکار روکردم؟
ديوانه وار خنديد و گفت : تو چي با خودت فکر کردي ؟ فکر مي کني نمي دونم جاسوسش کي بود ؟
همونطور که از ترس میلرزیدم داد زدم و گفتم :حواستون جمع کن من کیم...
گفت : من يکي اونقدر ازت بدم مي ياد که نمي خوام نگاهت کنم، دختر يوسف خان .بلند شد و همونطور که ميرفت سمت در گفت:من جور ديگه اي تلافی ميکنم.جوري که شوهرخودت دیگه نخوادت . در ضمن مي دونم خان و بيگم خاتون هنوز نمي دونن کي عروسشون شده . دادن اين خبر به اونا هم خودش عالمي داره . چند لحظه ساکت شد و بعد با خنده گفت : الان يکي تو راهه . يکي که يه زماني بدجور چزونديش و ترجيح دادي بري کلفتي تا زن اون بشي.
اينو که گفت ، در رو بست و اتاق دوباره تو سکوت و سياهي فرو رفت.
از زبون تايماز....
حالم دست خودم نبود . اونقدر شوکه بودم که نمي دونستم چيکار کنم. دو شب بود نقره رو دزديده بودن . دو شب بود عروس نازنينم ، نقره عزيزم رو ازم گرفته بودن . رفتم نظميه خبر دادم . با دوستام و چند نفر آجاني که باهام آشنا بودن ، جاهايي که مي شد روگشته بودم . اما آب شده بود رفته بود رو زمين . چشماي ترسيدش مدام جلوي چشام بود .وای به من که مواظبش نبودم . . . .آیناز بینوا هم دست کمی از من نداشت ،مدام در حال مویه و ناله بود ..گریه میکرد و هی به اسلان بد و بیراه میگفت ..مطمئن بودیم کار خودشه ..آیناز هم میگفت دیدی اونروز تو ماشین گفتم اون اسلانه..دیدی گفتم اون صدا رو میشناسم!اون از نقره به خاطر افشاي اون دزدي بدجور کينه داشت . حالام معلوم نيست باهاش چيکار کرده . هي مي گفت و هي گريه ميکرد.
گريه هاي اون بيشتر اعصابم رو داغون مي کرد . عصبي شده بودم . فکرهای مختلف تا مرز جنون منو مي کشوند . رفتم تو اتاقمون. حالم از بي هنریم گيم بهم مي خورد....
آينه و شمداني که براي نقره خريده بودم کنار دستم بود .. واي نقره کجايي ؟ لحظه اي جنون بهم مستولي شد و با قدرت هرچه تمامتر آينه رو بلند کردم و کوبيدم زمين . آينه ي بخت نقره ام هزار تيکه شد . بين خورده آينه ها نشستم و اينبار نتونستم مقاومت کنم و از شدت استيصال گريه کردم .از اينکه نمي تونستم هيچ کاري بکنم ، از خودم بدم مي اومد .
هر چقدر تلاش مي کردم به دو شبي که نقره بيرون از خونه گذرونده فکر نکنم نمي تونستم . دلم مرگ مي خواست .
از زبون نقره....
نمي دونم چند وقت بود اين تو بودم . هيچ روزنه اي واسه تشخيص روز و شب نبود. اما حدس مي زدم دو شب گذشته باشه. اسلان رو فقط روز اول ديدم. بعد از اون ، همون مردي که منو آورد اينجا ، مي اومد تو و يه تيکه نون مي نداخت جلوم .
هيچي از گلوم پايين نمي رفت . دست به نون و آبي که برام آورده بودن نمي زدم . از اومدن احمد وحشت داشتم .با اون کتکی که تو طویله بهش زدم،میدونستم بدجور کینه داره ازم..
آسلان گفته بود ، تو راهه.
دلم مي خواست نباشم.. دلم ضعف مي رفت و سست بودم .آدمهای نادون يه سطل گوشه اون دخمه گذاشته بودن که واسه اجابت مزاج استفاده کنم . نمي خواستم اينکار رو بکنم ،ولي چاره اي نداشتم . ديگه بعد از دو روز بهش احتياج داشتم . چشمام سياهي مي رفت . دلم آشوب بود . نمي تونستم از در چشم بردارم. هر آن منتظر بودم احمد وارد اتاق بشه...
نميدونم چقدر گذشته بود و من کي بيهوش شده بودم.اما با ريخته شدن سطل آبي به صورتم،وحشتزده و هراسان بهوش اومدم، نفس در نمي اومد . با چند تا سرفه تونستم به سختي نفس بکشم.
منتظر احمد بودم اما با ديدن علی چشام از حدقه دراومد . کاش مرده بودم . کاش ... کاش... با تعجب اسمش صدا کردم و یاد تمام و قرارامون افتادم ..پس اومد . کسي که اينقدر از اومدنش وحشت داشتم بلاخره رسيد.فقط تو دلم خدا رو صدا مي کردم و از خانوم فاطمه ي زهرا کمک مي خواستم . همونطور که بي حرف نگاهم بهش بود...
علی گفت : ســــــلام دختر عمو . خوبي؟
حالا که دیگه تایماز همه ی زندگیم بود، حالم از علی بد میشد . با همون پشت دست سيلي محکمي به صورتم زد که چشام سياهي رفت .
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_نقره
#پارت_هفتاد_دو
گفت : معلومه اين اسلان خيلي لي لي به لالات گذاشته اينطوري گستاخي مي کني دختر عمو.
با حرص برگشتم طرفش وگفتم: تو وجدان نداري ؟ فکر میکردم با ننه بابت فرق داری ،اما توام مثل اونایی..
من همخون توأم!!! من دختر عموي توأم.یادمه یه زمانی میگفتی برات خیلی عزیزم و خوشبختیم آرزوت بود اما حالا چی ؟
مردم چشم کسي رو که به هفت پشت اونور ترشون بد نگاه کنن رو در مي يارن ، اونوقت تو قشون کشي کردي من رو ،دخترعموم و بدزدند؟
گفت : مي تونم .چون تو باهام بد تا کردي نقره . يادته وقتي بابات خان بود آدم حسابم نمي کردي ؟ يادته چطور با اسب غرور و خود بزرگ بينيت مي تازوندي ؟
الان بايد تاوان اون غرور خاکشير شده ي من رو بدي . بايد تاوان اون لحظه اي رو بدي که به مادرم گفتي حاضري بري کلفتي و زن من، زن پسرعموت،زن کسي که ميدونستي ميخوادت نشی..تو به من قبل رفتنم قول داده بودی که باهام ازدواج میکنی ...اما رفتی و زن یکی دیگه شدی تو بايد تاوان بدي....تو شکستيم ، منم مي شکنمت . مي دوني که مثل پدرم کينه شتريم . من تا انتقام لحظه لحظه هايي که مردم عمارت با حقارت نگاهم کردن رو سرت در میارم .
با تعجب بهش نگاه کردم، اون چی داشت میگفت؟ باز زن عمو چه دروغایی تحویلش داده بود که من از چشمش بیوفتم .. خواستم حرف بزنم و بهش بگم نادون من منتظرت بودم، اما مادرت من رو برای داداشت میخواست و مجبورم کردن کلفتی و بردگی رو انتخاب کنم...
خواستم حرف بزنم اما علی نذاشت
و ..
محکم با تمام توانم هلش دادم عقب . سکندري و خورد اما نيفتاد و خودش رو نگه داشت و به روي خودش نياورد و رو به اسلان که پشت سرش ايستاده بود با خنده یه چیزی گفت که متوجه نشدم...
برگشت سمت من و با يه پوزخند گفت : نگران نباش ، از اون شوهرت هم نترس
مي خواست زجرم بده . مي خواست يادم بياره شوهري دارم ..
با داد گفتم :خون بدربزرگت تو ای منه....
باحرص برگشت طرفم و محکم زد تو دهنم.جاري شدن خون رو روي پوستم و شوري اون رو تودهنم به خوبي حس کردم. چقدر علی بد شده بود.چطور قبلا ازش خوشم میومد؟این حتی از احمدم بدتر بود .
اسلان نيم نگاهي به من کرد و رفت . علی بي حرف از اتاق رفت بيرون ،وقتي اسلان داشت در رو ميبست گفتم:جون به جونت کنن نوکر و خانه زادی ...
نيشخندي زد و رفت....
باز سکوت و بود سياهي . اما اين سياهي هر چقدر هم سياه بود ، از بخت من نمي تونست سياهتر باشه .
ياد حرف دايه جان افتادم که مي گفت : خدا از خوشگليت برداره بذاره رو بختت دخترم . راس مي گفت خدابيامرز . انگار مي دونست چقدر سياه بختم .ديگه حتي دلشوره هم نداشتم . خودم رو مرده مي دونستم . ديگه رمقي براي حرکت نداشتم . دلم براي صداي آشناي تايماز تنگ شده بود . با خودم مي گفتم ؛ يعني الان داره چيکار مي کنه ؟ دنبالمه ؟انقد هق هق زده بودم که جون نداشتم ..فکر کنم يه چند ساعتي گذشته بود و من همونطور بي رمق نشسته بودم .خيسي لباسام باعث مي شد بيشتر سردم بشه . باز در با همون صداي وحشتناک باز شد، اسلان تو آستانه ي در ايستاد و گفت : بلند شد راه بيفت
داشت ذره ذره نابودم مي کرد . با کنايه هاش داشت مثل خوره وجودم رو مي خورد.
از راهروي باريکي رد شد و در يه اتاق رو باز کرد که روشنتر از اتاق قبلي بود....داشت باورم ميشد که يکي از هم خون خودم ،اینقدر میتونه بد باشه..
آسلان نيشخندي زد و گفت : جلوي ايوان ، وقتي همه بي آبرو شدنم رو هوي مي کردن ، بدن منم اينطوري مي لرزيد. بِکش که هر چي بِکشي حقته . .
خنديد و در رو محکم بست و بعد صداي چرخش کليد اومد .
حس مي کردم تو هواي يخبندان کندوان بیرون بدون لباس گرم ایستادم . جوري دندونام به هم مي خورد که صداي بهم خوردنشون ، خودم حالم بد مي شد و هيچ جوره نمي تونستم خودم رو آروم کنم .
يه کم گذشت و يه خورده آروم شدم ، تازه متوجه اطرافم شدم . يه اتاق کوچيک با يه پنجره چوبي که جلوش نرده ي فلزي زده بودن .پس واسه همين بود که روشنتر از اتاق قبلي بود و مي شد به خوبي چهره ي اسلان رو ديد. يه گوشه ي اتاق يه کمد کهنه قديمي بود و يه آينه ي شکسته کنارش رو زمين بود . از تصور آینده دوباره لرز افتاد به جونم . با هر جون کندني بود خزيدم طرف کمد . تو آينه ي شکسته ي بغل ديوار نگاهي به خودم انداختم . اين من بودم ؟ چهره ي سرخاب ، سفيد آب شدم کجا و اين چهره مخوف کجا !!! لبم کبود و پاره بود و خون گوشه ي لبم خشک شده، پاي چشمام سياه بود . مثل ميت شده بودم . واي تايماز کجايي؟
هنوز تو جام ننشسته بودم که صداي چرخش کليد اومد و پشت بندش علی اومد تو اتاق.
وحشت همه ي وجودم رو گرفته بود .به خودم اومدم و با چشمم دنيال يه وسيله واسه ...
چشمم افتاد به آينه . تو يه حرکت سريع ، قبل از اينکه بیاد طرفم ، دست بردم سمت آينه و محکم کوبيدمش زمين و يه تيکه ي بزرگش رو گرفتم تو دستم .
بهترین شب بخیر رادرقشنگترین
کادوی آرزو پیچیده و با برچسب
سلامت به آدرس زیباترین گلهاتقدیم
شما مهربانان میکنم
شب بخیر ❤️🌹🌹
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
شبتون پراز دعای مهدی فاطمه عج ❤️
۳ تا سوره توحید بخون و هدیه کن به مولا بعد بخواب
تا فردا به شرط حیات. یاعلی التماس دعا✋
550.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تو روحِ جدا از تن منی ..
ازت زندگی میگیرم ..
ازت جون میگیرم ..
تو دلیلِ حال خوب منی ..
تو قلب منی ..تو خودِ منی ..🩷🫂
شب بخیر قلب من♡♡♥︎
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
شب بخیر تمام دنیای من😍
آرزو میکنم
خوابت مثل قلبت، آرام و شیرین باشه.
زیر آسمون پرستاره توی رویاهات کنارتم
و با عشق ازت مراقبت میکنم.
دوستت دارم تا بینهایت؛💋😍♥️😍♥️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
بخواب تا نگاهت ڪنم
و براے هر نفس تو
بوسہ اے بنشانم بہ طعم ...
هرچہ تو بخواهے
بخواب عزيز من!
چقدر خورشید را انتظار مےڪشم
تا چشمانت را باز ڪنے
شب بخیر 💋
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
معین6_144298809551085893.mp3
زمان:
حجم:
1M
صبحت بخیر عزیزم❤️
#تُ با صبح شکوفا می شوی
نفس نفس
در من جان می گیری
و آفتاب را
با چشمانت به خانه ام می آوری
بگذار این صبح
یادگار مهر #تُ باشد ☀️♥️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞