✨یه غروب قشنگ♥️
✨یه لب خندون♥️
✨یه دل شـــااااد♥️
✨یه دورهمی صمیمی♥️
✨و یه عالمه یهوییقشنگ♥️
✨براتون آرزو دارم 😍🌸🍃
✨غروبتون بی غم🌸🍃
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
      @cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
                
            امین حبیبی2_144301008560684427.mp3
                                        
                                             زمان:
                                                
                                                                                        حجم:
                                            9.38M
                                    💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
      @cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
                
            
                نوای عشــــــ♥️ـــــق
            
            #برشی_ازیک_زندگی  #سرگذشت_نقره #پارت_هفتاد_پنج   درسته که ازش کينه داشتم ، اما نمي خواستم اين  به دس
        
                                        #برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_نقره
#پارت_هفتاد_شش
اين اسلان هم چون پاي خودش گيره تا حالا بروز نداده، وگرنه تا حالا آجانا منو گرفته بودن . البته به خاطر خودم اينکار رو کردم و سر تو هيچ منتي نيست ، اما مهم اينهکه به خاطر حفظ خودم یکیو از بین بردم ، ولي تو با چند خط نامه از طرف يه آدم معلوم الحال مثل اسلان ،اينطوري نابود شدي .منم خان زاده هستم . منم تو ناز و نعمت بزرگ شدم اما مثل تو بي طاقت نيستم . حالا فهميدم که با وجود زن بودنم ، از تو تحملم بيشتره . اگه مدرکي داشتي ، اگه چيزي ديده بودي يا حتي اگه يه آدم مطمئن و قابل اعتماد چيزي بهت گفته بود و اينطوري بهم مي ريختي ، بهت حق مي دادم. اما اسلان ؟ تحمل ارجحيت دادن به حرف اسلان دربرابر حرف من ، برام هزار بار سخت تر از مردنه . 
تايماز بي صدا گوش مي کرد . همه حرفام رو زده بودم . بلاخره بعد از چند ساعت خفقان ، تونستم نفس بکشم . ازم معذرت مي خواست . دلم گرفته بود و به اين آسوني ها وا نمي داد . هي معذرت مي خواست و حق رو بهم مي داد که دلگير باشم . بعد از اینکه کلی مادرت خواست، بخشیدمش ...
وسط حرفاش يه دفعه گفت:تو فکرميکني دختره يا پسر؟
نتونستم خندم رو جمع کنم ،عين يه بچه شده بود .
گفتم : هنوز که معلوم نيست باردارم !!! گفت : دکتر خيلي مطمئن حرف مي زد، مي گفت ؛ اين حالت ها علائم بارداريه. تايماز با اين حرفها مي خواست ذهن من رو منحرف کنه، مي خواست يادم بره چقدر غصه دار بودم و تا حدي هم موفق شد، کاری کرد ديگه بلند نشم . با اينکه دلم هنوز ترميم نشده بود ،اما از خستگیه  زیاد خوابيدم. با صداي ضربه هاي وحشتناکي که به در حياط مي خورد بيدار شديم . هر دومون گيج بوديم . تايماز با نگاه نگران گفت:يعنی کيه اينوقت صبح؟
در و باز کردند و چند ثانیه نشد که مادر و پدر  تایماز اومدند دم در اتاق ...بانو با چشمهای خشمگین سمت من اومد..دستش و بلند کرد و یکی تو گوشم زد،چشمام برق زد ...
گفت تو چه فکری پيش خودت کردی؟مگه تو در شان پسر منی؟
تايماز اومد جلو و دست مادرش رو گرفت و کشيدش اونطرف و گفت : بهش دست نزن مادر !!! به چه حقي رو زن من دست بلند ميکني؟
 بانو غريد : همين نادونیت باعث شده روزگارت اين باشه ، دختر قحط بود ؟ارزشت رو به اندازه کلفت خونه پايين آوردي ؟سیما رو رد کردی این  رو بگیری؟؟ 
چقدر توهين بده ! چقدر زمين زدن شخصيت يه آدم بده ! 
بانو وسط اتاق نشست رو زمين و دستش رو برد سمت قلبش . خان که تا اون لحظه ساکت ولي با چهره ي درهم و عصباني ايستاده بود ، طرفش دويد و کنارش نشست . پوزخندي اومد رو لبم . به چه حربه هايي که متوسل نمي شد اين زن  . 
تايماز  گفت : نگران نباش ،من کنارتم .هيچ کس نمي تونه تو رو ازم بگيره،مک مواظب هر دو تونم..
 بانو ناله مي کرد، ناله هاي اون باعث شد خان عصبانی بشه و حمله کنه سمت تايماز . تا تايماز خواست به خودش بجنبه ،با سیلی پدرش روبرو شد.تايماز با پشت دست گوشه لبش رو پاک کرد و گفت : نذارين حرمت شکني کنم، از خونه من خودتون برید بیرون .. 
خان با شنيدن اين حرف عصباني تر شد و با مشت کوبيد تو دهن تايماز  . دلم به حالش سوخت. دلم به حال خودم سوخت .به حال بچم سوخت. حالم داشت بهم مي خورد . باز هم تهوع ،باز هم سرگيجه .آيناز به کمک اکرم و صفورا اومد بالا . اون بيچاره ها با ترس فرار کردن . آيناز خودش رو رو صندليي که سيد علي براش بالا آورد جا به جا کرد و گفت : اينجا چه خبره ؟شماها اينجا چيکار مي کنين؟
بانو تا چشمش به دخترش افتادشروع کرد به ناله کردن ،هرچیزی رو که لایق خودش بود به دختر و پسرش نسبت داد که به کسی مثل من که کلفت بودم پناه داده بودن. دخترش رو به خاطر با خبر بودن از اين اشتباه تايماز و سرپوش گذاشتن روش به شدت دعوا کرد .
تايماز که ساکت ايستاده بود ، ديگه طاقت نياورد و گفت : مادر حرفي نزن که بعدا ًپشيمون بشي .حواست هست که داري با دختر خودت حرف مي زني ؟
 بانو يه دفعه مثل چی حمله کرد طرفم و گيس بافتم رو گرفت تو دستشو منو از رو تخت کشيد پايين و گفت : آره حواسم هست به خاطر اين  دارم به دخترم چيا مي گم !کل زندگیمون رو بهم ریخته ..کاش از اول انقد بهش رو نمیدادم..بانو موهام رو فشار میداد و مدام تحقیرم میکرد ،حالم خوب نبود وگرنه مگه زورش به من مي رسيد ؟ تايماز خيز برداشت سمت ما و منو از دست مادرش گرفت...  رو به بانو با فرياد گفت: ازخونه ي من برو بيرون!!!به چه حقي دست رو زن من بلند مي کني ؟ آيناز مهربون و دلرحم از اين همه بلبشور ترسيده بود و داشت اشک مي ريخت . مثل چی وسط اتاق بودم . 
تايماز بازومو گرفت تا بلندم کنه اما تو يه لحظه نتونستم در برابر هجوم مايع معدم مقاومت کنم و رو فرش وسط اتاق بالا آوردم .
به زحمت نگاه نادمي به تايماز انداختم و چشام سياهي رفت . چشمام رو که باز کردم ، همه جا سفيد بود ...
                
            #برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_نقره
#پارت_هفتاد_هفت
يه لحظه حس کردم زنده نیستم. چقدر اين حس بعد از اون همه مشکلات شيرين بود . يه دفعه تايماز بالا سرم ظاهر شد . واي پس زنده بودم ،لبام خشک بود . به زحمت از هم بازشون کردم و پرسيدم : اينجا کجاست ؟
گفت : بهداريه عزيزم .
 گفتم : پدر و مادرت کجان ؟ 
گفت : تو خونن، حالت بد شد ،آوردمت اينجا.
 نگران چشمم رو دوختم بهش و گفتم : تايمازحالا چي مي شه ؟اونا ما رو از هم جدا میکنن؟اینو گفتم و با صدای بلند زدم زیرگریه ...
گفت:این چه حرفیه میزنی ..هيچي نمیشه، نگران نباش نمیذارم زندگیمون رو خراب کنن، اونا برميگردن اسکو و من و تو آيناز و بابک اينجا مي مونيم و زندگيمون رو مي کنيم.
 با تعجب پرسيدم : بابک ؟
 گفت : آره ديگه بابک بابا...
 اخم گفتم : ولي من دختر مي خوام !!! خنديد و گفت : خوب بعد از بابک برام يه دختر بيار. که نازگل باباش باشه . اما من مي دونم اولي پسره .
گفتم:اگه دخترشد؟
گفت:من که ميدونم پسره ،اما اگه دختر هم بشه دوسش دارم...
 از اینکه دختر و پسر میکرد یکم ناراحت شدم و استرس گرفتم ،اما ديگه این بحث رو ادامه ندادم و گفتم :تايماز من ميترسم. من نميخوام بين تو و خونوادت باشم.از اول هم از همچين روزي مي ترسيدم بهت قبلا گفته بودم ،خدا چيکار  کنه اسلان رو .ديد نتونست خودش کاري بکنه ، رفت به خان و بيگم خاتون خبر داد تا که اينطوري زهرش رو بريزه . تايماز پوفي کرد و گفت : دير يا زود اين اتفاق مي افتاد . حالام چون ما يه کم بهم ريخته بوديم برامون فشار مضاعف بود، وگرنه قابل پيش بيني بود اين ماجرا. البته تو نگران نباش . چند روز ديگه آروم مي شن . تو زن عقدي و قانوني من هستي و کسي نمي تونه تو رو از من بگیره . فقط اين چند روز جلوي چشمشون نباش . نمي خوام بهت توهين کنن. با اين حالت هم اصلاً صلاح نيست خيلي تو چشمشون باشي . مادر رو مي شناسي !!! من و آيناز حلش مي کنيم .
کمکم کرد بلند شم ،سيد علي تو درشکه منتظر بود .. جوري که اين قوم حمله کردن ، اينا الان پيش خودشون چه فکرا که راجع به من نکرده بودن .وارد خونه که شديم ، کسي نبود . خودم رو براي يه جنگ درست و حسابي حاضر کرده بودم . اما خوشبختانه بي خطر رفتيم تو اتاقمون . چند دقيقه بعد اکرم اومد و از تايماز خواست به مهمونخونه بره . ظاهراً منتظرش بودن اونجا . تايماز نگران نباشي گفت و رفت پايين . يه حسي بهم ميگفت:برم ببينم چي ميگن. پاورچين پاورچين رفتم پايين . سرم هنوز سنگين بود، اما خيلي بهتر از صبح بودم . در مهمونخونه باز بود، بنابراين کنار در ، بغل ديوار ايستادم و گوش دادم . بانو همينطور پشت هم من و تايماز و آيناز رو ناسزا میداد...
 خان با يه لحظه آروم بگير گفتن، سکوت رو حکمفرما کرد و رو به تايماز گفت:من به هيچ عنوان اين دختر رو به عنوان عروس قبول ندارم،يا طلاقش مي دي يا اگه دلت به حالش مي سوزه و نمي خواي آواره بشه ، بايد دوباره با اوني که من مي گم ازدواج کني ،وگرنه از ارث محرومت مي کنم .تو سیما که یه خانزاده با اصالت و با کمالت بود و رد کردی، من رو جلو برادرم سکه یه پول کردی تا این دختر رو بگیری..میخوای حرف دهن مردم بشیم ..میخوای بگن عروس میرزا تقی خان کلفت عمارتش بوده و تو خونش کلفتی میکرده ..اخه تو چقد نادونی پسر..برات بهترین ها صف کشیدن، اونوقت تو خودت رو بدبخت کردی....چرا اینکار رو کردی تایماز ..؟نگفتی ما آرزو داریم بهترین عروسی رو برای یکی دونه پسرمون بگیریم ..برای خودت رفتی زن گرفتی .. کی میخواستی به ما خبر بدی هان؟اگر میخوای از ارث محروم نشی و عاق نشی باید طلاقش بدی ،یا اینکه یه زن دیگه بگیری... 
آيناز گفت :خان بابا؟؟
خان غريد: تو یکی دیگه ساکت شو که هر چی میکشم از دست توئه .اگه اينقدر ليلی به لالاي اين کلفت نميذاشتي و تو اتاقت راهش نمیدادی..وقتي اين برادر نادون تر از خودت اين تصميم  رو مي گرفت ، خبرمون مي کردي ، کار به اينجا ها نمي کشيد . مگه شما ها  يتيمين که سرخود ازدواج مي کنين. لابد پس فردا بايد بيام حنا بندون تو ؟این همه زحمت بکش بچه بزرگ کن خرجش کن، بره فرنگ برای خودش کسی بشه ،اونوقت اینجوری جوابتو بده.. 
منتظر بودم ببينم تايماز چي مي گه !!! يعني طلاقم ميداد ؟ با يه بچه  ؟ يا اينکه از سر دلسوزي نگهم مي داشت و سرم هوو ميآورد؟
خان دوباره پرسيد : هان چي مي گي ؟ تايماز محکم گفت: نه طلاقش ميدم و نه زن ديگهاي ميگيرم.زن من بارداره. من دوسش دارم و نميخوام با هيچ کس ديگه اي ازدواج کنم . اين ارث و ميراثتون رو نگه دارين واسه خودتون . من نيازي بهش ندارم .همین حرف کافی بود که بانو با صداي جيغ مانندي داد زد و زد تو سرش و گفت : خداي من !!! تو چی گفتی؟؟بارداره؟؟خدايا منو  از دست اين بچه ها راحتم کن . با چه رويي تو صورت زناي خاناي ديگه نيگا کنم آخه ؟
                
            #برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_نقره
#پارت_هفتاد_هشت
کلفت خونم از نوه منو بارداره ! اين آبروریزی رو چطور پاک کنم ؟
تايماز با خشم گفت : نقره کلفت خونه ي شما نيست ،خانوم خونه ي منه ، زن منه . جوري حرف نزنين که انگار خلافی انجام شد.اون بچه ،بچه منه.
خان که حسابی عصبانی شده بود از جاش بلند شد و رو به تایماز کرد و گفت :نقره ی تو ،از خونه من فرار کرده .هنوز هم کلفت خونه ي منه.  اگه اون بچه برات مهمه و مي خواييش ، مي ذارم تا دنيا اومدنش پيشت بمونه . هر چند بچه ي يه کلفت چي مي تونه باشه ؟ بعدش بچش مال تو ،خودش  کلفت خونه منه . اگه نمي خواي به زندگي کلفتي برگرده ، بايد هر کاري مي گم بکني . تو بايد با اوني که من مي گم ازدواج کني  وگرنه ، کلفت خونم رو ازت مي گيرم . اين يه تهديد نيست تايماز، يه دستوره. اگه قبول نکني ، همين الان با خودم ميبرمش. اون قبل از اينکه زن تو بشه،کلفت خونه من بوده، حالا که فرار کرده پس مجبوری منو راضی کنی تا قبول کنم زن تو باشه . منم فقط با ازدواج تو با دختر جهانگير خان ميبدي ، راضي مي شم نگهش داري، وگرنه با خودم میبرمش و کاری میکنم بچش بیوفته ..هر چی منتظر جواب تایماز موندم جز سکوت چیزی نشنیدم..انگار اونم چاره ای براش نمونده بود و باید به خواسته های خان تن میداد حس ميکردم اونقدر بلند نفس ميکشم که الان همه ميشنون.خداي من رذالت تا چه حد؟خان بابا تو هم خان بودي.تو هم اينقدر بد بودي؟تو هم راجب آدمها،مرگ و زندگيشون، بود نبودشون، بچشون، اينطوري با قصاوت مثل چی برخورد مي کردي ؟کجايي ببيني که با نقره دارن چيکار مي کنن؟ دستم رو بردم سمت شيکمم و گفتم : بابک من چقدر نيومده بدبختي مادر !!! هنوز دنيا نيومده مطرودي . من حداقل چند صباحي مثل آدم زندگي کردم، اما تو چي ؟ديگه برام مهم نبود تايماز چه تصميمي مي گيره . هر کاري مي کرد بازنده ي ماجرا من بودم . يا بايد بدون بچم و شوهرم برمي گشتم به کلفتي ،يا وجود يه زن اشرافي رو به عنوان هوو قبول مي کردم..
 من نقره يوسف خان هيچ کدوم رو قبول نداشتم . مردن بهتر از زندگي با اين خفت و خواري بود .مردن بهتر از این همه تحقیر بود..بايد ميرفتم، بايد دور ميشدم از اين آدمهایی که هيچکس رو آدم حساب .میترسیدم انقد زیر پای تایماز بشینن و بعد از به دنیا اومدن بچم ..برای تایماز زن بگیرن و بچو رو ازم بگیرن ..این فکرا داشت حالم و خراب میکرد..اونا تایماز رو تهدید کردن بخاطر وجود من از ارث محرومش میکنن و این خونه رو هم ازش میگرن ..با حال خراب رفتم بالا تو اتاق. بايد فکر مي کردم . اما مگه مي تونستم ؟ مغزم کلاً از کار افتاده بود . مي دونستم تايماز به اين زودي ها بالا بيا نيست . کليد رو تو در چرخوندم . تصمیم خودم رو گرفتم ..رفتم سراغ گنجه ي مدارک . شناسنامه و قباله ي ازدواج و مدرک نهمم رو برداشتم . از زير تشک هم سکه هام رو برداشتم . يه کم هم لباس و خرت و پرت ورداشتم و همه رو ريختم تو بقچه .از تو پنجره نگاهي به حياط کردم . سيد علي تو حياط نبود .چادرم رو زدم به کمرم و آروم از پله ها اومدم پايين . اکرم و صفورا هم لابد مشغول تدارک غذا بودن . کسي متوجه من نبود . من نمي تونستم اجازه بدم بچم رو ازم بگيرن . وجود يه زن ديگه کنار شوهرم رو نمي تونستم تحمل کنم . بايد با بابکم ، يادگار تايمازم ، از اين اینجا مي رفتم . هنوز تو اتاق مهمونخونه بودن . صداي فرياد تايماز تنم رو لرزوند که از باباش خواهش میکرد که اینکار رو نکنه باهاش .
 با خودم گفتم : فرياد نکش مرد تنهاي من ، در برابر اين قوم هيچ کاري ازت برنمي ياد . سريع خودم رو رسوندم به در حياط . چادرم رو سر کردم . با چشمایی گریون دوباره برگشتم و يه نگاه به خونه اي که کلي خاطرات خوب توش داشتم انداختم وگفتم : برمي گردم . يه روز دوباره برمي گردم . اينبار با قدرت برمي گردم، اینبار میرم حقمو میگیرم و به عنوان یه خانزاده بر میگردم ..سريع از در زدم بيرون.
دو سال بعد نقره ...
با استيصال گفتم : حالا من چيکار کنم خاله ؟ 
والا چي بگم ؟خود من که جرأت نمي کنم برم بيرون . نائب هم از اين وضعيت ناراضيه...
 مداد رو از دهن بابک گرفتم و گفتم : من سرم بره اين حجابم نمي ره. نمي تونم بي چادر يا اقلاً روسري برم تو کوچه. مجبورم قيد درسو بزنم . ديگه کارم نمي تونم بکنم. همه ي زحماتم با دستور اين مدیر به هدر رفت.آخه يکي نيست بگه به تو چه مربوط!!! تو اختیار دار زن و بچه خودتی .اصل بگو به دين وايمون وآخرت زن وبچه ي مردم چيکار داري آخه!!! فخرتّاج بابک رو بغل کرد و گفت : حالا اينقدر حرص نخور . همه چي دُرس مي شه . . بايد خوشحال باشي داییت رو پیدا کردیم . اون اگه بياد ، مي تونه کمکت کنه مال و اموالت رو از عموت پس بگيري.
البته من بارها بهت گفتم،بازم ميگم؛رو من و نائب هم حساب کن.نائب دوست و آشنا زياد داره.ميتونه خيلي کمکت کنه...
                
            7.15M حجم رسانه بالاست
                                                
                                                مشاهده در ایتا                                                
                                            💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
      @cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
                
            ✯𝔏𝔬𝔳𝔦𝔫𝔤 𝔶𝔬𝔲, 𝔦𝔰 𝔩𝔦𝔨𝔢 𝔟𝔯𝔢𝔞𝔱𝔥𝔦𝔫𝔤 ℌ𝔬𝔴 𝔠𝔞𝔫 ℑ 𝔰𝔱𝔬𝔭✞
دوست داشتنِ تو مثل نفس كشيدنه
چجوری ميتونم نفس نكشم🫀
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
      @cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
                
             Mehrad _Mehrad  - Az Alamo Adam Sari  - 320 - musicsweb.ir.mp3
                                        
                                             زمان:
                                                
                                                                                        حجم:
                                            7.42M
                                    جانم به فدایت🫂💙❤️😍
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
      @cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
                
            1.14M حجم رسانه بالاست
                                                
                                                مشاهده در ایتا                                                
                                            یه قاضی می شناسم اسمش زمانه🌹
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
      @cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
                
            عزیزم تنها چیزی که که دوست دارم جزِ روتینِ پوستی شما باشه، رد بوسایِ منه
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
      @cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
                
            رنگ چشمانت به شعرم خودنمایی میکند 
چون عسل دارد غزل را هم هوایی میکند
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
      @cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
                
            