eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
5.7هزار ویدیو
34 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
‏دوست داشتن کسی که هیچ حسی بهت نداره مثل این میمونه که تو فرودگاه منتظر کشتی باشی…🪨🕳️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 ‌
❣️ مثل عادت نیستی تا ساده انکارت کنم        تو نفس های منی   باید ڪه تکرارت ڪنم☺️🌱 ‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
‌♡ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ دیدن چشمایِ قشنگت کافی بود، تا یه بازنده بشم.👀🤎 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_دختربس #پارت_هفتاد_دو که در نبود من چه نقشه ای برام کشیدن زن عمو بعد از ا
و از خونواده ی عمه میپرسید طوطی هم مودب و با احترام جواب میداد. بلاخره بعد از این که شام مفصلی خوردیم با زن عمو و طوطی توی یکی از اتاق ها رخت و خواب انداختیم و تا نیمه های شب با هم حرف میزدیم و میخندیدیم. طوطی خیلی ذوق داشت و میگفت اون دو تا زن برادرم هم چند بار بچه اوردن ولی اینقدری که برای گلی ذوق دارم برای هیچکدوم نداشتم اخه با اومدن بچه ی گلی هم عمه میشم هم خاله. زن عمو میگفت خودم سیسمونیش رو اماده میکنم و میدم براش رخت خواب بدوزن و دورشو گلدوزی کنن از طرفی طوطی میگفت ننه ام ننه ی گلی هم هست فکر کنم خودش سیسمونی رو تدارک ببینه زن عمو جواب داد چه اشکالی داره بچه دو تا رخت خواب داشته باشه تا بلاخره با هم به توافق رسیدن. بعد از این که طوطی و زن عمو خوابشون برد به این فکر میکردم که این خبر رو چطوری به احد بدم و به عکس العملش بعد از شنیدن این خبر که داره پدر میشه فکر میکردم. و توی همین فکر ها بودم که چشم هام روی هم اومد و خوابم برد. صبح روز بعد زن عمو که فهمیده بود باردارم کلی خوراکی مقوی روی میز برام چیده بود و میرفت و میومد میگفت گلی بخور از الان به بعد باید به جای دو نفر بخوری فقط خودت تنها نیستی باید خوب بخوری که اون بچه ی توی شکمت درشت بشه. من هم چاره ای نداشتم و از خوراکی هایی که روی میز بود دونه دونه توی دهنم میذاشتم و میخوردم. اون روز تا اخرای شب خونه ی زن عمو بودیم و حسابی بهمون خوش میگذشت ولی بعد از غروب بود که سر و کله ی عیسی پیدا شد و گفت ننه بتول گفته برگردین خونه میخواد فردا راه بیوفته و برگرده ده. زن عمو خیلی ناراحت شد و گفت انگار توی این یکی دو روز حسابی بهتون عادت کردم و دلم نمیخواد که از پیشم برین ولی خب چاره ای نبود و با این که خودمم دلم میخواست اونجا بمونم ولی مجبور بودم به ده برگردم از طرفی دلم حسابی برای احد تنگ شده بود و دل توی دلم نبود که برسم ده و این خبر رو بهش بدم. زن عمو جلوی عیسی رفت و ازش خواست داخل خونه بیاد و کمی منتظر بمونه. نمیدونستیم میخواد چیکار کنه ولی دوتا از پیشخدمت هاشو صدا زد و با هم به انباری که توی زیر زمینشون بود رفتن و کمی بعد با خمره ها و سبد های خوراکی برگشتن. خوراکی ها اینقدر زیاد بود که نمیتونستیم همینطوری ببریم و زن عمو گاریچی که توی خونه بود رو صدا زد و گفت با گاریش مارو تا خونه ببره.دل کندن از زن عموم خیلی برام سخت بود و همینطور که بغض کرده بودم دلم نمیخواست از بغلش بیرون بیام. زن عمو کلی سفارش کرد که این مدت مراقب خودم باشم و قبل از زایمانم دوباره برای دیدنش به شهر بیام. گفت اگه بتونه قبل از زایمانم میاد ده تا کنارم باشه و دست تنها نباشم. با این که خودش خونه و زندگی داشت باز هم به فکر من بود و گه گاهی نگرانم میشد. بلاخره بعد از کلی وقت از هم خداحافظی کردیم و گاریچی سبد ها و خمره هارو توی گاری چید و بعد از این که مارو سوار کرد به سمت خونه ی عیسی راه افتاد. به خونه که رسیدیم عمه و زن عیسی هم از اون همه خوراکی دهنشون باز مونده بود و عمه انگار که کمی هم ناراحت شد. یه جورایی بهش بر خورده بود و میگفت مگه خودمون نداریم که شهناز خانم این همه خوراکی برامون فرستاده. طوطی هم جواب داد ننه بتول هرچی باشه اون زن برای گلی مادری کرده و حالا هم هرچی ازش دور باشه باز هم میخواد بد به این دختر نگذره. عمه از این حرف طوطی بیشتر حرصی شد و گفت هر چی اون مادری کرده منم کردم... مگه از اول تا حالا اون بزرگش کرده؟ طوطی ای بابایی گفت و ادامه داد انگار هر چی بگم‌ بدتر میشه من حرف نزنم بهتره و دنبال کار خودش رفت. عمه یه کم اخم هاش توی هم رفته بود ولی ادمی نبود که زیاد خودشو درگیر این حرف ها کنه و میدونستم که روز بعد تمام این حرف و نقل هارو فراموش میکنه. بلاخره صبح روز بعد همراه عیسی به سمت ده راه افتادیم انگار هر چی که نزدیک تر میشدیم دلم بیشتر برای احد پرمیکشید و دیگه بی طاقت شده بودم و دلم میخواست زودتر به ده برسم. تکون های گاری توی اون جاده ی خاکی که تکه به تکه اش سنگ‌های کوچیک و بزرگی بود حالم رو بد میکرد و گه گاهی اینقدر حالم بد میشد که از عیسی میخواستم حیوون رو نگه داره تا از گاری پیاده بشم. طوطی مدام شونه هامو میمالید و عمه اب سرد دستم میداد تا بخورم و حالم جا بیاد ولی هیچ کدوم حالم رو خوب نمیکرد و دلم میخواست که فقط یه جای ثابت دراز بکشم و اینقدر تکون نخورم. از نیمه های راه چشمامو بستم و تا وقتی که بوی جنگل رو حس نکردم چشم هامو باز نکردم. اون جنگل خاطرات زیادی رو توی ذهنم زنده میکرد ولی هر‌چی بود گذشته بود و فکر کردن بهش مشکلی از من حل نمیکرد. بلاخره از جنگل هم گذشتیم و وارد ده شدیم.به خونه سنگی ها که رسیدیم عیسی با تعجب به سمتمون برگشت و گفت اینجا چه خبر شده؟
ما هم بیشتر از اون هول کردیم و عمه اصلا نفهمید چطور از گاری پایین پرید و بدو بدو با پاهایی که درد میکرد از پله های مرتفع خونه سنگی ها بالا رفت. طوطی اونجا هم منو فراموش نکرد و کمک کرد از گاری پایین بیام و ما هم به دنبال عمه از پله ها بالا رفتیم. عمه در خونه رو با شتاب باز کرد و وقتی کسی رو داخل خونه ی قبلیشون ندید همینطور بدو بدو از روی پله ها و ایوون خونه های مردم به سمت خونه های ما و عسگر دوید. هر چی به خونمون نزدیک تر میشدیم صدای گریه و جیغ و شیون بالاتر میرفت و دل من بیشتر شور میخورد. دیگه به یه جایی رسیدیم‌ که پاهام سست شد و نمیتونستم جلوتر برم. دستمو به سنگ هایی که کنارم بود گرفتم و روی زانو هام دولا شدم و رو به طوطی که جلوی در خونه بود و اشک میریخت گفتم‌ احد؟ احد چیزی شده؟ طوطی با گریه به سمتم اومد و با هق هق گفت احد خوبه حالش خوبه. یه کم پاهام جون گرفت و دوباره به سختی به سمت خونه ی عسگر راه افتادم. بالای خیلی از خونه های ده پارچه ی مشکی زده بودن و صدای گریه از خیلی از خونه ها به گوش میرسید ولی بیشترین صدا از خونه ی عسگر بود و مردم زیادی اونجا جمع شده بودن. حالا صدای عمه و طوطی و من هم به بقیه ی زن ها که شیون میکشیدن اضافه شده بود. احد توی اون شلوغی جلو اومد و منو طوطی و عمه بتول رو از خونه بیرون فرستاد و گفت اینجا نمونید مریض میشین. ما هاج و واج مونده بودیم که باز هم مارو عقب فرستاد و گفت توی ده وبا اومده این همه مردم توی یک هفته ای که شما نبودین از بین رفتن میگن مریضی سرایت میکنه نمیخوام به شما هم سرایت کنه بهتره برگردین خونه ی اقام. عمه نمیتونست دل بکنه و هر طوری بود از زیر دست احد در رفت و دوباره خودش رو به خونه رسوند عروسش رو بغل کرده بود و مثل ابر بهار اشک میریخت جوری که انگار خودش بچشو از دست داده بود. زن عسگر توی این یک هفته ای که نبودیم حسابی پیر شده بود و قشنگ مشخص بود که برای از دست دادن بچه اش اینطوری شکسته شده. مردم یکی یکی تسلیت میگفتن و از خونه بیرون میرفتن و کم کم خونه رو خلوت کردن. بعد از رفتن مردم بلاخره احد از جلوی ما کنار رفت و تونستیم وارد خونه بشیم. تا اون روز اشک ریختن عسگر رو ندیده بودم و با اشک هایی که اون میریخت حسابی دلم شکست و دیگه انگار نفسم بالا نمیومد. عمه تمام فکر و ذکرش دختر کوچولوی عسگر که حالا دیگه بین ما نبود، بود و از بس توی اون مدت کم گریه کرده بود چشم هاش جایی رو نمیدید. احد هم خیلی ناراحت بود ولی مشخص بود که دلش حسابی برای من تنگ شده و لحظه ای از کنارم تکون نمیخورد. کمی کنار زن عسگر نشستم و بغلش کردم و دلداریش دادم. ولی هر حرفی که ما میزدیم داغ دلش تازه تر میشد و بیشتر از قبل اشک میریخت. بعد از اون عمه که یه کم حالش جا اومده بود رو به احد کرد و گفت پسر زنتو بردار ببر خونه این دختر باید استراحت کنه. تا این مریضی ریشه کن نشده نذار از خونه بیاد بیرون حواستون باشه اب رو بجوشونید و دهنی کسی رو نخورید باید خیلی مراقب باشین. احد نمیفهمید ننه اش چی میگه و دنبال حرف های ننه اش رو به من کرد و گفت پاشو بریم خونه. دلم نمیخواست تنهاشون بذارم ولی با اون همه ادمی که مرده بودن حسابی ترسیده بودم و بیشتر از خودم نگران بچه ای که توی شکمم بود بودم. از جام بلند شدم و بعد از عذر خواهی دنبال احد از خونه بیرون رفتم. بیشتر از همه نگران اقا صفدر بودم و همین که پامونو از خونه ی عسگر بیرون گذاشتیم خطاب به احد گفتم اقات کجاست توی خونه ی عسگر ندیدمش.احد دماغش رو بالا کشید و گفت خودت که میدونستی اقام چقدر زمرد رو دوست داشت. وقتی خبر مرگ زمرد رو شنید انگار دنیا روی سرش خراب شد خودش رو توی خونه حبس کرده.... بود و میگفت گلمون رفت دختر عزیزمون از بینمون رفت خونمون بی برکت شد حالا با گذشت چند روز باز هم اقام به همون حالت قبل برنگشته و حسابی توی خودشه و غصه ی مرگ زمرد رو میخوره. دلم برای اقا صفدر میسوخت دل خیلی مهربونی داشت و مشخص بود که حسابی دختر دوسته از محبتی که به من و طوطی داشت و بعد از اون زمرد کاملا مشخص بود که چقدر دختر هارو دوست داره. احد کمی بهم خیره شد و گفت این اتفاقات حسابی همه رو بهم ریخته لحظه ای نیست که نگرانی ولم کنه این روز ها مدام با خودم میگفتم کاش شماها برنگردین ده تا شر این مریضی کنده بشه ولی مگه به این زودی ریشه کن میشه؟ نمیدونی زن و بچه های مردم چجوری دارن از بین میرن. وبا به هچکس رحم نمیکنه پیر و جوون زن و مرد هر‌کس که سر راهش باشه با خودش میبره. با نگرانی رو به احد کردم و گفتم نکنه ما هم بگیریم اگه من مریض بشم بچه ام چی میشه؟ خودم نفهمیدم چی گفته بودم ولی ابرو های احد بالا پرید و گفت بچه ات؟ کدوم بچه؟ دستمو روی دهنم گذاشتم و هین بلندی کشیدم و ادامه دادم
چند روزه دارم فکر میکنم این خبر رو چجوری بهت بدم حالا اینطوری از دهنم پرید. احد چند باری پلک زد و دوباره تکرار کرد بچه؟ بعد به خودش اومد و همینطور که بلند بلند میخندید گفت تو حامله ای؟ حامله ای گلی؟ خجالت کشیده بودم ولی از ذوق احد خنده ام گرفته بود و و چند بار سرمو تکون دادم و گفتم اره اره باردارم، داری بابا میشی. احد خیلی ذوق کرد و گفت باید به ده شیرینی بدم توی این وضعیت هیچ چیز بیشتر از این خبر خوش نمیتونست حالم رو اینقدر خوب کنه. بعد از این حرفش سریع به سمت در راه افتاد و خواست از خونه بیرون بره که دستش رو روی هوا گرفتم و گفتم احد یه لحظه صبر کن چرا اینقدر عجله میکنی توی این وضعیت که بیشتر مردم ده عذا دارن درسته تو شیرینی پخش کنی؟ ما باید توی غم اونا شریک باشیم مخصوصا الان که دختر برادرت از دنیا رفته اون وقت تو میخوای بری شیرینی بدی و برای پدر شدنت خوشحالی کنی. اشتباهه احد نکن چنین کاری رو. اصلا من دلم نمیخواد کسی موضوع بارداریم رو بدونه با خودم میگم مبادا زن عسگر حالا که دختر کوچولوشو از دست داده غصه بخوره و دلش بشکنه... باید به طوطی و عمه‌ بتولم بگم فعلا دست نگه دارن و چیزی به کسی نگن تا اوضاع ده یه کم بهتر بشه. احد یه کم به خودش اومد و گفت راست میگی نمیخوام دل کسی رو بشکنم تا خدایی نکرده تقاصشو با بچمون پس بدیم. لبخندی به روش زدم و گفتم درستش هم همینه. روز ها میگذشت و عشق و علاقه ی احد هر روز بهم بیشتر میشد. ساعت ها با بچه ای که اندازه ی یه نخود بود حرف میزد و درد و دل میکرد تمام این مدت دست منو توی دستش میگرفت و اتفاقات روزش رو برامون تعریف میکرد. من هم خداروشکر میکردم که احد اینقدر سر به راه شده و خانواده دوسته... وضعیت وبا بهتر که نمیشد هیچ هر روز بدتر و بدتر میشد. دکتری توی ده نداشتیم و طبیب ها فقط بلد بودن چند تا دارو گیاهی بهمون بدن و با این دارو ها هیچکس از مرگ نجات پیدا نمیکرد. بعد از یه مدت مردم به این فکر افتادن برای دوا و درمان به شهر برن ولی مسیر زیاد بود و بیمار ها توی مسیر تلف میشدن و هیچکدومشون به شهر نمیرسیدن. به عمه سفارش کرده بودم که خبر بارداریمو به کسی نده و اونم خداروشکر حسابی حواسشو جمع کرده بود تا از دهنش نپره ولی خودش هر روز بهم سر میزد و همونجا دم در خونه یه خوراکی دستم میداد و کلی سفارش میکرد که مراقب خودم باشم... مردم ده مثل قبل نمیتونستن کار کنن و دست و دلشون به کار نمیرفت بدتر از همه شوهر عمه بود که هنوز از فکر زمرد بیرون نیومده بود و ساعت ها گوشه ی خونه غصه میخورد احد خیلی به خورد و خوراک خودش و من دقت میکرد و مجبورم میکرد چند بار اب رو بجوشونم تا مریض نشیم با این همه مراقبت باز هم لحظه ای نبود که از نگرانی در بیام و گاهی از شدت ترس نفسم میگرفت و به سختی نفس میکشیدم کم کم خبر مریضی به شهر رسید و زن عمو شهنازم با خبر شده بود،چیزی نگدشت که سر و کله ی گاریچیش با یکی از خدمتکار ها پیدا شد و بعد از کلی پرس و جو خونه ی مارو پیدا کرده بودن و به خونمون اومدن. با این که از شهر اومده بودن ولی میترسیدم اونارو هم به خونه راه بدم و یه جوری انگار عادت کرده بودم با کسی رفت و امد نداشته باشم. خدمتکار برام پیغامی اورده بود و گفته های زن عمو رو برام بازگو کرد.زن عمو خواسته بود به شهر برم و تا ریشه کن شدن مریضی اونجا بمونم تا بلایی سر خودم و بچه ام نیاد... ولی دلم امن نبود و نمیخواستم احد رو توی ده تنها بذارم بلاخره نگرانش بودم و همونقدر که برای خودم میترسیدم سر اونم میترسیدم که خدایی نکرده بلایی سرش بیاد. پیغامی به خدمتکار دادم تا به زن عمو برسونه و راهیشون کردم به شهر برگردن. بعد از رفتنشون با خودم گفتم‌ اگه قرار باشه بریم شهر هممون باید با هم بریم. من تنهایی نمیتونم ول کنم برم حالا مثلا احدو با خودم ببرم دلم پیش عمه ،طوطی، اقا صفدر، عسگر و زن و بچه اش میمونه تازه اگه احدو بخوام ببرم که عمه اشوب به پا میکنه اونم هر روز هر روز میخواد نگران پسرش بشه و همه رو راه بندازه شهر تا از سالم بودن من و احد مطمئن بشه. از جام بلند شدم و گفتم باید برم با عمه صحبت کنم شاید راضی بشن برگردیم شهر اخه حالا که اونجا دیگه کسی کاری به کارمون نداره. خیلی میترسیدم از خونه بیرون برم مدت ها بود درست و حسابی رنگ افتاب رو ندیده بودم ولی خوب چاره ای نداشتم. توی راه مدام از مردم فاصله میگرفتم و حتی سلام و احوال پرسی هم با زن های ده نمیکردم. بلاخره با کلی هول و ولا به خونه ی عمه رسیدم و در رو زدم. مثل همیشه طوطی بدو بدو به سمت در اومد‌ و بلند پرسید کیه؟ جواب دادم منم گلی.طوطی با ترس درو باز کرد و گفت اینجا چیکار میکنی گلی؟ اتفاقی افتاده؟ حالت خوبه؟ احد کجاست؟ بچتون خوبه.
انگـشت بہ لَب مانده‌ام از قاعدۀ عشق ما یاࢪ ندیده تب ِ معشوق کشیدیم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 ‌‌‎
2.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بفرس براش ♥️🫀♥️ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
میشہ بخندی؟ ببین بِین گونہ و گوشہ [لَبِت] یہ چال هست ڪه، "باید منو اونجا دفن بُڪنَن."🙈🪴^~^ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
﮼‌꯭تُـ ـ꯭و‌꯭ن꯭َبـ꯭ض‌꯭ِت꯭نـ ـ꯭د‌꯭ِق꯭ل꯭بَـ ـ꯭م꯭ی🫀💙 ִֶָ ִֶָꜥꜤ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
من برا  ִֶָ  ִֶָ جفت سیاره‌های کاکائویی چشاش  ִֶָ  ִֶָ جونمم میدم . .🤎🍫🤙🏻  ִֶָ  ִֶָ 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞