eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
2.9هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
بگردم آخ دور سرت😍 ‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بوسیدن لبات قشنگ ترین تکرارِ زندگی منه💋 ‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
با تو هر روز، روزِ من است.. صبحم زیباست.. سرشار از عشق و روشنایی.. پرمی شوم از آرامش وقتی پنجره چشمانت به سمت دریای نگاهم گشوده می شود.. از شوق می لرزد دلم وشادمانی و عشق مرا در آغوش می گیرد واین یعنی قلبم عاشقانه دوستت دارد... صبح جمعه تون عاشقانه ❤️
زندگی رقص دل انگیزِ خطوط لبِ توست صبحت بخیر جانا ❤️ ‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
Babak Jahanbakhsh6_144301008640438290.mp3
زمان: حجم: 3.97M
تو باران ناگهانِ مردادی بر شانه‌ی سوخته‌ی شالیزار من ترک‌های خوشه‌ی برنج رنجی بی‌پایان در چین‌های خسته یِ پیراهنی گلدار تو شالی‌های خوابیده‌ای میان کَرت‌های نگاه و من نشانیِ دور درو درحلقه‌یِ مست هلال ماه بیا بازگردیم به فصلِ خرمن گیسوانم به کوچه‌های کاهگلی و به تنگه‌ی اعجاب‌انگیزِ بازوان به آخرین پناه❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌
تازه پونزده سالم شده بود... چند روز به تحویل سال هزارو سیصد و شصت مونده بود و من از ذوق رفتن به شهر و خرید لباس عید تند تند کمک مادرم ملافه ی تشکا رو میدوختم... با اینکه ما سه تا خواهر بودیم ،اما همه ی کارهای خونه تکونی عید و من و مامان انجام میدادیم... دوتا خواهرام شوهر کرده بودن و مادرشوهراشون مثل چی ازشون کار میکشیدن و دیگه نایی براشون نمیموند تا بیان و به ما هم کمک کنن... دوتا برادر داشتم که از من دوسال کوچیکتر بودن و مادرم بعد از سه تا دختر، دو تا پسر دوقلو زاییده بود. پدرم کشاورز بود که به زور چرخ زندگی رو به حرکت در میاورد.. یه ادم خدا ترس و مظلوم که ازارش به هیچ کس نمیرسید... سوزن رفت تو دستم.. بلند گفتم؛ اخ... و انگشتمو کردم تو دهنم.... مادرم لبخند زد و گفت؛ شهلا جان ارومتر.. با ذوق گفتم؛ اخه ننه میخوام زود کارا تموم بشه تا بریم بازار شیراز... بابا با پاش در حیاط و که همیشه یه لنگش باز بود تا اخر باز کرد و گونی پشمی که روی کولش بود و اورد تو حیاط و بلند داد زد مریم ببرم تو انباری یا بیارم بالا؟ مادرم رفت جلوی ایونو گفت؛ ببر تو انبار... بعد هم رو به من گفت : فقط رویه تشکا رو بدوز، تا من برم نهار اقاتو بدم و بیام... ملافه ها بوی تاید میدادن و حسابی تمیز شده بودن... عجیب این بوی تمیزی رو دوست داشتم... مادرم متکا لوله ای ها رو با مخمل قرمز درست کرده بود و روش ملافه ی سفید گلدوزی شده کشیده بود... یکیشو گذاشتم زیر سرمو کمرمو گذاشتم رو زمین تا خستگیم در بیاد...به اسمون صاف و ابی نگاه کردم. افتاب ظهر اخرای اسفند بهم میتابید و تنم و گرم میکرد، با هوای که هنوز سوز زمستون توش بود اون گرماخیلی لذت بخش بود...صدای کلون در حیاط که دائم کوبیده میشد باعث شد زود بلند شم و روسریمو بندازم روی خرمن موهام... از پله ها رفتم پایین و حمید پسر خالمو دیدم.. سلام کردمو با لبخند رفتم به استقبالش.... اما یهو یه پسرو دیدم که روی موتور حمید نشسته بود و با دیدن من، بهم نگاه کرد.... خودمو پشت در کشیدمو گفتم؛ بیاتو پسر خاله... حمید گفت؛ کارت عروسی براتون اوردم... خوشحال و ذوق زده گفتم؛ وای مبارک باشه... کی؟ حمید گفت؛ هفتم عید.... **** ریحانه و نگار در حال جمع کردن سفره با هم حرف میزدن و کله پاچه‌ی مادرشوهراشونو بار گذاشته بودن... مادرم با خنده گفت: بسه دیگه چقدر غیبت می‌کنید.. ریحانه که تازه دوسال بود عروسی کرده بود و یه پسر یه ساله به اسم میلاد داشت... با دست کفیش پیشونیشو خاروند و گفت: اخه ننه تو نمیدونی چیه این... از صبح تا شب مثل چی از من کار میکشه و هر چی ناسزا بلده بهم میگه، اون وقت عصری که مجتبی میاد جلوی اون یه ریحانه جان ریحانه جانی راه میندازه که خدا بدونه... مادرم گفت: خب حالا... زودتر ظرفا رو بشورین بیاین اینجا کارتون دارم... نگار آهو دخترشو روی متکا خوابوند و گفت: اخیش خوابید.. چهار سالشه‌ها، ولی مثل زلزله میمونه .. مادرم گفت: ریحانه بیا دیگه ریحانه... سینی چای رو گذاشت روی زمینو گفت: جانم ننه، چی شده؟ مادرم به من نگاه کرد و گفت: والا خاله اقدست امروز اومد اینجا.. مثل اینکه اون روز که حمید کارت دعوت آورده بوده دوستش همراهش بوده و شهلا رو دیده... ریحانه خندید و رو به من گفت: رو نمیکنی.... مادرم ادامه داد: حالا التماس دعا داره.. نگار که گل از گلش شکفته بود گفت: خب آخه کیه؟تو آبادی خودمونه؟ مادرم پاشو دراز کرد و با مالیدن زانوش گفت: نه... اونا محمود آباد میشینن.. همین دهات کناری... ریحانه گفت: وضعشون چجوریه؟پسره چیکارست؟ چند سالشه؟ مادرم گفت: والا، اینجوری که اقدس گفت.. دستشون به دهنشون میرسه.. پسره هم با وانت تو شیراز کار میکنه... بار میبره... نگار گفت: خب شهلا خانوم.. چه شکلیه ... که با یبار دیدنت عاشق شده و میخواد بیاد خواستگاری... لپم سرخ شد و گفتم: بخدا من اصلا ندیدمش.. یعنی دیدما، ولی اصلا نگاش نکردم... نگار گفت: خب حالا چی جواب دادین؟ مادرم گفت: من نمی‌خوام شهلا رو مثل شما دوتا زود شوهر بدم... هم خودم دست تنهام... هم وقتی می‌بینم هیچ کدوم از شما از زندگیاتون راضی نیستین..... ریحانه پرید تو حرفشو گفت: آخه ننه.. وقتی اینجا رسمه که دختر تو همین سن و سال شوهر کنه.. چجوری می‌خوای شهلا رو شوهر ندی.. اونم با این خوشگلی که شهلا داره... مادرم چایشو تو نعلبکی ریخت و هورت کشید و گفت: تا حالا بیشتر از ده تا خواستگار رو رد کردم، کجای کاری.... تو دلم قند آب شد و چشمام برق زد و مغرورانه گفتم: من اصلا نمی‌خوام شوهر کنم.... عید با همه‌ی زیباییش رسید، همه در حال جنب و جوش و دید و بازدید عید بودیم...درختای تو حیاط برگ‌های جوون و سبز کم‌رنگشو نو به رخ میکشیدن و هوا رو به گرمی می‌رفت...
عطر بهار نارنج تو حیاط حالمو خوب میکرد و هر چند بار که از جلوش رد می‌شدم مشامم رو ازش پر می‌کردم... برای عروسی حمید یه پیراهن ابر و بادی قشنگ خریده بودم.. تازه مد شده بود. خیلی دوسش داشتم.. گلبهی بود .. ننه برام جورابای کلفت بلند مشکی خریده بود تا باهاش تو عروسی بپوشم.. آستیناش یکم پوفی بود و من واسش میمردم.... ... شیش روز از عید گذشته بود و ما آماده می‌شدیم تا بریم جشن حنابندون حمید...دوستشو کلا از یاد برده بودم و ننه هم بدون اینکه به آقام بگه، به خاله اقدس جواب منفی داده بود... مادرم از بعد از ظهر رفته بود کمک خاله و من و جواد و علی قرار بود با هم بریم... آقام و مش خلیل، بابای حمید، دنبال کارای عروسی بودن و سرشون خیلی شلوغ بود... صدای ساز و دهل شوری تو دلم انداخت و به علی گفتم: بجنب دیگه... همه اونجان بجز من.. همش تقصیر شما دوتاست... جواد کتش و پوشید و گفت: کاش آقام یکم کت و شلوارامونو کوچیکتر میخرید.. اینقدر بزرگن که هر کی تو تنمون ببینه فکر میکنه کت و شلوار آقا رو پوشیدیم... علی آستین کتشو تا کرد و گفت: مثل من تاش بزن... اینا رو حداقل پنج شیش سال باید بپوشیم تا اندازمون بشه... راه افتادم جلوی در و با حرص گفتم: من رفتم.. شما هم بیاین... از دور زنا و مردا رو دیدم که دستمال به دست جلوی خونه ی خالم در حال شادی بودند... همیشه آفتاب ،چشمای ابی زلالم رو اذیت میکرد.. ابروهامو جمع کردم و دستمو سایبون کردم تا آفتاب اذیتم نکنه... تو جمعیت چشم چرخوندم تا مادر و ببینم.. یهو همون دوست حمید که روی موتور بود و کت و شلوار مشکی به تن، دیدم... چشمای سیاهش و دوخت به من و اشاره ای کرد... قلبم اومد تو دهنم...اگه کسی می‌دید اتفاقهای بدی می افتا ... لبمو محکم گاز گرفتمو سعی کردم دیگه اصلا به اون سمت که اون وایساده بود نگاه نکنم... هنوز صدای تالاپ و تلوپ قلبمو می‌شنیدم، نگار یه لباس محلی قشنگ پوشیده بود و با مادرم و زنای دیگه تو حیاط بزرگ خالم بودند... همه‌ی زنا لباسای بلند محلی پوشیده بودن... ریحانه میلاد و داد به مادرم و گفت: ننه حواست بهش باشه... و دست منو کشید و برد وسط جمعیتی که در حال پایکوبی بودن... چشم‌های زیادی رو می‌دیدم که روی صورتم خیره بودن... پوست سفید و چشم‌های آبیم همیشه جلب توجه می‌کرد و این برام تازگی نداشت... تو گوش ریحانه گفتم: من خسته شدم بریم پیش ننه... مادرم با زنی که کنار خاله اقدس بود و تا حالا ندیده بودمش داشت با لبخند حرف می‌زد... من و ریحانه رفتیم کنارشون... زنه خریدارانه نگام کرد و گفت: تو شهلایی...؟ سلام کردم و گفتم: بله.. مادرم گفت: شهلا این خانوم، مادر دوست حمیده و اینم خواهرشه... و می‌دونستم که لپام قرمز شده... سرمو انداختم پایین.. نمی‌دونستم چی بگم... ریحانه به دادم رسید و گفت : شهلا بیا آب بریز رو دستم تا میلاد و بشورم... اون روز و فردا تو عروسی حمید خانواده اون پسر که حالا فهمیده بودم اسمش عباده ،کلا منو زیر نظر گرفته بودن و دیگه دست بردار نبودن... چند روز بعد از عروسی دوباره پیغام فرستادن تا اجازه بگیرن و بیان خواستگاری... هنوز خوابم سنگین نشده بود که صدای آقام و مادرم روشنیدم که در مورد من حرف میزدن... جواد خر و پف می‌کرد و صداشونو واضح نمی‌شنیدم... آروم بلند شدم و خودمو به در اتاق کناری که همیشه آقامو مادرم اونجا می‌خوابیدن رسوندم... آقام گفت: چی بگم زن... مادرم گفت: والا اقدس گفت پسره دست بردار نیست و آب از سرمون برده.... هر روز میاد و به حمید میگه حتما شهلا رو میخواد... آقام برگشت رو شونه‌ی راستش خوابید و گفت: بگو بیان... ایشالا خیره... نگار استکانا رو چید تو سینی و گفت: حواست باشه چای رو تو سینی نریزی... و رفت نشست پیش مهمونا... مادرم گفته بود نرم تو مهمون خونه تا صدام کنن... پیراهن بنفش رنگی که مال نامزدی ریحانه بود و الان بهش خیلی تنگ شده بود و پوشیده بودم ... خیلی قشنگ شده بودم.. تو آینه‌ی کوچیک بالای گاز تو آشپزخونه خودمو نگاه کردم..چشمام درشت بود، دماغ کوچولوم به لبای صورتی رنگم میومد...با صدای نگار به خودم اومدم و برگشتم سمتشو و گفتم: وای ترسیدم... نگار گفت: چای بریز و بیار... حواستم جمع کن... سینی به دست وارد مهمون خونه شدم.. سلام کردم.. همه جوابمو دادن و مامان بهم اشاره کرد که برم بالای خونه...دستام میلرزید... تمام سعیمو میکردم تا چایی رو نریزم تو سینی... پدر و مادرش موقع چای برداشتن با دقت بهم نگاه کردنو ماشالا ماشالا گفتن... چای رو گرفتم سمتش.. به چشمام نگاه میکرد اما من نگاش نمیکردم... نعلبکی واستکان چای رو با هم برداشت، تمام حواسش به چشمای من بود.. هول شد و چایی داغ و ریخت روی شلوارشو بلند گفت: آخ...
مادرش بلند شد سر پا و هول گفت:عیبی نداره... برو تو حیاط... برو آب سرد و بگیر رو شلوارت... خجالت کشیدم و بقیه‌ی چایی‌ها رو با سینی گذاشتم جلوی مادرم و رفتم تو آشپزخونه.... عباد دوید تو حیاط و شیر آب و باز کرد.. از پنجره‌ی کوچیک تو آشپزخونه نگاش می‌کردم... دهنشو گرد کرده بود و نفسشو فوت میکرد بیرون... از کاراش خندم گرفت، اما با چشماش غافلگیرم کرد و منو دید... سرمو کشیدم عقب و به خودم ناسزا دادم... پدر و مادرم مخالفتی نداشتن و بدون خواستن نظر من بهشون جواب مثبت دادن... هیچ احساسی بهش نداشتم، فقط وقتی می‌دیدمش دست و پامو گم میکردم... هفته‌ی بعد نامزدی ما بود، خیلی ساده فقط با یه انگشتر و چادر و کله قند... نامزد شدیم... آقام گفت: خوش ندارم نامحرم باشن، شاید شهلا خواست یه لیوان آب بده دست عباد .. همون شب نامزدی عاقد اومد و برامون صیغه‌ی محرمیت خوند... موقع رفتن آروم سرشو اورد کنار گوشمو گفت: فردا میام سراغت.. بریم شهر برات لباس بخرم...بعد از ظهر منتظرم باش.. روزهای قشنگ اردیبهشت شروع شده بود، عاشق بهار و اردیبهشتش بودم.. دیگه همه جای ده بوی بهار نارنج می‌داد و من عاشقش بودم.. گنجشکا روی شاخه‌های درختای حیاط دنبال هم بازی می‌کردن و صدای جیک جیکشون همه جا رو گرفته بود... همیشه دوست داشتم عاشق بشم و ازدواج کنم.. اما حالا یه ازدواج سنتی و بی‌رنگ و بوی عشق، هیچ چنگی به دلم نمی‌زد و شوری برای دیدن عباد نداشتم... بی‌حوصله گفتم: ننه من نمی‌خوام باهاش برم شهر.. ازش خوشم نمیاد.. مادر روسریشو جلوی نرده‌های ایوون محکم تکوند و سرش کرد و رو به من گفت: دخترم ... خدا خودش مهرشو بعد از عقد میندازه تو دلت... کلافه گفتم: آخه وقتی کسی رو دوست نداری چطوری مهرش به دلت میوفته؟ مادرم حوصلش از غر زدنای من سر رفت و گفت: پاشو برو اون مانتو آبیتو بپوش الان این پسره میاد.. معطلش نکن ،بعد هم زود برگردین دهن آقاتو به من باز نکن... مادرم اصلا به حرفای من اهمیت نمیداد.. نگار و ریحانه رو هم همینطور شوهر داده بود. اون دوتا هم فقط به شوهراشون عادت کرده بودن و من هیچ عشقی تو چشماشون نمی‌دیدم... عباد با خواهرش اومدن دنبال من تا بریم شهر.. رسم نبود قبل از عقد دختر و پسر با هم برن شهر... مادرم تعارف کرد تا بیان بالا.. اما عباد گفت: ممنون خاله... مثل حمید به مامانم خاله می‌گفت... رباب و اولین بار بود می‌دیدم، خیلی شیطون بود،با شیطنت نگاهی بهم کرد و گفت: عباد خیلی از خوشگلیت تعریف کرده بود.. باورم نمیشه تو زن داداشمی، آخه خیلی قشنگی... سه تامون نشستیم جلوی وانت عباد ازش خجالت می‌کشیدم.. رباب وسط ما نشست و من راحت و راضی از این کارش ،کنار رباب نشستم .... عباد اخم کرد و معلوم بود بهش برخورده.. واسم اصلا مهم نبود.. برام از بازار لباس محلی با چارقد و مانتو و شلوار خرید...بعدم ما رو برد بستنی فروشی و فالوده شیرازی برامون خرید... با تمام کارایی که می‌کرد تا منو به سمت خودش جذب کنه، اما حتی نتونستم یه لبخند بهش بزنم... بعد از اون روز چند بار دیگه با هم بیرون رفتیم و هر بار یکی از خواهراش یا برادرای من باهامون بودن...دو ماه گذشت و یواش یواش زمزمه‌ی عروسی ما سر زبونا افتاد...و من همچنان شک داشتم که زن عباد بشم یا نه... . نگار و ریحانه برای جفت و جور کردن جهیزیه‌ی من به مادرم کمک می‌کردن.. ریحانه در حال دوختن ملافه رو بالشتی من گفت: والا دیگه این شهلا نوبره... اصلا نه در مورد رنگ ملافه‌ها نظر داد و نه کمکی می‌کنه زودتر کارا رو تموم کنیم... نگار کوک آخر رو به ملافه ی لحافم زد و بعد نخشو گره داد و بقیه‌ی نخو با دندونش پاره کرد و گفت: از بس ننه لوسش کرده.. والا.. مگه من و تو رو همینجوری شوهر ندادن. آخه مگه میشه دختر بگه این پسر و می‌خوام، اونو نمی‌خوام .. وقتی آقام بگه این پسر خوبه،بی‌چون و چرا باید حرفشو قبول کرد و گفت: چشم.. .... مادر عباد و خواهر بزرگش که ازدواج کرده بود با عباد و باباش اومدن و شیربها رو که مبلغ 10هزارتومن بود دادن به پدرم تا باهاش جهیزیمو تکمیل کنه..شام دعوت داشتن خونه‌ی ما.. عباد رفته بود توالت گوشه‌ی حیاط.. مادرم گفت: شهلا برو از تو زیر زمین دبه ترشی بیار.. تا حالا هیچ وقت با عباد تنها نشده بودم و همیشه یکی همراهمون بود، منم از خدا خواسته هیچ وقت بهش رو نمی‌دادم. کاسه‌ای رو که با خودم برده بودم تا توش ترشی بریزم و کنار دستم گذاشتم و با ملاقه چند بار از تو دبه ترشی ریختم تو کاسه...در دبه رو بستمو بلند شدم به محض برگشتن،عباد جلوم ظاهر شد و نزدیک بود کاسه از تو دستم بیوفته که عباد کاسه رو رو هوا گرفت و گذاشتش روی دبه و گفت: خب چه عجب ما تونستیم یه بار تورو تنها ببیینم. دستام می‌لرزید،گفتم: من باید برم بالا، دارن سفره میندازن..
C᭄ ‌ به قول هوشنگ ابتهاج: "یکجا به کنار تو ‏ارزد به جهان با غیر.."♥️🫂 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞