eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
2.9هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اﯼ ﺟﺎﻥِ ﺟﺎﻥِ ﺟﺎنم ﺗﻮ ﺟﺎﻥِ ﺟﺎﻥِ ﺟﺎنی ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺯِ ﺟﺎﻥِ ﺟﺎﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﺁﻧﯽ ﻭ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺁﻧﯽ... 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_شهلا #پارت_سه مادرش بلند شد سر پا و هول گفت:عیبی نداره... برو تو حیاط...
گفت: واااای... من خیلی دوست دارم شهلا... به چشمام نگاه کرد و گفت: به مادرم میگم اخر همین ماه عروسیمون باشه و از زیر زمین رفت بالا...، کاسه‌ی ترشی رو برداشتم و رفتم بالا... عباد سر سفره با چشم و ابرو بهم اشاره می‌کرد.... همون شب، روز عروسی رو مشخص کردن و قرار شد اخر تیر ماه روز عروسی باشه، و من هیچ وقت فکر نمی‌کردم که روز عروسیم که باید خاطره انگیزترین روز زندگیم باشه، سیاهترین روز زندگیم بشه... عباد و پدرش با چند تا دیگه از زنا و مردای فامیلشون تو ایوون نشسته بودن تا سیاهه‌ی جهازو امضا کنن و جهازمو تحویل بگیرن..عباد خوشحال برگه‌ی سیاهه رو امضا کرد و بهم نگاه کرد و زیر لبی خندید... مادرش با آرنج زد بهشو گفت: پسر اول باید بخونی ،بعد امضا کنی... پدرش بلند خندید و گفت: از بس عجله داره.. الان هر چی بهش بدین براتون امضا می‌کنه... همه بلند خندیدن... مادرم منقل اسفند و که زغالای سرخ توش بود با خودش از آشپزخونه آورد بیرون و توش اسفند ریخت... دونه‌های اسفند با صدا می‌ترکیدن و دود اسفند با بوی خوشش تو هوا پیچیده بود... عمه صغری دایره رو گرفت تو دستش و شروع کرد به زدن و همه با هم شروع کردن به دست زدن... .. مادرم با خوشحالی چادر نماز و سجاده‌ی قشنگی که زن دایی ملیحه از سفر مشهد برام آورده بود رو گذاشت تو جهیزیمو گفت: ایشالا خوشبخت بشی مادر..مردا به عباد کمک کردن و جهازو بار وانتش کردن... کل جهیزیم تو یه وانت جا شد. تا روستای عباد نیم ساعت راه بود و جهازمو بردن اونجا... هیچ دوست نداشتم برم، مادرم از حرصش، نیشگون ریزی ازم گرفت و گفت: خیر سرت جهاز تو رو میخوان بچینن و همراه نگار و ریحانه با شوهراشون راهیم کرد خونه‌ی عباد... یه حیاط بزرگ داشتن که کفش سیمان بود و یه قسمتش یه باغچه بود که توش درخت‌ها و گل‌های قشنگی خودنمایی می‌کردن.. در عرض یه ساعت جهیزیه چیده شد ،تو یه اتاق بزرگ و دلباز که دو تا پنجره به سمت باغچه داشت، خیلی ازش خوشم اومد.. به دیواراش رنگ سفید زده بودن و وقتی جهازم چیده شد.. رنگ و روی قشنگی گرفت، یکم تو دلم شوق افتاد.. پرده‌ها رو جلوی پنجرها و جلوی در وردی اتاق آویزون کردن، همه چیز نو و قشنگ بود.. کارا تموم شد.. مادر عباد برامون چای و شیرینی آورد، تو ایوون و تعارف کرد شام بمونیم.. حسن شوهر نگار گفت: کار زیاده.. باید برگردیم ... اونا تو ایوون خونه بودن، من داشتم تو اتاق با رباب به جهیزیه نگاه می‌کردم و ذوق می‌کردم ... نگار پرده‌ی جلوی در اتاق و زد کنار و گفت: شهلا داریم میریم بیا.. رباب پشت سر نگار رفت بیرون و همه تو ایوون مشغول خدافظی شدن و شلوغ شد.. می‌خواستم پشت سرشون برم که عباد اومد تو اتاق... از تنهایی باهاش ترسیدم و هول رفتم سمت در اتاق، عباد دستشو گذاشت جلوی چهار چوب در و گفت: کجا...؟ سرمو بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم و گفتم : زشته.. منتظر منن، تو رو خدا بزار برم... با نگاهش بدرقم کرد... کف دستم عرق کرده بود... نگار دوباره از همونجا صدام کرد... منم با صورت سرخ شدم از خجالت، کنارش زدم و جواب نگارو دادم... همه کم کم از پله ها سرازیر شده بودن تو حیاط و خواهرام، با شوهراشونو بدرقه می‌کردن... صدام موقع خدافظی می‌لرزید... یکم طول کشید تا عباد بیاد پیش ما... .... رسم بود که حتما خانواده‌ی داماد باید عروسو میبردن آرایشگاه تا صورتشو بند بندازن.. مادرم، سوسن بند اندازو آورد خونمون تا مادر شوهرم زحمت نیوفته و تو خونه راحت باشه... سوسن تند تند توی صورتم بند مینداخت، با هر بندش از درد یه متر می‌رفتم رو هوا ابروهامو برداشت و اینه رو داد دستمو گفت: عین قرص ماه شدی.. مادر عباد از دیدنم چشماش برق زد و روی سرم نقل پاچید و کل کشید... به فردا شب فکر می‌کردم که قرار بود عروس بشم ،دلم می‌خواست خوشحال باشم... اما دلم هیچ رغبتی برای دیدن عباد نداشت... حتی برام مهم نبود، حالا که صورتم تغییر کرده بود وقتی منو ببینه چه عکس‌العملی داره... میلاد شیر میخورد ،ریحانه عرق روی پیشونی میلاد و با گوشه‌ی روسریش پاک کرد و تو پیشونیش فوت کرد... میلاد یواش یواش خوابش برد و ریحانه گذاشتش روی متکاشو گفت: یعنی من یه ساعته دارم به تو توضیح میدم ،یعنی تو متوجه منظورم نشدی؟ سرمو انداختم پایین و گفتم: فهمیدم... ریحانه روسریشو انداخت رو سرشو میلاد و بغل گرفت آماده شد تا بره خونه‌ی خودش، تو چشمام با لبخند نگاه کرد و خدا حافظی کرد‌‌‌‌ تا شب هممون کلی کار کرده بودیم و خیلی زود به خواب رفتیم... فردا شب حنابندون بود و من دلشوره‌ی عجیبی داشتم... مادرم گفت: نگران نباش همه‌ی دخترا نزدیک عروسیشون همین جوری میشن و طبیعیه.... صدای خروس و آواز گنجشک‌ها نوید اومدن صبح رو میداد... اونم صبحی که از همون اول با سیاه روزی من شروع شد...
مادر و پدر عباد از صبح زود اومده بودن خونمونو با اخم نشسته بودن ... مادرم سینی چایی رو گذاشت جلوشونو در جعبه‌ی شیرینی رو باز کرد و گفت: چرا خودتونو ناراحت میکنید آخه ... مادر عباد یه لنگه ابروشو برد بالا و گفت: آخه چه خبره دویست تا مهمون واسه حنابندون... شما می‌خواید پسر منو بدبخت کنید.... پدرم تسبیحش و انداخت رو زمینو با حرص گفت: من که اولین بارم نیست دختر شوهر میدم... همه جا رسمه داماد باید شام حنابندون طایفه‌ی عروسم بده.....دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید... پدر و مادر عباد کم کم صداشون بالا و بالاتر می‌رفت،همون موقع عمو محمد و دایی مسعودم که فقط دنبال شر میگشتن با هم اومدن.... به محض دیدن داد و فریاد مادرشوهرم ،عمو محمد بلند داد زد: چتونه خسیس بازی درآوردین... این رسمه... مگه ما چیز اضافه‌ای ازتون گرفتیم؟ دایی مسعود به مادرم توپید: همش مقصر تویی... اون شب که قرارداد عروسی نوشتیم ،بهت گفتم بزار این چیزا رو بنویسیم، گفتی نه، حالا اینا زبونشون دومتره.... مادر عباد بلند شد سر پا و عصبی داد زد: خسیس خودتونید که با اینکه از ما ده هزار تومن گرفتین، باز یه جهیزیه‌ی نصف و نیمه دادین فکر کردین ما نمی‌دونیم نصف پولو برای خودتون برداشتین... عمو محمد فریاد زد: دهنتو ببند تو این آبادی همه به سر داداش من قسم می‌خورن... آدم به درستی و خدا ترسی برادر من مگه هست... بزرگترای طایفه وساطت کردن و بلاخره ماجرا به خیر و خوشی ختم شد و دعوا کش دارتر نشد، اما خانواده‌ی عباد کلا رفته بودن تو قیافه و اخم می‌کردن... عباد شب که برای آوردن حنا با طایفش اومده بود، بغ کرده بود و حتی یه کلمه با من حرف نمیزد، همه فهمیده بودن که داماد قهر کرده و به زور اومده ... از بس حرص خورده بودم، معدم درد گرفته بود و موقع خواب با کلی عرق نعنا و جوشونده خوابیدم... روز عروسی رسید...روزی که باید برای یه دختر بهترین و خاطره انگیزترین روز باشه، برای من بدترین روز عمرم شد و هیچ وقت نتونستم تو این همه سالی که ازش می‌گذره، حتی لحظه‌ای رو ازش فراموش کنم... راضیه خواهر بزرگه عباد منو صبح زود چون رسم بود برد حموم عمومی ده... قبلا برای عروسی چند تا از دخترا رفته بودم... خیلی رسم قشنگی بود و کلی خوش میگذشت، اما برای من.... چند ماه پیش برای عروسی زهرا ،دختر عمه تاجیم با عروس رفتیم حموم عمومی...هر کدوم از دخترای جوون که رفتن تو حموم، یه کاسه آب گرم ریختن روی دوشش... بعد شروع کردن به شعر خوندن برای عروس و با شیرینی و شربت خنک از مهمونا پذیرایی کردن... دخترا و عروسای جوون همراه با عروس اومده بودن حموم و کلی خوش گذشت، اما راضیه که به خاطر اوقات تلخی مادرش و عموم تو قیافه بود، اصلا شیرینی و شربت نیاورده بود و خشک و خالی منو برد حموم، کسایی هم که باهام اومده بودن تو حموم ،بخاطر جو بدی که به وجود اومده بود با بی‌حوصلگی فقط چند کاسه آب ریختن روی دوشمو بدون شادی.. سر و تنم و شستن و منو نظافت کردن... دوستام بهم با ترحم نگاه می‌کردن...چیزی به زبون نمیاوردن، اما چشماشون یه عالمه حرف داشت و احساس می‌کردم همه بجای من از این ازدواج پشیمون بودن.... اشکام گوله گوله زیر آبی که روی سرم می‌ریختن روی زمین جاری میشد اما.. چاره‌ای نداشتم،لباسامو تنم کردن و از اونجا بردنم تنها آرایشگاه ده... یعنی پیش سوسن بند انداز... سوسن با انگشت صورتمو با کرم مثل گچ کرد و بعد ابروهامو که روز قبل مثل نخ کرده بود و سیاه کرد، از ماتیک قرمزش به لپمو روی لبام مالید..یه سایه سبزم داشت که واسه‌ی همه ی عروسا از همون میزد و برای منم زد.... موهامو بالای سرم جمع کرد و لباس توری تنم کرد...با تاج و طور و یه چادر سفید که تا زیر چونم کشیده بودنش... از آرایشگاه سوسن بندانداز راهی خونه‌ی پدرم شدم... عباد، کت و شلوار مشکی پوشیده بود با پیراهن سفید... بعد از ظهر جلوی در آرایشگاه سوسن بود... از دیشب یکم اخماش کمتر شده بود و وقتی منو دید جا خورد، بهم زورکی لبخند زد و تو گوشم گفت: چقدرخوشگل شدی شهلا.... ازش دلخور بودم و بهش رو ندادم... بدون اینکه جوابشو بدم ،باهاش همراه شدم... تو ماشین عروس که پیکان سفید عموش بود.. و با ربان‌های قرمز تزیین شده بود.. مادرش و دو.تا خواهراش راضیه و رضوان که شوهر کرده بودن نشسته بودن... مادر شوهرم نشست جلو ماشین پیش عباد و من عقب کنار دخترا... با صدای بوق ماشین عباد فامیل من ریختن تو کوچه، جلوی در خونمون .... رسم نبود جلوی در خونه خانواده‌ی دختر ساز و دهل بیارن.. مادرم دستشو انداخت دور گردنم و شروع کرد به گریه کردن، بغض راه گلومو بسته بود و اشکم راه گرفت.. رضوان تو گوشم گفت: اگه آرایشت بهم بخوره حسابتو میرسم.. داداشم کلی پول آرایشگاه داده...
چقدر بدبخت بودم که حتی اجازه نداشتم غم‌هامو از دلم با اشک بریزم بیرون... بغضمو خوردم و و سرمو بالا گرفتم تا اشکام نریزه تو صورتم و بزک مسخره‌ای که سوسن بندانداز برام انجام داده بود بهم نخوره... موقع خداحافظی رسیده بود... غم عالم توی دلم بود و اما اجازه نداشتم گریه کنم.... پدرم پیشونیمو بوسید و تو گوشم گفت: خوشبت بشی دخترم.... عباد دست پدر و مادرم رو بوسید و قائله‌ی دعوای دیروز به ظاهر ختم به خیر شد... دل کندن از پدر و مادرم و خونه‌ی پدری خودش به اندازه‌ی کافی سخت بود و سخت‌تر این بود که با کسی می‌رفتم که اصلا نمی‌تونستم دوسش داشته باشم و این خودش عین مصیبت بود که قلب کوچیک من طاقت این همه سختی و غربت رو نداشت.... اما چاره‌ای نبود و همراهشون شدم... ... تو روستای عباد، طایفشون با ساز و دهل با دستمالای رنگی اومدن استقبال ماشین عروس ... با سلام و صلوات منو از ماشین پیاده کردن... همه خوشحال بودن و با ذوق، دوست داشتن زودتر عروس زیبایی که از قبل، آوازه‌ی زیباییش رو شنیده بودن، ببینن... چادرمو عباد تا نوک بینیم کشید جلو تا مردا و پسرای غریبه‌ای که اونجا بودن، عروس زیباشو نبینن.. جلوی پامو به زور می‌دیدم، نزدیک بود زمین بخورم... پدر عباد جلوی پامون گوسفند سر برید و منو از روی گوسفند رد کردن و رفتم تو حیاط بزرگ خونه... یکم که گذشت مردای غریبه رو بیرون کردن و اقوام و نزدیکای عباد موندن.. صدای بزن و بکوبشون تا هفت تا آبادی اونورتر می‌رفت... بلاخره چادر سفید و از سرم برداشتن و تور روی صورتمو دادن بالا... رسم جالبی داشتن... منو گذاشتن روی صندلی تا جمعیت و فامیل، عروسو ببینن...من خجالت می‌کشیدم و سرم و پایین انداخته بودم... عباد مغرورانه زن زیبا و خوشگلشو به رخ فامیل و طایفش می‌کشید و نمی‌دونستم این به رخ کشیدن برای چیه؟ شاید به رخ یکی از اقوامشون که دخترشو خواسته بود و اونا بهش نداده بودن، یا شاید به رخ عشق قدیمیش، احساس بدی داشتم و زود اومدم پایین... زنا در حالی که تو چشمام نگاه می‌کردن جلوی دهناشونو گرفته بودن و درباره‌ی زیبایی من با هم پچ پچ می‌کردن.. ته دلم احساس غرور داشتم از زیبایی خیره کنندم، اما نمی‌دونستم که این غرور تا چند ساعت بعد قراره با خاک یکسان بشه.... کلی شاباش ریختن رو سرمون... راضیه یه اسکناس داد دستم و تو گوشم گفت: یکم اخماتو باز کن.. اسیری که نیومدی.. پشت سرت فردا حرف درمیارن... لبخندی روی لبم نمیومد، اما سعی کردم اخمامو باز کنم... تا موقع شام بزن و بکوبشون براه بود... از طرف طایفه‌ی من دوتا خواهرام موندن با شوهراشون ... .عباد بعد از اینکه اومده بودیم روستای خودشون، حسابی سر حال اومده بود و از اون اخم دیشب و صبحش دیگه خبری نبود... مهمونا دسته دسته رفتن... فقط فامیلای درجه یک عباد موندن و خواهرای من... ریحانه و نگار منو بردن تو اتاقمو و ....و گفت: شهلا ادا و اصول در نمیاری... ببین من و ریحانه بچه‌هامونو گذاشتیم پیش ننه، باید زود برگردیم...فمیدی؟ مادر عباد دستپاچه و هول اومد تو اتاق و گفت: دست بجونبونید... داداشم خستس میخواد بره... منتظره عباد داماد بشه و اون بره رو بوم و به همه اعلام کنه.... با دهن باز بهش نگاه کردم و گفتم: یعنی جار می‌زنید؟ مادرشوهرم خندید و گفت: نه دختر جان... رسمه با یه تیر از تفنگ که رو به آسمون شلیک میشه، همه تا چند تا آبادی میفهمن که به زن و شوهری هم دراومدین.... خجالت کشیدم و گفتم: چرا باید همه بفهمن؟ مادر عباد گفت: باید بدونن... چرا نداره.. رسمه... نگار به من نگاهی اندخت و بعد رو به مادر عباد گفت: خب ایشالا که عروستونم مثل دختراتون باشه براتون... کف دستام عرق کرده بود.. مادر شوهرم با دقت به ریحانه که موهای منو باز میکرد، نگاه کرد و از آروم کار کردنش حرص می‌خورد... ریحانه پاشد و گفت:نگار تموم شد؟ نگار با دست چند بار تشکو کوبید و مرتبش کرد و گفت: آره..بریم.. مادر شوهرم زودتر رفت بیرون و ریحانه پشت سرش.. یه ساعت گذشت و همه به در میزدن ،عباد با خجالت نگاهم میکرد،مجبور شدم برم بیرون .مادرشوهرم و خواهرام با لب خندون اومدن جلو.. سرم و انداختم پایین و گفتم عابد مشکل داره.. تا اینو گفتم مادرشوهرم و خواهر شوهرام به جونم افتادن،حتی خواهرام فکر کردن ،دروغ میگم و من مشکلی دارم..من و بردن و تو طویله انداختند.. مادرش به من تهمت زد و همه رو خبر دار کرد. داییش با مشت کوبید تو دماغم... درد شدیدی تو بینیم و سرم پیچید و از درد جیغ بلندی کشیدم...،روی زمین ولو بودمو از درد جسممو بعدم بی کسی فریاد میزدم، ناله میکردم و کمک می‌خواستم اما انگار گوشاشون کر شده نادونی چشماشونو کور کرده بود... داییش دوباره اومد نزدیکم و فریاد زد: معلوم نیست چیکار کردی حالا میگی پسر ما مشکل داره؟ تو میخوای آبروی ما رو ببری..