#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_دوازده
ریحانه و نگارم چادراشونو دور گردنشون بستن و محکم گره دادن و هر کدوم یه چوب دست گرفتن...
رفتم جلوی در و دوتا دستامو از هم باز کردم و گفتم: اگه از این در برین بیرون... وقتی برگردین فقط خاکستر منو میبینید...
.همه نشستن رو زمین...
مادرم بلند شد و تفنگ و داد دستمو گفت: شهلا اگه امشب نرم خونهی زرین و حرفایی که رو دلم تلنبار شده رو بهش نزم.. میمیرم... خودتم بیا...
ترسیدم و گفتم: ننه..میترسم دوباره دعوا بشه...
مادرم گفت: دعوا هم شد تو نترس...من و زرین هر دوتا مادریم و از پس هم برمیایم...
حسن وانتشو روشن کرد و گفت: من و مجتبی پایین آبادیشون میمونیم... ما تعهد دادیم و اگه تو دعوا باشیم، این بار باید بریم حبس...
بچهها رو گذاشتیم پیش جواد و علی...
از دلهره و ترس دلم میلرزید و دستشوییم گرفته بود..پشت وانت منو نگار با ریحانه و مجتبی نشسته بودیم و مادرم جلوی وانت بود... پایین آبادی.. منو خواهرام با مادرم از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت خونهی عباد...
پاهام میلرزید... چند نفر ما رو دیدن و از نحوهی بستن چادرامون دور گردنمون فهمیدن که دعوا و گیس کشی تو راهه...
زودتر از خودمون خبر اومدن ما به خونهی زرین رسیده بود و موقعی که ما رسیدیم در و پنجرههاشونو بسته بود...
مادرم چند تا سنگ درشت از روی زمین برداشت و پرت کرد سمت شیشهی پنجرههاشون و یکی از شیشه ها با صدای مهیبی خورد شد و ریخت رو زمین...
تقریبا همه جا تاریک بود،اما تو همون نور ماه هم آدمای زیادی رو دیدم که برای فضولی یکم دورتر از خونهی عباد دور هم جمع شده بودن و با هیجان ما رو نگاه میکردن...
با خورد شدن شیشه ،زرین مادر عباد اومد جلوی پنجره و گفت:چته مریم دنبال دعوایی؟
مادرم سنگی که تو دستش بود و به سمتش پرت کرد و شیشهی کناریش خورد شد و ریخت رو زمین....
با صدای بلند فریاد زد: همهی دنیا میدونن فقط زنی میتونه از این کلمات زشت تو ملأعام به زبون بیاره که خودش بد باشه و تو خودتو خوب به همه معرفی کردی.....پس بیا پایین و قایم نشو...
من اومدم تا بخاطر تهمتایی که به دخترم زدی جوابتو بدم و بعد برم خودمو به پاسگاه معرفی کنم...
زرین داد زد: من مثل تو نیستم.... نمیتونم با تو و دخترات دهن به دهن بشم... دخترت تو شب عروسیش خوب خودشو نشون داد و بعد هم پنجره رو بست و هر چی مادر و خواهرام سنگ انداختن و ناسزا دادن کسی بیرون نیومد...
مادرم بلند فریاد زد: اگه یه تار مو از سر برادرم مسعود کم بشه من میدونم و تو...
مادرم وقتی که از اومدن زرین نا امید شد، رفت سمت جمعیت و بلند فریاد زد... آهای مردم... دختر من از گل پاکتره... عباد مشکل داره .. اگه مادرش به دخترم تهمت نمیزد ،ما هیچ وقت آبروشو نمیبردیم و جایی نمیگفتیم... اما حالا که بنا به بی آبرو کردن من و دخترم شده ،هر چند تا از زناتون که میخوان این حرفو بهشون ثابت کنم همراه منو دخترم بیان بریم شهر پیش دکتر تا تایید کنه که دختر من پاکه... هر دکتری و هر شهری که شما میگین... این عباده که مشکل داره...
یه زن که سن و سالی ازش گذشته بود اومد جلو و گفت: خواهرم دختراتو بردار و برو،این حرفا و کارا درست نیست...
مادرم گفت: امیدوارم خدا وقتی حق دختر منو از این خانواده گرفت، همه یاد امشب بیوفتین...
دست مشت شدشو به کوبید و گفت: خدایا تقاص شهلا رو از این خانواده بگیر... دخترم مظلومه... تو جای حق نشستی.... خدایا اینا رو چنان عذابی بده که عبرت همه بشه و آوازش تا صد سال یاد همه بمونه و بعد دست منو گرفت راه افتاد و خواهرامم پشت سرش به سمت وانت حسن راه افتادیم... اون شب دایی مسعود از درمانگاه راهی بیمارستان شیراز شد و چند روز بستری شد... طایفهی مادرم عزمشونو جزم کرده بودن تا به تلافی بلایی که سر دایی مسعود اومده بود، دوباره جنگ راه بندازن... با برگشتن دایی مسعود از بیمارستان خودش از اونا خواست که جنگ و دعوا رو ادامه ندن و قرار شد دیگه این دعوا همینجا تموم بشه...با اینکه دایی مسعود دیگرانو از جنگ پشیمون کرد، اما خودش با عمو محمدم هم دست شد و چنان بلوایی به پا کرد که همهی خوانوادم انگشت به دهن موندن.
تو اون روزای سخت و غیر قابل تحمل یه مصیبت دیگه به بدبختیام اضافه شده بود و اون نگاههای گاه و بیگاه مجتبی بود.. یجوری بهم نگاه میکرد که ته دلم خالی میشد...
اوایل خیال کردم اشتباه میکنم، اما اون روز.. مادرم سر درد شدیدی داشت، دوباره یکی از زنای روستا بهش طعنه زده بود و باعث شده بود اعصابش بهم بریزه... نگران بالای سرش نشسته بودم و آروم اشک میریختم..ریحانه و مجتبی برای سر زدن به مادرم اومدن...
مادرم با اومدن مجتبی همراه ریحانه نیمخیز شد و از حالت درازکش در اومد و به متکاهای پشت سرش تکیه داد..همیشه بین خودش و داماداش با اینکه بهش محرم بودن، حریم قائل بود...
2.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این موزیک رو بفرست واسه اونیکه،
کنارش حالت خوشه ❤😊😊
مخاطب خاص 🥰💖💞
ماجراهايی که با من زير باران داشتی
شعر اگر می شد قريب پنج ديوان داشتم
آخ 🚶♀🥺
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
همه ام
با
همه ات
درگير است
#برای_یار ❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ🩷🕊
برام هیچ حسی شبیه تو نیست🥺💛🧷
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
زورِ "چِشمـــــاتِ"
بِه "قَلبـَــــم" بد میچَربه "جِنــــاب"..🤍
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞