نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_شهلا #پارت_دوازده ریحانه و نگارم چادراشونو دور گردنشون بستن و محکم گره د
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_سیزده
مجتبی گفت:استراحت کنید..اگه راحت نیستین من میرم اون اتاق میشینم... مادرم که صورتش از درد مچاله شده بود و با روسری سرش رو بسته بود گفت: این چه حرفیه مجتبی جان ،تو مثل پسرمی ...همونطور که به بالشتها تکیه داد.. چشمهاشو بست.
مجتبی میدید که مادرم راحت نیست، اما با کمال پررویی همونجا نشست...
سینی چای و گرفتم جلوی ریحانه، چایشو برداشت و گفت: وای این میلاد باز جاشو کثیف کرده و میلاد و بغل کرد و رفت بیرون...
مجتبی عمدا موقع برداشتن چای، قند برنداشت.. تو چشماش نگاه نمیکردم، میترسیدم حدسی که زده بودم واقعی باشه... وقتی ریحانه از اتاق رفت بیرون منو صدا زد: شهلا یه دونه قند بهم میدی؟
ازش میترسیدم انگار.. قندونو بردم سمتش و به مادرم نگاه کردم..همونطوری خوابش برده بود.. گمونم داروهاش تازه روش اثر کرده بودن..
مجتبی دستش رو برد تو قندون، سرم پایین بود و قندون رو براش نگه داشته بودم تا قند برداره. و مجبور شدم نگاش کنم. همینطور نگاهم میکرد،قندون از دستم افتاد و قندا پخش زمین شد... مادرم از خواب پرید وهراسون گفت: چی شده؟
دستام میلرزید و قشنگ معلوم بود از چیزی ترسیدم... اینقدر خوف کرده بودم که نمیدونستم جواب مادر و ریحانه که حالا جلوی در بود و چی بدم، زبونم بند رفته بود. هنوز از مصیبت عباد خلاص نشده بودم که با یه بدبختی دیگه روبرو شدم.. گیج شده بودم که جواب اونا رو چی بدم، اما مجتبی خونسرد و با لبخندی که روی لبش بود به ریحانه نگاه کرد و گفت: شهلا فکر کرد من قندونو نگه میدارم.. منم فکر کردم اون نگه میداره...
مادرم گفت: فدای سرتون.. دیگه اون قندا رو نریز تو قندون ننه...
قندا رو جمع کردم و بردم تو اتاق کناری.. میدونستم که دیگه هیچ قندی تو خونه نداریم...بهشون فوت کردم و دوباره همونا رو ریختم تو قندونو ،برای مجتبی آوردم، گذاشتم جلوشو از اتاق رفتم بیرون...
مادرم به ریحانه گفت: ننه خیر ببینی، پاشو شام درست کن ،هم خودتون اینجا بمونید ،هم جواد و بفرست دنبال نگار تا اونا هم واسه شام بیان.. دلم داره میترکه از غصه.. شاید دارم میمیرم، حداقل بچه هام دورم باشن امشب...
با شنیدن این حرف از زبون مادرم، بغضم اندازهی یه گردوی بزرگ شد و راه گلومو بست....
ریحانه میلاد و داد بغلمو رفت تو آشپزخونه تا برای شام، چیزی درست کنه...... عمو محمد بعد از شام اومده بود خونمون، تو نگاهش نفرت رو میدیدم، با اینکه چند بار شنیده بودم که پدر و مادرم حرفای منو براش دوباره تکرار میکنن، اما با لجبازی و یکدندگی روی حرفش پافشاری میکرد ،ولی از حرفش کوتاه نمیومد...
ظهر بود،از پشت دار قالی پایین اومدم و کمرمو صاف کردم تا خستگیم در بره.. جواد نفس زنان اومد تو اتاق و گفت: شهلا ننه منو فرستاده تا براشون آب و نون ببرم...
سفرهی نون و باز کردم و براشون چند تا نون گذاشتم تو دستمال، یه تیکه پنیر و چند تا خیار هم لای بقچهی نون گذاشتم.
جواد به کارام نگاه میکرد.. همیشه وقتی یه حرفی رو میخواست نگه داره و نزنه، تند تند زبونشو روی لبش میکشید..
بهش لبخند زدم و گفتم: بگو...
جواد نگام کرد و ناشیانه گفت: از کجا فهمیدی میخوام یه چیزی بهت بگم؟
دستشو گرفتم و نشوندمش پیش خودم
:بگو داداش.. چیزی شنیدی، بازم کسی حرفی زده؟
چشمای قشنگش غمگین شد و گفت: شهلا، مواظب خودت باش..
ابروهام تو هم گره خورد و آروم ازش پرسیدم: چی شده؟
جواد، آب دهنشو قورت داد و گفت: عمو محمد دوباره امروز اومده بود سر زمین... من داشتم پشت سر آقام علفهای هرز رو که دسته کرده بود جمع میکردم.. عمو محمد من و فرستاد دنبال نخود سیاه، اما من پشت بافهی علفها قایم شدم تا حرفاشونو بشنوم...عمو محمد به آقام گفت: رحیم دیگه آبرو تو طایفه و دوست و آشنا برامون نمونده.. شهلا رو بسپار دست من، بذار این حرفهارو از فامیل طایفمون پاک کنم.
آقام تو روش تند شد: محمد میفهمی چی از دهنت میاد بیرون؟
عمو محمد داد زد: بخدا اگه دختر خودم بود همون روز اول خدمتش میرسیدم... بلاخره که دستم به شهلا میرسه، اون وقته که حسابش و میرسم...
آقام عصبانی شد و داد زد: دختر من پاکه، وقتی ببرمش پیش دکتر همتون میبینین که اشتباه میکنید،بهت گفته باشم حق نداری به دختر من دست بزنی محمد...
عمو محمدم فریاد زد: چه دکتری، چرا تو هم حرف زنتو میزنی.. زنت عقلش ناقصه و هی دکتر دکتر میکنه...
. جواد، اشک گوشهی چشمشو پاک کرد و با بغض گفت: شهلا کاش اصلا هیچ وقت با عباد عروسی نمیکردی...
بلندشدمو و بقچه رو دادم دستشو گفتم: پاشو این و ببر برسون به ننه... خیالت راحت،من مواظب خودم هستم...
جواد بقچه رو زد زیر بغلشو با شونههای افتاده رفت... از حرفی که زده بودم حتی خودمم مطمئن نبودم و میدونستم که هیچ جوره نمیتونم از خودم دفاع کنم...
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_چهارده
روزهای سخت و گرم مرداد ماه پشت سر هم میگذشتن و تمام کشاورزا تو مزرعههاشون مشغول جمعآوری محصول بودن.. پدر و مادر و برادرای کوچیکم از صبح تا غروب آفتاب تو مزرعه بودن و من از صبح تا شب تنها بودم... کارای خونه که تموم میشد میرفتم سراغ قالی بافی تا سرم گرم باشه...
خیلی وقت بود، که کسی بجز ریحانه و نگار در خونمونو نزده بود..اینقدر گوشه گیر شده بودم که حتی دوست نداشتم خواهرامم بیان خونمون...هر وقت دوتاشون میومدن،از دست اذیتای مادر شوهراشون گریه میکردن، اینقدر از زجر و بدبختی که از بعد عروسی من نصیبشون شده بود گفته بودن ،که هر کلمه از اون حرفا مثل مته تو مغزم فرو میرفت..... ریحانه با گوشهی روسریش دماغشو پاک کرد و رو به نگار گفت: کاش منم مثل تو فقط از مادرشوهرم حرفای سرد میشنیدم، مجتبی هر دقیقه شهلا رو میکوبه تو سرم...
نگار استکانای خالی از چای رو گذاشت تو سینی و گفت: نه، خدایش حسن حتی یبارم تا حالا طعنهی شهلا رو به من نزده..
از مجتبی به حدی عصبانی بودم که یه لحظه اومد نوک زبونم تا به ریحانه و نگار بگم خودش چه آدمیه، اما دهنمو بستم تا یه حرف دیگه درست نکنم...
مادرم خسته، با دست و پای خاکی از مزرعه اومد خونه.هیچ وقت زودتر از پدرم برنمیگشت و همه تعجب کردیم. شلنگ آب تو حیاط و باز کرد و دست و پاشو شست و خاک لباساشو تکوند.
از پلههای ایوون اومد بالا، هر پله که میومد بالا یه آخ میگفت... زانوهاش درد میکرد.. اما ناراحتی از سر و روش میبارید ،معلوم نبود دوباره کی چی گفته بود.
نگار تو چشماش نگاه کرد، ابروهاش تو هم کشیده شد و از مادر پرسید: چی شده ننه خستهای؟
مادرم همونجا تو ایوون کنار نردههای رنگ و رو رفته نشست و سر شو به نرده تکیه داد و چشماشو بست. آهی از ته دل کشید و با صدایی که غم ازش میبارید گفت: اگه بهتون بگم عموتون چیکار کرده از تعجب خشکتون میزنه...
سه تامون با رنگای پریده نشستیم دور مادرم... حتما خبر بدی بود که مادرم اونجوری ناراحت، با بغض در مورد عمو حرف میزد.
مادرم چشماش و باز کرد.. تو چشماش قطره اشک بود که بزور خودشو نگه داشته بود تا نباره... ریحانه پاشد و یه لیوان آب برای مادرم آورد و گفت: ننه یکم آب بخور، بزار بغضت بره پایین.. قربون چشات...
مادرم یه قلپ آب خورد و رو به من که دهنم خشک شده بود کرد: عمو محمدت رفته پیش عباد...
هر سه تامون دهنمون باز مونده بود... چشمام حیرت زده ، از حدقه در حال بیرون زدن بود.دهنم قفل شده بود و نمیتونستم چیزی بپرسم...نگار و ریحانه به هم نگاه کردن و همزمان با هم، دهن باز کردن تا سوالی که تو ذهن سه تامون نقش بسته بود رو از مادرم بپرسن
ریحانه بجای من پرسید: ننه، مطمئنی؟ کی گفت....
ننه نفس عمیقی کشید و چهار زانو نشست... سرشو تکون داد و گفت: من سر زمین با رحیم مشغول کار بودم...
کبری زن تقی که هیچ وقت سراغی از من نمیگرفت... من و صدا کرد و گفت: مریم بیا.... داس و انداختم رو زمین و رفتم تا ببینم چی میگه دستمو گرفت و منو کشید سمت خرمنهای گندم تا از چشم رحیم دور باشم..... اون فامیل نزدیک زرین بود و از اینکه با من کار داشت تعجب کرده بودم...
کبری یکم من من کرد و بالاخره دهن باز کرد: راستش امروز رفته بودم محمود اباد خونه ی زرین... میدونی که زرین ،دختر عمهی منه...
اخمامو تو هم کردمو گفتم: منو صدا کردی که بگی رفتی خونه ی اون آدم...
کبری دستشو زد به کمرشو رو کردبه من: نه، میخواستم چیزه دیگه ای بگم، اما مثل اینکه توپت خیلی پره... اصلا ولش کن به من چه مربوطه که بگم،برادرشوهرت رفته التماس عباد..
دستام سست شد و زانوهام لرزید و روی زمین ولو شدم...
کبری خودشو جمع و جور کرد و گفت: ای وای ،چرا اینجوری شدی ... کاش لال میشدم و چیزی نمیگفتم... دستشو دراز کرد تا از روی زمین بلندم کنه... آرنجشو چسبیدم و همونطور که هنوز جمع و جور نشده بودم گفتم: تو رو خدا درست و حسابی بگو کدوم برادر شوهرم رفته پیش عباد، چرا رفته... برای چی التماس کرده...
انگار به پدرم برق وصل کردن، از بهت کاری که عمو محمد کرده بود حتی پلکم نمیزد... بلند شروع کرد به نفس کشیدن مثل اینکه نفساش کم میومد...
نگار یه لیوان آب دستش داد و با صدای لرزون گفت: دردت تو سرم آقا جان... تو رو خدا خودتو ناراحت نکن...
پدر تو چشمای نگار نگاه کرد، بیچاره و داغون گفت: من چه کنم از دست این جماعت نادون ...یهو
بلند هوار کشید: جواد برو دنبال محمد، بگو آب دستشه بذاره زمین و بیاد اینجا... بگو من مردم... بگو خونه خراب شدم... بعد به جواد که داشت از ترس غضب آقا جان میلرزید و میخکوب شده بود غرید: بررررررو دیگه..
جواد مثل فشنگ دوید..
مادرم به ریحانه و نگار گفت: دست شوهر و بچههاتونو بگیرید و برید خونتون..نمیخوام اگه رحیم به محمد بیحرمتی کرد،شماها اینجا باشین..
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_پانزده
حسن رو به پدرم گفت: آقا جان اگه صلاح بدونی ما بمونیم... شاید به کمک ما احتیاج شد...
پدرم که رنگش مثل خون قرمز شده بود اشاره کرد: نه... و اونا زود خودشونو جمع و جور کردن و رفتن...
از ترس درگیری بین پدر و عموم خودمو تو اتاق، کنار گنجه زندونی کرده بودم ،اما از همونجا میتونستم تو ایوونو ببینم...
عمو محمد و زنش دوون دوون از پلهها اومدن بالا..
پدرم از عمو محمد چند سالی بزرگتر بود و به قول خودش که همیشه میگفت حق پدری به گردنش داشت...
تا عمو محمد اومد بالا هراسون گفت: چی شده داداش... خدا بد نده. .
پدرم بلند شد و سیلی محکمی خوابوند تو گوشش و بلند داد زد: خدا بد نمیده... این تویی که دست از ندونم کاری خودت برنمیداری... این تویی که نمیفهمی چه کاری درسته، چه کاری غلط...
عمو محمد که هنوز نفهمیده بود برای چی سیلی خورده، خودشو جلوی زن و بچهها نشکست و سرشو بالا گرفت و گفت: بزن داداش، تو اختیاردار ما هستی.. حتی اگه دست و پامم بشکنی من سرمو جلوت بلند نمیکنم، اما کاش بهم بگی چه خبطی کردم... که مستحق سیلی خوردن شدم...
زن عمو چادرش رو انداخت پشت گردنش و نشست کنار مادرم و طلبکارانه گفت: کاش آقا رحیم یکم ملاحظهی ما و بچهها رو میکرد و تو خفا به محمد سیلی میزد...
ریحانه نگاهی بهم انداخت و گفت: یهو چت شد شهلا؟ رنگت مثل گچ شد...
خودمو با تا کردن لباسای خشک شده سرگرم نشون دادم و گفتم: راستش میترسم... از این که حالا که عمو از ما کینه به دل برده، بلایی سر آقاجانم یا برادرام بیاره....
مادرم دستهای آردیشو به هم زد و گفت: بیخود میکنه...بخدا اگه نگاه چپ به بچههام بندازه،خودش میدونه، زن نیستم اگه شهلا رو نبرم پیش دکتر و این آدم و روسیاه نکنم....
نگار چادر رنگیشو از روی طناب برداشت و انداخت روی سرشو گفت: من برم، الان مادر حسن صداش در میا .. هنوز گوسفندا رو ندوشیدم... اما ننه از من میشنوی، غیض عمو محمد و دست کم نگیر...ریحانه میلاد و به زور از شیر دادن جداش .. ریحانه کلافه و بیحوصله داد زد:بسه دیگه..مادرم میلاد و بغل کرد و گفت: اینقدر شیر حرص و جوش به این بچه نده..آخه این چه گناهی کرده که باید برای یه ذره شیر این همه جیغ بزنه...
ریحانه بغض کرد و دوباره میلاد و بغل کرد آب دهنش و قورت داد و گفت:
بخدا دیگه از دست کارای مجتبی خسته شدم. همش ..... نگار پرید تو حرفش و گفت: بسته دیگه ریحانه، ننه کم بدبختی داره... این حرفا چیه که تو داری میزنی... میخوای حرص و جوششو بیشتر کنی؟ریحانه اشکش و پاک کرد و گفت: اگه حرف نزنم که میترکم نگار، بعدم با شکی که تو دل من و مادر انداخت، رفت...
مادر متفکرانه بهم گفت: به نظرت ریحانه چیو میخواست از مجتبی بگه که نگار نذاشت..جواب مادرمو ندادم، اما تو دلم غوغایی به پا بود، پیش خودش گفتم نکنه فهمیده، مجتبی دائم نگاه من میکنه..
با مادرم گرد و خاک خونه رو گرفتیم... دلم هوس آبگوشت کرده بود..اما میدونستم که گوشتی در بساط نیست....چند روز بود که بدنمو نشسته بودم و حسابی چسبناک شده بود... آب گرم کردم تا تو پستوی زیر پلهها تنمو بشورم...مادرم گفت: شهلا، دیشب ازغصه تا صبح نخوابیدم. چشمام باز نمیشه.. تا تو تنی به آب بزنی ،منم سرمو بذارم زمین... متکاشو تو اتاق گذاشت روی زمین دراز کشید... آب جوش به دست از پلهها پایین رفتم و حمام. حسابی کردم.
صدای عمه لیلا که مادرمو صدا میزد رو شنیدم....
مثل فرفره خودمو خشک کردمو و لباس تنم کردمو از پستو زدم بیرون... اطرافمو نگاه کردم عمه رو ندیدم... با خودم گفتم حتما رفته بالا. اما وقتی از پلهها رفتم بالا فقط مادرم رو دیدم که مشغول درست کردن غذا بود.
منو که دید لبخند زد و گفت: عافیت باشه دخترم.
با چشمام دنبال عمه میگشتم، اما نبود، مادرم گفت: کجا رو نگاه میکنی شهلا....
؛ راستش پایین که بودم صدای عمه لیلا رو شنیدم اما مثل اینکه رفته...
مادرم آب دماغشو کشید بالا و گفت: چه پیاز تندی، کور شدم...
؛ عمه چیکار داشت؟
مادرم یه چشمشو بزور باز کرد و پیازهای خورد شده رو ریخت تو قابلمه و گفت: از ترس شوهرش که جرات نمیکنه زیاد اینجا بمونه.. اگه بفهمه اومده خونهی ما طلاقش میده...
با لج و طلبکارانه گفتم: چرا؟ حتما بخاطر من...
مادرم قابلمه رو روی اجاق گاز تک شعلهی داغون و رنگو رو رفتمون گذاشت و روشنش کرد.. بی حوصله گفت: سر به سرم نذار شهلا.. اومده بود تا گوشت نذری برامون بیاره... منم دارم برای شام آبگوشت میذارم... اصلا یادم نمیاد کی گوشت خوردیم...
یهو خوشحال شدم و بلند گفتم: آخ جون...
مجتبی از پشت سرم گفت: چی شده؟
ترسیده برگشتم، زوری و زیر لبی سلام کردم و زود خودمو از جلوی چشمش ناپدید کردم و رفتم تو اتاق مجاور...
مادرم لبخندی به مجتبی زد و تعارفش کرد: خوش اومدی، پسرم... بشین برات چایی بیارم...
شب است و بادہ لبريز...
و من و ساقي و ميخانه...
خدا مے داند از شوری...
ڪہ امشب تا سحر دارد...
تو ذوق منی برای ادامه زندگی
قوت قلبمی برای سختی های زندگی
تو تمام چیزی هستی که
میتونه بهم توان ادامه دادن بده
شکر بابت وجودت تو زندگیم :)
شبت بخیر زندگی من؛🌕💌
امشب خواستم بهت بگم که …
هروقت ناراحت بودم تو بیا بغلم کن
تو بیا منو بخندون ..
بغلت خونهی امن منه.
مواظب چشمات باش نبینم ازشون اشک بیاد
خنده هات تنها دلخوشیه منه …
پس فقط واسم بخند خب؟🥰
میخواست این شب بخیر رو
توی گوشَت زمزمه کنم…
ولی فعلاً از همینجا میگم:
شب بخیر همهی دنیای من ❤️
شبت بخیرماه زیبای من
مهم نیست دورباشی یا نزدیک
ازروبه رو بیایی یاکه روی بگردانی ازمن
ماه را ازهرطرف که ببینی ماه است😚
تو برای من
هر چقدرم که زنده بمونم
چیزی هستي که ازت سیر نمیشم
قبل مني ، بعد مني ، حال مني
امروز مني ، فردای مني
دورت بگردم دلبر ، شبت بخیر؛🩷
🌺صبحے ڪہ
✨باعشـق بہ یڪدیڪَر
🌺و امیـدآغاز شود:
✨ےڪ صبحِ بهشتے ست
🌺بڪَوودوستم داشتہ باش
✨باورڪن مڹ باقلبم دوستت دارم
صبحت بخیـــرعشقــــم💋
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞