eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
34 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
. 💕 لیلی شــُدَنم باز در آغوش تو حَتمی‌ست... مَجنــون شو و در کوه و بیابان بغلم کن...💗 💕شبت بخیر زندگیم...💗
امشبم دلم خواست قبل خواب فقط اسم تو توی ذهنم باشه. آخه کی بهتر از تو؟ تو که با بودنت دلمو بردی با حرفات آرومم کردی … من با تمام وجود عاشقتم شبت بخیر جانِ دلم.❤️
رمز شب را مثل هر شب آهسته ... در گوشم بگو : 🕊جوری ڪہ کسی نفهمد ... ڪہ چگونه گفتی دوستت دارم و 🕊تا صبح تو را بوسیدم ... شـــبتون_دلبـــــرانہ
سلامتی سه چیز:🫶🏼❤️‍ خودم؛ خودش؛ خنده هاش 😍♥️👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_شهلا #پارت_بیست_یک مادرم سفره رو گذاشت تو سینی و با بقیه‌ی وسایل صبحانه
فریدون تو لباس دامادی می‌درخشید و کنار عروسش بود... همه شام خورده بودن و موقع دست به دست کردن عروس و داماد بود... صدای میلاد در اومد، نگاش کردم دیدم جاشو خراب کرده... خودمو از تو جمعیت کشیدم بیرون و رفتم سمت حیاط عمو رحمان پدر داماد تا میلاد و تمیز کنم.. همون لحظه مجتبی رو دیدم که کنار یه دختر وایساده تو تاریکی، اصلا معلوم نبودن از برق لباس دختره چشمم بهشون افتاد و زود مجتبی رو تشخیص دادم.. بی‌خیال تمیز کردن میلاد شدم و با حرص داشتم می‌رفتم سمتشون که یهو جواد دامنمو کشید و بلند داد زد‌: آجی بدبخت شدیم شهلا رو دزدیدن... دیگه اصلا نفهمیدم چطوری خودمو مثل باد رسوندم اینجا... ننه تمام گیساشو کنده بود و آقاجان نزدیک بود بمیره... همه جا رو دنبال پیدا کردن تو گشتن... همه بودن... کم کم تمام طایفه و فامیل فهمیدن که تو نیستی و همه کمک می‌کردن تا تو رو پیدا کنیم.. مامورا با حسن اومدن سمت انبار کهنه و همونجا پیدات کردن و از همون لحظه به بعد دایی مسعود و عمو محمد غیب شدن اما مامورا ریختن تو آبادی و همه جا رو گشتن و پیداشون کردن.. بهشون دستبند زدن و جلوی اهل آبادی با خفت و خواری بردنشون... عمو محمد سرشو بالا گرفته بود و داد می‌زد: حیف شد، نتونستم کارو تموم کنم، اما دایی مسعود سرش پایین بود و خجالت می‌کشید ...بالاخره اونا رو بردن و تو هم خدا رو شکر برگشتی به خونه اما مجتبی تنها کسی بود که اون شب نبود تا دنبال تو بگرده و حتی ننه تو اون حال ازم پرسید مجتبی کجاست و از اون روزم باهاش سر سنگینه... شهلا، اون دخترو ندیدم و نمی‌دونم کی بود اما مطمئنم وقتی ما داشتیم بال بال می‌زدیم و دنبال تو می‌گشتیم مجتبی پیش اون زن بود... ننه با یه بسته سبزی خوردن از در اومد تو اتاق، با لبخند گفت: خوب خلوت کردین دوتا خواهری.... ریحانه زودی نشست: دارم از اون شب براش تعریف می‌کنم... ننه اخم کرد و گفت: اون شب بره که دیگه برنگرده...پدرم دروامد.... ریحانه رفت تو آشپزخونه، سینی و یه سبد آورد و گفت: ننه، اصلا وقت نشد بپرسم شما چجوری فهمیدین شهلا رو بردن...؟ ننه سبزی رو گذاشت تو سینی و شروع کرد به پاک کردن: من اصلا دلم نبود برم عروسی... راستش بخاطر پچ پچ کردن زنا وقتی منو می‌دیدن و به هم نشون می‌دادن نمی‌خواستم برم اما خب وقتی عمو رحمان خودش اومد و وعده گرفت دیگه بابات گفت: خیلی بی‌ادبیه که نریم.. یه گوشه‌ی دلم پیش شهلا بود و چند بار پسرا رو فرستادم تا ببینن شهلا حالش خوبه و کسی مزاحمش نشده باشه، ولی اونا مگر گوش کرده بودن؟و اصلا نیومده بودن خونه همین که از دور دیده بودن در حیاط خونه بستس خیال منو راحت می‌کردن که اتفاقی نیوفتاده و شهلا خونس... بالاخره شام که خورده شد و جلوی در بساط بزن و بکوب به پا شد من دیگه طاقت نیاوردم و رفتم خونه... هرچی در زدم شهلا درو باز نکرد.. دلم داشت از نگرانی زیر و رو می‌شد.. هم در می‌زدم هم بلند شهلا رو صدا می‌کردم.. اما هیچ جوابی نمی‌شنیدم... دویدم سمت عروسی اما نمی‌خواستم توجه مردمو به خودم جلب کنم، هنوز هیچی معلوم نبود و نباید برای دخترم یه حرف جدید درست می‌کردم...رحیمو از دور دیدم و بهش اشاره کردم که بیاد.. با جواد و علی اومدن سمت من حسن و نگار ما رو دیدن و اونا هم اومدن.. پدرت نگران پرسید: چی شده؟ بهش قضیه رو گفتم و به سمت خونه حرکت کردیم... از عروسی که یکم فاصله گرفتیم همه با هم می‌دویدیم و جواد از بالای در پرید پایین و در حیاط و باز کرد...همین که اومدیم تو گیره سر قرمز شهلا رو تو حیاط دیدم. کوبیدم تو سرم و گفتم: رحیم بدبخت شدیم شهلا رو بردن... رحیم به سمت پله‌ها دوید و داد زد:نفوس بد نزن، تو از کجا می‌دونی و بلند شهلا رو صدا می‌کرد. بچه‌ها همه سوراخ و سنبه‌های خونه رو سرک کشیدن و در عرض چند دقیقه آرامش نسبی خونمون تبدیل شد به محشر کبری... پدرت مثل میت از پله‌ها اومد پایین جیغ کشیدم و گفتم: دیدی بدبخت شدیم.. من که گفتم نمیام عروسی.... همش تقصیر توئه.... حسن داد زد: الان موقع دعوا نیست،.. من میرم پاسگاه، پرید پشت ماشینش و خیلی زود با چند تا مامور برگشت... صدای ساز و دهل قطع شد... دیگه غریبه‌ها رفته بودن و فقط مردم آبادی موندن که اونام با سر و صدای ما و اومدن مامورا یواش یواش فهمیدن چه اتفاقی افتاده... طایفه‌ی من و رحیم همه با هم دنبال شهلا می‌گشتن.. همه‌ی آبادی، اصطبلا طویله‌ها و انبارهای گندم و کاهدون‌ها همه جا رو زیر و رو کردیم، اما خبری از شهلا نبود.. تمام موهای سرمو کنده بودم ... می‌خواستم خودمو از بین ببرم، تقصیر من بود.. من می‌دونستم که دخترم دشمن داره... نباید تنهاش می‌ذاشتم..اگه بلایی سر شهلا میومد ،زنده نمیموندم..
بی‌جون و درمونده نشسته بودم کف حیاط، از بس اینور و انور گشته بودم دنبال شهلا، هلاک شده بودم،دیگه عقلم نمی‌رسید کجا رو بگردم... علی بالای سرم بود، با ترس و نگرانی گفت: ننه، آجی شهلام پیدا میشه؟ بغلش کردم و گفتم: آره پسرم.. ببین همه دارن می‌گردن... پیداش می‌کنن، تو نگران نباش...علی تو چشمام نگاه کرد و گفت: ننه میگم، اگه تو جای دزدا بودی شهلا رو کجا قایم می‌کردی...؟ با حرفی که علی زد رفتم تو فکر، یهو یاد انبار کهنه و قدیمی دهات کهنه افتادم... اون تنها جایی بود که از روستای قدیمی آبا و اجدادیمون که رفته بود زیر آوار زلزله باقی مونده بود و خیلی جای خوبی بود برای پنهان کردن شهلا....فریاد زدم رحیم: فهمیدم شهلا کجاست و شروع کردم به دویدن... پدرت و بقیه هم دنبالم میومدن... دیگه نزدیک صبح بود.. رسیدم نزدیک انبار... صدای جیغ‌های شهلا که منو صدا می‌زد رو شنیدم، به سمتش پرواز کردم و بلند صداش می‌زدم... وقتی شهلا رو اونجوری طناب پیچ و زخمی دیدم نزدیک بود جون از تو تنم دربیاد ،اما بچم زنده بود و تنها این بود که منو زنده نگه داشت...مادرم یکم آب خورد و گفت: حتی یه کابوس هم نمی‌تونست این همه وحشت تو دل من بندازه که دزدیدن تو انداخت شهلا.. تو تمام مدت اون زمان که پیدات نمی‌کردم، فقط به این فکر می‌کردم که زنده‌ای یا نه... و از فکر اینکه نکنه مرده باشی ستون فقراتم می‌لرزید.... سرمو انداختم پایین و گفتم: ننه منو ببخش... من خیلی تو و آقاجانم رو اذیت کردم...با اینکه هیچ گناهی نکردم، اما ناخواسته شدم سوهان روحتون...مادرم به روم خندید: این حرفا رو نزن دخترم، خدا قهرش می‌گیره.. تو کار خدا حکمت هست و حتما حکمتشو به ما نشون میده... مادر عباد باید از خدا بترسه.. ببین حالا چطوری تلافی این دروغی که گفته سرش دربیاره.. مادرم برای منو ریحانه غذا کشید و برای پدر و برادرامم برد مزرعه و به ریحانه گفت: از پیش شهلا تکون نخور، تا من برگردم... بعد از غذا ریحانه ظرف‌ها رو برد تو حیاط تا کنار شیر آبی که تو حیاط بود بشورشون. میلاد و بغل کردم و از تو ایوون به ریحانه نگاه می‌کردم... ریحانه از تو حیاط گفت: بذارش زمین کمرت درد می‌کنه.... گفتم: نه، می‌ترسم چهار دست و پا میره، از پله‌ها بیوفته... ریحانه هم ظرفا رو می‌شست هم از پایین به میلاد که بغل من بود ،ادا درمیاورد و میلاد غش غش می‌خندید... هر دوتامون با خندیدن میلاد سر کیف اومده بودیم و باهاش از ته دل می‌خندیدم... یهو در حیاط باز شد و مادرشوهر ریحانه اومد تو.... ریحانه هول شد و سلام کرد... مادرشوهرش سرشو چند بار پایینو بالا کرد و با تحکم گفت: کار و زندگیت و تعطیل کردی اومدی اینجا بازی کردن...؟ ریحانه سرشو انداخت پایین و گفت: من، می‌خوام چند روز خونه‌ی ننم بمونم... مادرشوهرش توپید: ننت خونس...؟ ریحانه ترسیده بود ،اما صداشو یکم بالاتر آورد و گفت: نه... مادرشوهرش گفت: می‌دونه اومدی قهر؟ ریحانه محزون به من نگاه کرد: نه نمی‌دونه.منم که قهر نکردم.. فقط خسته شدم، می‌خوام چند روز خونه‌ی ننم بمونم... مادرشوهرش سرشو گرفت بالا و شمرده شمرده گفت: یا همین الان با من میای یا دیگه هیچ وقت نیا... دنبال هوو که نیستی هان؟ ریحانه دست و پاش لرزید.. همینجور که اشک می‌ریخت از پله‌ها اومد بالا، میلاد و از بغل من گرفت و چادرش و سرش کردو گفت: برام دعا کن شهلا... بعدم همراه مادر شوهرش رفت...از تنهایی می‌ترسیدم... ریحانه اینقدر که از تهدید مادر شوهرش ترسید ،که اصلا یادش رفت، ننه منو به اون سپرده... تو ایوون نشستم و یه چوب بزرگ که همیشه تو اتاق بود و برداشتم تا اگه کسی خواست بهم آسیبی بزنه ،از خودم دفاع کنم. فقط به در نگاه می‌کردم تا مادرم بیاد. اما با کمال ناباوری، مجتبی اومد تو حیاط... از همون بالا بهش گفتم: نیا بالا. مجتبی بهم نگاه کرد و گفت: تنهایی؟چوبو تو دستم گرفتم: ننه رفته خونه‌ی همسایه، الان میاد... مجتبی نیش خندی زد و گفت: آها فهمیدم.. عصبی شدم و می‌خواستم جوابشو بدم که نگار از در اومد تو، سلام کرد و مجتبی خونسرد جوابشو داد... نگار گفت‌: چرا اینجا وایسادی بفرما بالا... مجتبی: راستش شهلا تنها بود، گفتم درست نیست برم بالا، منتظر بودم تا مادرت بیاد بعد برم... نمیشه تنهاش گذاشت... نگار گفت: ریحانه کجاست؟ مجتبی خندید: مادرم اومد برش گردوند خونه،صبح یکم اوقات‌شون تلخ شد، اومد از دلش در آورد... فهمیدم که می‌دونسته مادرم رفته مزرعه و ممکنه حالا حالاها نیاد..به خاطر همین وقتی گفتم مادرم رفته خونه همسایه نیشخند زد...رو به نگار گفت: من دیگه زحمتو کم می‌کنم، شما هستین پیش شهلا،خیالم راحت شد و بعدم رفت... نگار اومد بالا، چوبو که تو دستم دید خندید و گفت: مثلا اینو گرفتی دستت تا از خودت دفاع کنی؟
آخه جوجه تو اصلا میتونی این چوبو بلند کنی؟ خندیدم و گفتم: معلومه نمی‌تونم نه؟ نگار که آهو رو با خودش آورده بود نشوندش روی زمین و گفت: نه اصلا... همه فکر می‌کنن بیان نزدیکت با این چوب یه بلایی سرشون میاری.. بعد هم بلند خندید... خندیدم و چوبو انداختم اونور و گفتم: حسن کجاست؟ نگار دراز کشید و گفت: رفته تا شهر،بار داشت،ولی زود میاد.... آهو اومد پیش منو تو صورتم دست کشید و با شیرین زبونی گفت: خاله صورتت چی شده؟ بغلش کردم: هیچی نیست عزیزم... به حرف مامانم گوش نکردم اینجوری شدم... آهو دهنش باز موند و یکم ترسید،چشماش گشاد شد و دوباره گفت: اگه منم به حرف مامانم گوش نکنم اینجوری میشم؟ با نگار خندیدیم، اشاره کرد بگو آره؛ آره... اگه هرچی مامانت میگه گوش نکنی اینجوری میشی...نگار از فرصت استفاده کرد و گفت: آهو زود متکا بیار همینجا پیش من بخواب...آهو که قبلا هیچ وقت به حرف نگار گوش نمی‌کرد، دوید تو اتاق و یه متکا آورد و روش دراز کشید.. نگار به زور خندشو کنترل می‌کرد و زیر لب گفت: دمت گرم شهلا، عجب چیزی بهش گفتی....آهو چشماشو بسته بود ولی پلکش می‌لرزید... از حرکات بچگانه‌ی آهو که انجام می‌داد، تا مثلا مثل من نشه ،با نگار ریز ریز می‌خندیدم...اما طولی نکشید که واقعا خوابش برد... نگار بلند خندید و گفت: وای، باور نمی‌کنم. زلزله خوابیده. امکان نداشت این موقع روز بخوابه.... خندیدم و گفتم: خوبه بالاخره این زخما و کبودیا یه جا به درد خورد.... نگار خندش کمرنگ شد: مادرشوهر ریحانه چی بهش گفت... ننه خونه بود؟ متکامو گذاشتم کنار آهو و دراز کشیدم... تو ایوون گلیم پهن بود و پهلوی من هنوز درد داشت، انگار از تو زخم بود... موقع دراز کشیدن صورتم جمع شد و نگار زود بلند شد و از تو اتاق برام یه پتو آورد و انداخت روی گلیمو گفت: رو این دراز بکش.... خانوادم همه جوره مواظبم بودن، مادرم بهم می‌رسید و دوباره سر پا شدم و زخما و کبودیام رفت...پدرمو راضی کردم تا رضایت بده و دایی مسعودو از زندان دربیارن...پدرم رضایت داد و مسعود اومد بیرون... مادرم هم خوشحال بود، هم ناراحت... اما من از اینکه یکم سنگینی احساسش به خوشحالی می‌چربید، قلبم سبک شده بود... حتی احساس می‌کردم پدرم هم صورتش آروم‌تر شده از رضایتی که داده بود...همه می‌دونستیم که دایی مسعود تحت تاثیر عمو محمد این کار رو کرده و مثل روز برامون روشن بود که پشیمون شده و این وقتی واقعیت پیدا کرد که خاله محبوبه اومد خونمون...من تو آشپزخونه مشغول درست کردن غذا بودم که خاله محبوبه اومد... سلام دادم و دعوتش کردم تو خونه... خاله محبوبه گفت: مریم کجاست؟ جواد دوید تو حیاط و از همون‌جا داد زد: خونه همسایمونه ،الآن بهش میگم بیاد.. خاله نشست تو ایوون و گفت: بهتری شهلا...؟ سرمو انداختم پایین: بله.. خدا رو شکر... خاله پاهاشو دراز کرد، و با دستش شروع کرد به مالیدن پاهاش و گفت اینقدر پاهام درد می‌کنه.. دو قدم راه میرم جونم می‌خواد از دهنم بزنه بیرون... چای و گذاشتم جلوی دستشو گفتم: بفرما خاله.... خاله آهی کشید: دخترم، من تو رو برای سعیدم در نظر داشتم، به مادرتم گفتم، اما قبول نکرد... کاش می‌ذاشت بهت بگم.تو رو بدبخت کرد، منو آرزو به دل.. سعیدم الآن زن داره ،اما می‌دونم بچم هنوز چشمش پی توئه... مادرم از همون پایین پله‌ها بلند گفت: چه عجب خواهر راه گم کردی...؟ خاله آروم لب زد: بین خودمون بمونه شهلا... جوابشو ندادم و رفتم تو آشپزخونه تا برای ننه هم چای بریزم.. ننه تعارف کرد: چایت یخ کرد محبوبه، بفرما... خاله استکان چایشو برداشت، یکم ازش خورد و رو به مادرم گفت: راستش مریم اومدم ازت یه درخواستی کنم و امیدوارم رومو زمین نندازی... مادرم استکان تو دستشو گذاشت تو نعلبکیشو گفت: خیر باشه...؟ خاله پاهاشو یکم جمع کرد، حرف‌ها رو تو دهنش مزه مزه می‌کرد تا بگه... مادرم دو باره گفت: محبوبه چی می‌خوای بگی... قلبم اومد تو دهنم... خاله محبوبه مستقیم انگار از حرف‌هایی که می‌خواست بزنه واهمه داشت ،با این وجود بعد از کمی این پا و اون پا کردن تو چشم مادرم نگاه کرد و گفت... راستش مسعود اصلا حالش خوب نیست، خونشون مثل عزا خونه‌اس، قلبش درد می‌کنه... مادرم گردنش و کشید بالا و طلبکارانه گفت: چوب خدا صدا نداره. مگه دختر من چه گناهی کرده بود..هزار بار گفتم، شما فامیل منید.. پشتم باشین.. بیاید با هم شهلا رو ببریم شهر پیش دکتر.. بخدا اگه با آبرومون بازی کرده باشه خودم یه بلایی سرش میارم... اما شما همه به حرف اون محمد گوش دادین ... خاله محبوبه گفت: آره، تو درست میگی....الآنم من اومدم تا بهت بگم برادرمون داره می‌میره.. عذاب وجدان داره روز به روز جونشو می‌گیره.. مسعود با اون هیکل شده اندازه‌ی یه جوجه...
گرون‌ترین درسای زندگیتو از ارزون‌ترین آدما یاد می‌گیری 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تنها چیزی که با گذر زمان درست میشه ترشیه. بقیه چیزا با پول ، در لحظه درست میشه 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞 @cbufeuhdwt 💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞