هیچ دختری بدون شیطنت زندگی نمیکنه
اگه ارومه بدون داغونه🖇❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
دیشب با یه دختره چت میکردم بهم
گفت امضاء خیلی قشنگی دارم
باور نمیکنی بیا محضر نشونت بدم
زدم بلاکش کردم
😑😂😂🙈
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_شهلا #پارت_بیست_چهار آخه جوجه تو اصلا میتونی این چوبو بلند کنی؟ خندیدم و
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_بیست_پنج
مادرم اشکش و با گوشهی روسریش پاک کرد و گفت: منظورت چیه محبوبهدرست و شفاف برو سر اصل مطلب...
خاله محبوبه بلند شد و چادرش رو کشید روی سرشو گفت: اومدم که بگم مسعود و ببخش، بخدا مثل چی پشیمونه... اصلا همون شب بعد از اینکه شهلا رو بردن انبار کهنه پشیمون شده و دستشو باز کرده تا فراریش بده ،اما محمد باهاش درگیر شده و دوباره دستای شهلا رو بسته... مریم، اگه میتونی ببخشش...
نذار دیدارتون به قیامت بیوفته، از من گفتن بود حالا خود دانی...خاله مادرم رو تو فکر فرو برد و رفت...
کنار مادرم نشستم و گفتم: ننه، خاله راست میگه..
مادرم با نگاه پرسید: چی رو راست میگه؟
گفتم: اون شب تو حیاط دایی مسعود دست منو از پشت بست.. اما وقتی من تو انبار به هوش اومدم،دستامو از جلو بسته بودن.. حتما دایی وقتی من بیهوش بودم، پشیمون شده و دستامو باز کرده و دوباره عمو محمد دستامو از جلو بسته... مادرم چشماشو رو هم گذاشت و آهی بلند کشید: نمیدونم کار درست کدومه شهلا.. میترسم، مسعود بمیره، اون وقت پشیمون بشم چرا نذاشتم بیاد اینجا و تا آخر عمرم عذاب بکشم...
گفتم: خب تو برو... برو ببینش...
مادرم به زمین خیره بود و با خودش حرف میزد: با رحیم چکار کنم، اونو چجوری راضی کنم؟
لبخند زدم و گفتم: آقا جان با من، من راضیش میکنم...
***
آقاجان با اخم توپید: شهلا هیچ میدونی چی ازم میخوای؟ همین که رضایت دادم تا از زندان اومده بیرون به بچههاش رحم کردم... فقط چون میدونستم بیگناهه و همه چی زیر سر محمد برادر خودمه، ولش کردم و الا میذاشتم تو زندان بپوسه....
آقا جان کلی غر زد و مخالفت کرد اما در نهایت، این من بودم که متقاعدش کردم و اجازه گرفتم تا مادرم بره دایی مسعود و ببینه... صبح بود، صدای بازی گنجشکها روی شاخهی درختهای توی حیاط و نور زیبای خورشید که تو ایوون پهن شده بود، خواب و از چشمام گرفت...
نشستم تو رختخواب و دستامو به اطرافم میکشیدم و خواب رو از تنم دور میکردم، جای مادرم پهن بود، اما تو رختخوابش نبود.. رفتم تو ایوون جواد و علی زیر پشه بند هنوز خواب بودن...
مادرم در حال پختن نون بود.. کمک کردم تا نونا زودتر آماده بشه، بعد از صبحانه مادرم راهی خونهی دایی مسعود شد..
نگار و ریحانه با بچههاشون اومدن و خونه حسابی شلوغ شده بود..
ریحانه یکم سرحال بود و میخندید..
جواد و علی با هم کشتی میگرفتن و حسن و مجتبی با داد و بیداد هر کدوم طرفدار یکیشون شده بودنو اونا رو تشویق میکردن... آقا جان تو ایوون نشسته بود، انگار یکم زندگی ما به روال قبل برگشته بود...
مادرم به نگار و ریحانه اشاره کرد که برن اتاق کناری، منم سینی چای رو با قندون گذاشتم جلوی آقاجانمو رفتم پیششون...نگار گفت: خیر باشه ننه...؟مادرم چهار زانو نشست روی زمین و با آب و تاب گفت: دایی مسعودتونو ببینید، نمیشناسین... از بس عذاب کشیده تو این مدت اندازهی یه بچه شده... پیر و شکسته... لا به لای موهاش همه سفید شده... وقتی من رفتم اونجا، زیور و بچههاش از خوشحالی بال درآوردن... منصور صد بار دستمو بوسید...مسعود تو اتاق افتاده بود تو رختخواب... یه عالمه دارو هم بالای سرش بود...منو که دید، اشکاش راه گرفت، دلم ریش شد براش...
گفت: اشتباه کردم خواهر.. خام شدم.. آبروی هر چی مرده بردم...
دستشو گرفتم: من بخشیدمت داداش... شهلا و رحیمم تو رو بخشیدن، اما خب نمیتونن ببیننت...
مسعود با خفت و پشیمونی گفت: من دیگه زیاد عمرم به دنیا نیست. قلبم سر این جریان داغون شده،حلالم کنید...
مادرم اشکاش و پاک کرد و گفت: دیگه نتونستم بمونم و اومدم....
ریحانه لبخندی زد: حالا من براتون بگم... گردنبند طلایی که توی گردنش بود و انداخت روی لباسش....نگار و مادرم هر دو چشماشون برق زد...
نگار: وای چه خوشگله... مبارکه ...
مادرم تو گریه، خندید و گفت: هرچند از مجتبی دلخورم، اما دستش درد نکنه... قشنگه...
با خودم فکر کردم حتما ریحانه بهش گفته چرا ازش ناراحته و مجتبی هم اینجوری خواسته از دلش دربیاره...
نگار گفت: ننه، کبودیهای شهلا خوب شده.. به نظرم دیگه موقشه که ببریش دکتر، چند تا از زنای فامیل و اگه اومدن از زنای محمودآباد رو بردار و شهلا رو ببر پیش دکتر.. بذار رو سیاهی بمونه به زغال و خانوادهی عباد رو سیاه بشن...درسته که با این اتفاقی که مسعود و محمد راه انداختن، یکم اصل ماجرا کمرنگ شد، اما هنوز همه منتظرن ببینن تو و آقاجانم چکار میکنید و از آبروتون چطوری میخواین دفاع کنید...
ننه خوب به حرفهای نگار گوش کرد و متفکرانه گفت: خودمم تو همین فکر بودم که امروز و فردا شهلا رو ببرم شهر... ولی اول باید با پدرتون صلاح و مشورت کنم ... باید آدم بفرستیم روستای محمودآباد..
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_بیست_شش
البته اونا انقدر بد هستن که چشمم آب نمیخوره با ما بیان، خودشون میدونن اونجوری آبروی عباد میره...
شام خوردیم، همه چیز خوب بود به جز نگاههای مجتبی... ازش میترسیدم و مثل روز برام روشن بود که مصیبت بعدی من اگه میتونستم از هفت خان دکتر و زنای فوضول ده گذر کنم ،تازه با مجتبی شروع میشد...
مادر با پدرم صحبت کرده بود و برای طایفهی عباد پیغام فرستاد تا چند نفر و بفرستن تا بیان با ما بریم شهر پیش دکتر ،اما مادرشوهرم با پررویی تمام گفته بود، ما کاری به دخترتون نداریم.. همین روزا منتظر حکم طلاق باشن که میاد در خونشون...
مادرم با شنیدن این حرفا گفت: حالا ببینن من میرم ادعای حیثیت میکنم، باید اون زن و عباد رو هم بندازم پشت میلههای زندان، پیش محمد...
استرس تمام وجودمو در برگرفته بود..
مادرم با زنای بزرگ طایفه صلاح و مشورت کرد و قرار شد ما با زن دایی زیور و زن عمو رضا با چهار تا از زنای روستا و طایفه همراه من و پدرم و عمو رضا راهی شهر بشیم...
شب تا صبح از استرس خوابم نمیبرد و فقط میخواستم فردا زود بیاد و بره..اما ساعت اصلا جلو نمیرفت و انگار بهش یه سنگ بزرگ آویزون بود...
بالاخره صبح شد...از پدرم خجالت میکشیدم، از اینکه باید به چه عنوانی از روستا میرفتیم بیرون و اینکه همه میدونستن که ما برای چه کاری داریم میریم شهر...
تو روستای ما من اولین دختری بودم که یه دکتر زنان می رفت....
عمو رضا، با مادرم صحبت کرد و باهاش همراه شد تا بریم دکتر ... مادرم دلش گرم شد و گفت: من نمیذارم همینطوری آبروی دخترم بره.... حالا که همچین امکانی هست و دکتر میتونه حرفای دخترم رو تایید کنه و آبروی طایفمونو بخره چرا این کار رو نکنم...
+ زنداداش همه دارن در مورد کاری که تو میخوای بکنی حرف میزنن ...
عمو رضا یکم رفت تو فکر و گفت: خدا میدونه که من خیلی با محمد حرف زدم تا دست از افکارش برداره...
مادرم گفت: من کاری ندارم کی چی میگه، اگه محمد میذاشت من زودتر این کار انجام بدم، اون اتفاق نمیافتاد و الان تو زندان نبود، ما حتی اگه شهلا رو شهر نبریم هم، مردم حرف میزنن و میگن چرا دخترشونو نبردن دکتر تا حرف و حدیثا در مورد دخترشون بخوابه ...
عمو رضا دستی به ریشش کشید و گفت: تو درست میگی زن داداش.. در دروازه رو میشه بست اما دهن مردمو نمیشه بست. میریم، ایشالا که رو سفید برمیگردیم...
پدرم مینیبوسی که کرایه کرده بود رو جلوی در حیاط چند دقیقه معطل کرد.
همهی کسایی که قرار بود با ما بیان شهر اومدن و تو مینیبوس نشستن..
از شرم و خجالت آب شدم.. هر دقیقه از خدا میخواستم منو ببره پیش خودش.. نگاه زنایی که تو مینیبوس نشسته بودن اینقدر روم سنگین بود که حد نداشت...
تمام مدت از شیشه به بیرون نگاه میکردم تا چشمم بهشون نیوفته...
هیچ منظرهای یادم نمیاد چون اصلا چیزی نگار نمیکردم....
هر چقدر به شهر نزدیکتر میشدیم قلبم تندتر میزد، از استرس پوست لبمو کنده بودم و از درد سوزشش لبمو مکیدم... مادرم زد روی شونمو گفت: شهلا چادرت و درست کن دخترم رسیدیم....
.تمام دلگرمیم مادرم بود.. با چشمهاش بهم انرژی میداد و آرومم میکرد.. راننده ماشینو زیر سایه نگه داشت و به پدرم گفت: من همینجا میمونم تا شما برگردین. از ماشین پشت سر هم پیاده شدیم صدای قلب ترسیده و بیچارهام گروپ گروپ تو گوشم بود، رنگم از ترس به شدت پریده بود. مادرم چادر رنگی که سرش بود و با دندونش نگه داشت،دستمو فشار داد و گفت: تو دختر منی، مثل مادرت نترس و شجاع باش.
پدرم زودتر از ما رفت توی بیمارستان و پرسید کجا باید بریم، با دست به ما اشاره کرد و ما به اون سمت حرکت کردیم...همه به ما که گروهی حرکت میکردیم، با تعجب نگاه میکردن...رفتیم تو یه سالن بزرگ که چند تا اتاق توش بود. یه خانوم زیبا که یه روپوش سفید و مقنعهی سرمهای سرش بود... پشت یه میز که کنار در یکی از اتاقا بود نشسته بود ..با دیدن جمعیت ما گفت: پیش کدوم دکتر میخواین برین؟
مادرم گفت: میخوام دخترمو ببرم پیش دکتر زنان...
خانومه به من نگاه کرد و گفت: شما دخترشون هستین؟
سرمو پایین انداختم و از خجالت چیزی نگفتم...دوباره رو کرد به مادرمو گفت: مشکل دخترتون چیه؟
مادرم کل ماجرا رو براش توضیح داد.. خانومه به ما اشاره کرد که روی صندلیهای تو سالن بشینیم و بعد رو به مادرم گفت: اجازه بدین من با دکتر صحبت کنم... چند دقیقه طول کشید تا از تو اتاق دکتر اومد بیرون ... به من اشاره کرد تا برم تو.. از ترس به مادرم نگاه کردم..
مادرم، نزدیک خانومه شد و گفت: حتما باید چند نفر باهاش بیان تو..
خانومه گفت: باشه ولی خانوم دکتر گفتن فقط سه نفر بیان تو... مادرم گفت: من خودم نمیام.. شهلا با زنعمو و زن داییش با یکی از شماها برید
پیش دکتر...
#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_بیست_هفت
دست مادرمو سفت چسبیده بودم
زن دایی زیور دستمو کشید و گفت: بیا دختر، معطلمون نکن...
به خانومه نگاه کردم و با التماس گفتم: میشه خواهش کنم مادرم همراهم بیاد.
خانومه لبخندی زد و گفت: خدای من چرا آخه تو این سن دخترتونو شوهر میدین... که هنوز برای هر کاری مادرش باید همراهش باشه و به مادرم اشاره کرد که همراه من بیاد... دلم قرص شد... اما پاهام هنوز از استرس میلرزید....
یکی یکی وارد اتاق دکتر شدیم و سلام کردیم. دکتر یه خانوم مسن بود. دوباره ماجرا رو پرسید و مادرم توضیح داد.. جدی بهمون نگاه کرد و از پشت می بلند شد و چند ثانیه بعد لبخندی زد وگفت: پاشو... عزیزم.. تو هیچ مشکلی نداری... بعدم خندید. صداشو مادرم شنید و بلند کل کشید...دکتر خوشحال شد و رو به مادرم: دخترتون سالمه و.. زن دایی زیور و زنعمو سیمین مادرمو بغل کردن، لیلا، بلند گفت: خدایا شکرت. خانم دکتر جان، همینو که به ما گفتی بنویس.. محکمه پسند باشه.
دکتر یه کاغذ و خودکار برداشت و نوشت...
با اینکه حسابی عذاب کشیدم و از استرس و خجالت مردم اما قلبم از خوشحالی و شوق، تند میزد. مادرم منو تو آغوشش فشرد، اشکاش راه گرفت و بلند گفت: عزیز دلم، خدا رو شکر سربلند شدیم...
از تو اتاق خوشحال و خندان اومدیم بیرون...پدر و عموم با دیدن ما نگاهشون بین چشمها و لبهامون در حرکت بود و فقط منتظر بودن ما لب باز کنیم...مادرم برگه رو به پدرم نشون داد و رفت سمتش، با اشک شوق بلند گفت: دیدی رحیم... بهت گفتم... دخترم بیگناه بود. اینم مدرکش، کاغذ و داد دست پدرم...
ازشون خجالت میکشدم و سرم پایین بود.. عمو رضا جلوی زنای آبادی که روی صندلیها نشسته بودن... خوشحال و غرورآفرین گفت: سرتو بالا کن عمو.. تو مثل گل ،پاکی.. خدا رو شکر که عباد و مادرش رسوا شدند... احساس میکردم، بار بزرگی رو از روی دوشم برداشته شد... سبک بال، همراه جمعیتی که باهام بودن از بیمارستان راهی ده شدیم..تو راه برگشت مادرم و عمو رضا نظرشون این بود که از عباد و خانوادش شکایت کنن و بخاطر تهمتی که به من زده بودن اونا رو بندازن زندان ، اما پدرم قبول نکرد و گفت: من نمیخوام مثل اونا باشم. فقط طلاق شهلا رو میگیرم و قضاوت رو بخدا میسپارم تا خودش جزاشونو بده...خبر به سرعت همه جا پخش شد... حس انتقام گرفتن از عباد که تو دلم شعله میکشید، دوست داشتم برگه رو میبردم و میکوبیدم تو صورتش، اما چه سودی داشت.. اون که خودش میدونست معیوبه...
دوباره برگشته بودم به روزهای گذشته و دختر خونهی بابا شده بودم..اما یه مشکل بزرگ برام به وجود اومده بود و اون کابوسهای شبانه بود. شبا تو خواب یهو جیغ میکشیدم.. و از خواب میپریدم، دائم کابوس میدیدم که عباد بهم التماس میکنه تا ببخشمش و مادرش عباد و هول میداد و نمیذاشت به من نزدیک بشه... هر شب این کابوس تکرار میشد و من حتی جرات نمیکردم بخوابم...
با خودم فکر میکردم دیگه همه چی درست میشه و نگاه مردم به من عوض میشه. اما با اینکه چند تا از زنای آبادی باهامون اومده بودن دکتر و با چشمها و گوشهای خودشون از زبون دکتر شنیده بودن که من مشکلی ندارم ، اما طایفهی عباد، تو آبادی شایعه کردن که پدرم زودتر رفته دکترو دیده و ازش خواسته که جلوی زنای همراه من اون حرفا رو بزنه و اون نامه بیخوده، بعد از این که این شایعه تو آبادی پیچید دوباره حرفها از سر گرفته شد ...
.مادرم از مزرعه برای بردن نهار برگشته بود خونه که با یه کاغذ تو دستش اومد و گفت: شهلا.. پست چی نامه آورده...
دلم هری ریخت پایین، حتما نامهی طلاق من بود...
زیاد سواد نداشتم ،اما دست و پا شکسته تونستم بخونم و فهمیدم که، به دادگاه احضار شدیم برای طلاق ...
مادرم با غصه آب دهنشو قورت داد و گفت: تا حالا دادگاه نرفته بودم... بقچهی نون و غذا رو برداشت و دوباره رفت مزرعه...
اشکام سرازیر شده بود.. نه برای عباد و اینکه میخواستم ازش جدا بشم.. چون من از اولشم هیچ علاقهای بهش نداشتم..بلکه بخاطر پدر و مادرم گریه میکردم که دخترشون اولین دختر توی آبادی بود که طلاق میگرفت...... پدرم آروم و قرار نداشت، خودش چند شب پیش گفته بود باید برای طلاق شهلا اقدام کنیم اما حالا که موضوع واقعی شده بود، حالش خوب نبود ..
مادرم سینی چای رو گذاشت جلوشو گفت: رحیم تکلیف چیه؟
پدرم گفت: تکلیف معلومه...
مادرم پوفی کرد و گفت: خدا از باعث و بانیش نگذره... زرین میدونسته پسرش عیب داره... با این حال دختر منو بدبخت کرد و انداختش سر زبونا...
پدرم چایش رو تلخ خورد و گفت: این حرفا دردی رو دوا نمیکنه...
با پدر و مادرم رفتیم دادگاه، تو راهرو دادگاه خلوت بود و فقط چند نفر بودن که البته اونا هم برای شکایت از دعوا اومده بودن .. انگار فقط این ما بودیم که برای طلاق اومده بودیم...
55.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یڪ عصر قشنگ
یڪ دل آرام 😊
یڪ شادے بے پایان
یڪ نور ازجنس امید
یڪ لب خندون
یڪ زندگے عاشقانه
و هزار آرزوے زیبا
ازخداوند سبحان
برایتان خواهانم
عصرتون بخیر دوستان عزیز❤️❤️
عشق باید از تهِ دل باشه وگرنه چشم که هر دفعه یکی بهترشو میبینه
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
تو زیباترین خاطره تکرار نشدنی منی
تو واقعی ترین رویای هر شب منی
پس بمان !
و همیشگی قلبـ♡ــم باش «دلبرم❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
یه جوری قشنگی که هر ثانیه که نگات میکنم به خودم میگم خدایا یعنی این دوست دختر منه؟ ❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
من از همین دور به یادتم
از همین دور مواظبتم
از همین دور بهت عشق میدم
از همین دور میبوسمت
بدون اینکه بفهمی
من تو رو خیلی دوستت دارم عشقم❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞