🍃❤️🍃❤️🍃
پاشو جانان من
بیدار شو
یک صبح بخیر بگو
بگذار پیشانی ات را بوسه باران کنم
تااین خورشیدِ صبحگاهی
با دیدن فروغ چشمان خمارت
که به لبخند نشسته
از رو برود😍❤️
صبحت بخیر همه زندگی من❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
فکت:
وقتی دخترا از لفظ بچم برا یه پسر استفاده میکنن یعنی اون پسرو خیلی دوست دارن:)🤭🫶
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
هَٰرمُوقِٰعبهٓمریخَتٛم...
"مَنـٌوبٛبٰـافِ"بهڪَلٰافِ"آغُوشِٛتْ" 🫂💋
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
بِهدِلبَرِتونبِگید:
مَنتوراصادقانه دوستدارم
بهدورازغرور،بهدورازریا.
مثللحظهیاولیندیدار،
اولینبوسه، اولینآغوش 🤍💋
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
اصلاً روایت داریم میگن یکے از فَلسفه هاے انگشت داشتن اینکہ قفل بشن تو دستاے یار .🔐♥️
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#سرگذشت_هورا #تقاص #پارت_چهل سلام اسم هوراست... منم ازخداخواسته قبول کردم چون وقتی ازشرکت میرسیدم خو
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_چهل_یک
سلام اسم هوراست...
ازشرکت بارضارفته بودیم خونم داشتیم استراحت میکردیم زنگ اپارتمان به صدادرامدفکرکردم یکی ازهمسایه هاست وچیزی لازم داره میخواستم بدون نگاه کردن ازچشمی دربازکنم اماپشیمون شدم اول ازچشمی نگاه کردم دیدم خاله ام پشت دراپارتمان،،از ترس تمام بدنم شروع کردبه لرزیدن اخه مواقعی که رضامیومدپیش من به خاله ام میگفت اضافه کارم..رضا رو مبل لم داده بودچای میخورد...میخوردبرگشتم نگاهش کردم متوجه حالم شدتاخواست حرف بزنه بادستم اشاره کردم سکوت کنه..تصمیم گرفتم دربازنکنم که بره اماهمین که خواستم ازدرفاصله بگیرم دوباره صدای زنگ امدترسیدم دستم خوردبه گلدون کنارجاکفشی افتادشکست..میدونستم خاله ام صدای شکستن روشنیده ودیگه نمیتونم دربازنکنم رفتم سمت رضااروم گفتم پاشوبروتواتاق رویا پشت در،رضا هم مثل من شوکه شده بودسریع کفش ولباسهای رضاروقایم کردم بهش گفتم گوشیت روسایلنت کن دراتاق رو بستم..درو باز کردم خاله ام بایه جعبه شکلات امدتوگفت چرا اینقدردیردربازکردی دیگه میخواستم برم چی روزدی شکوندی....
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_چهل_دو
سلام اسم هوراست
سعی میکردم اروم باشم گفتم دستشویی بودم امدم دربازکنم دستم خوردگلدون افتاد..خاله ام رومبل نشست ازشدت هیجان ترس صدای ضربان قلبم رومیشنیدم سماورروشن کردم شروع کروم شکسته های گلدون جمع کردن
یه لحظه نگاه خاله ام کردم دیدم داره باتعجب رومیزرونگاه میکنه تازه یادم افتادجاسیگاری واستکان چای رضاروجمع نکردم...خاله ام گفت مهمون داشتی مونده بودم چی بگم نمیتونستم بگم نه..گفتم اره یکی ازبچه های شرکت امده بودپیش پای تورفت،خاله ام گفت مردیازن خندیدم گفتم خب معلوم زن،گفت اهان خانم همکارت سیگارمیکشه ازدرکه واردشدم احساس کردم بوی سیگارمیادگفتم شایداشتباه میکنم اما میبینم درست حدس زدم..گفتم مشکل خانوادگی داره گاهی سیگارمیکشه..خاله ام که معلوم بودهیچ کدوم ازحرفهام روباورنکرده..گفت میخوام شام پیشت بمونم زنگبزنم رضاهم بیادوشروع کردشماره ی رضاروگرفتن..بعد از چند بار گرفتن گفت اینم که جواب نمیده معلوم نیست داره چکارمیکنه...
ادامه در پارت بعدی 👇