نوای عشــــــ♥️ـــــق
#سرگذشت_هورا #تقاص #پارت_چهل_چهار سلام اسم هوراست مامانم نشست روبه روم گفت داری چه غلطی میکنی باتعجب
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_چهل_پنج
سلام اسم هوراست
یک شب رضاپیام دادکجای گفتم خونه ی خودم وتوپیام براش گفتم چی شده،،رضا گفت بایدخیلی حواست روجمع کنی ویه جورای رفت امدت روبارویاکم کن که زیادتوکارت دخالت نکنه،یک هفته ای گذشت هرموقع خاله ام زنگ میزدباهاش سرسنگین بودم،انگارخودشم فهمیده بود از دستش ناراحتم وگفت اگرحرفی زدم بخاطرخودت بوده نمیخوام تواین سن کم برای خودت حرف وحدیث درست کنی..چند وقتی گذشت تا یه روز مامانم زنگ زدگفت شب قراره برامون مهمون بیادیه لباس مرتب بپوش بیاخونمون انقدرمشغول کاربودم که نپرسیدم کیه گفتم لابدیکی ازفامیل،اون روز رضا شرکت نبود چند باری هم که زنگ زدم گوشیش جواب ندادخودم رفتم خونه ی مامانم وقتی رسیدم دیدم رو میز میوه شیرینی چیدن وخاله ام پدربزرگ مادربزرگمم هستن..رویا تا من رو دید گفت رضا رو ندیدی گفتم نه شرکت نبود،،گفت هرچی زنگ میزنم گوشیش روجواب نمیده..به مامانم گفتم مهمونمون کیه..گفت خانواده ی داییت..گفتم این همه تدارک برای داییه!؟مامانم گفت ایندفعه فرق میکنه برای خواستگاری ازتودارن میان....
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_چهل_شش
سلام اسم هوراست
مامانم گفت برای خواستگاری ازتودارن میان..چشمام چهار تا شدگفتم چی،مادربزرگم گفت حوراجان تودخترجوانی هستی نمیشه که تااخرعمرت تنهابمونی..خدارحمت کنه حسین رو پسرخوبی بود ماهم میدونیم خیلی دوستش داشتی اماخب با تقدیر سرنوشت نمیشه جنگید..خاله ام حرف مادربزرگم تاییدکرد،مات مبهوت فقط نگاهش میکردم من صیغه ی رضابودم چطورمیتونستم جواب بله به یکی دیگه بدم..مامانم گفت حورابایدشوهرکنی من دیگه نمیذارم تنهازندگی کنی دردروازه رومیشه بست امادردهن مردم رونه خاله ام متوجه تیکه ی مامانم شد..گفت خواهرمن هرچی گفتم ازروی دلسوزی بوده خودتم میدونی من حوراروخیلی دوستدارم..خیلی کلافه بودم نمیدونستم بایدچکارکنم،به مامانم گفتم خواستگارمن حالاکیه مامانم گفت پرویز..پرویز۴سال ازم بزرگتربودبابرادرش دفتراملاک داشت میدونستم به اندازه ی موهای سرش دوست دخترداره..ولی توجمع خودش روخوب نشون میدادکه همه فکرمیکردن ازپرویز نجیبترکسی نیست ازاسمشم حالم بهم میخوردچه برسه بخوام یه درصدبهش فکرکنم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_چهل_هفت
سلام اسم هوراست...
نزدیک غروب بودکه رضازنگزدبه خالم گفت گوشیش روتوتاکسی جاگذاشته انقدرگشته تاتونسته پیداش کنه،،خاله ام بهش گفت شب بیادخونه ی ما،رضا وقتی قطع کرد به من اس داد عشقم کجای،ازاونجای که حال حوصله نداشتم نوشتم خونه مامانم وگوشی خاموش کردم..تقریبا یک ساعت بعدش رضا امد از هیچی خبرنداشت وقتی نشست به شوخی به مامانم گفت چه خبره ما رو امشب خیلی تحویل گرفتید..مامانم گفت قراربرای حورا خواستگار بیاد با گفتن این حرف چای پرید تو گلوی رضا،انقدرسرفه کردکه خاله ام گفت مگه دنبالت کردن یواشتر...قیافه ی رضا دیدن داشت صورتش قرمز شده بودازعصبانیت گوشه ی لبش روگازمیگرفت چپ چپ نگاه من میکرد..تو یه فرصت اس داد بهم نبینم دلبری کنی همون اول بگونه..خانواده ی داییم بایه دست گل خیلی خوشگل جعبه شیرینی که دست پرویز بود امدن..پرویزحسابی به خودش رسیده بودوخیلی شانسی رفت کنار رضا نشست..نگاه رضاکردم داشت منفجرمیشد...
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_چهل_هشت
سلام اسم هوراست...
باهمه ی بدبختی که داشتم یه لحظه که رضارودیدم خنده ام گرفت،،اون شب حرفهای مقدماتی زده شدوداییم بدون اینکه نظرمن روبپرسه داشت تاریخ عقدوعروسی رومیذاشت..زنداییم گفت بهتره پرویزوحوراباهم حرفهاشون روبزنن نگاه رضاکردم با ابروش میگفت بگو نه،به ناچاررفتم تواتاق باپرویزهم کلام شدم وبهش گفتم قصدازدواج ندارم ولی مرغش یه پاداشت گفت عجله نکن خوب فکرات روبکن چندروزدیگه بهم جواب بده،سه روز از خواستگاری گذشت رضا همش رو اعصابم بودمیگفت کشش نده بهش بگونه..این وسط حال عمومیم خوب نبود چندروزی بود خیلی بیحال بودم..حال حوصله ی خودمم نداشتم باکوچکترین حرفی عصبی میشدم حتی چندباری هم بارضادعوام شدخودمم نمیدونستم چمه
این وسط اصرارپرویزم برای اینکه ازمن جواب مثبت بگیره اعصابم روبهم ریخته بودبعدازچندبارزنگ زدن پرویز به مادرم گفتم به برادرتبگوحوراقصدازدواج نداره دست ازسرمن بردارن وگرنه یه بلای سر خودم میارم..مامانم که دیدخیلی جدی هستم وجوابم منفیه گفت لیاقت پرویز رو نداری قطع کرد.بعد از جواب ردمن به این خواستگاری میونه ی زنداییم با ما بد شد هر چند،برام مهم نبود...
ادامه در پارت بعدی
6.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کجایی میخونه؟؟
خیلی قشنگه😍❤️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
Meysam Sadeghloo4_5816885791946708298.mp3
زمان:
حجم:
7.57M
من عجب جای قشنگی به چشات رسیدم🫠🩷
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
زندگی چیزی نیست،
که لب طاقچه عادت
از یاد من و تو برود...
سهراب سپهری🔥☕️
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞
@cbufeuhdwt
💞⊱ღ꧁꧂ღ⊱💞