نوای عشــــــ♥️ـــــق
#سرگذشت_هورا #تقاص #پارت_شصت_چهار سلام اسم هوراست... دیگه طاقت نیاوردم رفتم سمت شرکت وقتی رسیدم بچه
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_شصت_پنج
سلام اسم هوراست...
به رضا گفتم فردا قبل ازاینکه بری شرکت بیا پارک سرکوچه ببینمت..نوشت چراپارک میام خونت خبلی پروترازاون چیزی بودکه فکرش میکردم،خلاصه فرداصبح زنگزدگفتم پارکم وقتی امدیه شاخه گل دستش بودگرفتش سمتم گفت تقدیم به حورای عزیزترازجانم..گل روازش گرفتم انداختمش زمین با پا لهش کردم،گفت دیونه چکارمیکنی،نذاشتم حرفش روادامه بده یکی خوابندم توگوشش..ازرفتارم هنگ بود دستشم برد بالاکه بزنه امادوباره پشیمون شد..گفتم تویه اشغال عوضی هستی که لنگه ات وجودنداره به چه حقی توزندگی من دخالت میکنی من یه خریتی کردم گول حرفهات روخوردم تاوانشم پس دادم پاتواززندگی من بکش بیرون من اب ازسرم گذشته اگردهنم روبازکنم خیلی برات بدمیشه واگردیدی سکوت کردم فقط بخاطرخاله ام هست،،این هشدار اخریه که دارم بهت میدم هیچ وقت دیگه دور بر خودم نبینمت انقدر تن صدام بلند بود که چند نفری نگاهمون میکردن..دیگه برام هیچی مهم نبودبرگشتم خونه تاچندوقت حال حوصله ی هیچ کس رونداشتم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_شصت_شش
سلام اسم هوراست...
تاچندوقت حال حوصله ی هیچ کس رونداشتم توخونه بیکاربودم تایه روزازطریق یکی ازدوستام متوجه شدم یکی ازمراکزنگهداری بچه های بی سرپرست نیرو میگیرن،،شرایط پذیرشش خیلی سخت بودامابعدازیه کم دوندگی وسفارش دوستم تونستم مشغول به کاربشم چهارماه ازتمام این ماجرهاگذشت ومن ازکارم خیلی راضی بودم..عاشق بچه ها بودشب روزم روکنارشون میگذروندم،یه روزکه داشتم ازسرکاربرمیگشتم خونه مامانم زنگزدصداش میلرزیدترسیدم گفتم خوبی چی شده باگریه گفت بیاکارت دارم..خیلی نگران شدم سریع یه دربست گرفتم رفتم سمت خونه ی مامانم وقتی رسیدم هرچی زنگزدم کسی دربازنکردبامامانم تماس گرفتم گفت ماخونه ی پدربزرگت
نمیدونم خودم روچه جوری رسوندم خونشون واردپذیزایی که شدم همه بودن یه نفس راحت کشیدم که حداقل برای کسی اتفاقی نیفتاده
بعدازسلام احوال پرسی کنارمامانم نشستم گفتم توکه من رونصف عمرکردی چی شد..با بغض گفت حوراحال خاله ات زیادخوب نیست،گفتم چراچی شده کجاست؟
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_شصت_هفت
سلام اسم هوراست...
مامانم به دراتاق خواب اشاره کردگفت تواتاق
باتعجب گفتم تواتاق چکارمیکنه نکنه باشوهرش دعواش شده،مامانم باز اشکش سرازیرشدگفت کاش دعواشون میشدسرظهراقارضاازشرکت که میادبیرون بایه وانت تصادف میکنه سریع رسوندنش بیمارستان امافعلاتوکماحالش اصلاخوب نیست دکتراگفتن ماهرکاری ازدستمون برمیومده براش انجام دادیم فقط براش دعاکنید،خاله ات ازوقتی ازبیمارستان امدیم خودش روتواتاق حبس کرده باکسی حرف نمیزنه به توزنگزدم بیای که باهاش حرفبزنی اخه شمادوتازبون همروبهترمیفهمید..بااین حرف مامانم انگاریه سطل اب یخ ریختن روسرم همش میگفتم یعنی داره میمیره،انقدر تو فکر بودم که مامانم گفت،حوراخوبی تازه به خودم امدم رفتم سمت اتاق خواب یه تقه به درزدم واردشدم..خاله ام روتخت نشسته بودگریه میکرددلم واقعابراش میسوخت..اون لحظه ازخودم رضاواقعابدم میومد...خاله ام عاشق رضابودواقعادوستش داشت....هرچندرضالیاقت این دوستداشتن رونداشت..
ادامه در پارت بعدی
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_شصت_هشت
سلام اسم هوراست...
اون روزباخاله خیلی حرفزدم سعی میکردم ارومش کنم به خواهش مامانم شب پشش موندم تنهاش نذاشتم وفرداصبحشم رفتم مرخصی گرفتم برگشتم پیش خاله ام بعدظهررفتیمملاقات رضاهرچندازپشت شیشه میتونستیم ببینیمش کلی بهش دستگاه وصل بود..خانواده ی رضاهم بیمارستان بودن همه گریه میکردن الامن،شاید تنها کسی که تواون جمع ناراحت نبودمن بودم...خلاصه بعد از ده روزرضابه هوش امدمن بعدازبه هوش امدنش دیگه نرفتم بیمارستان وامارش رومامانم خودش بهم میداد...بعدیک هفته ازبیمارستان مرخص شدهردفعه مامانم میگفت چرانمیری عیادت رضا میپیچوندمش اونم همش غرمیزدخاله ات ناراحت میشه ازتصادف رضایک ماه گذشت تقریباروبه راه شده بود..تنها مشکلی که داشت تاری دیدبودبراش عینک نوشته بودن امافایده نداشت..بعدازیه مدت کوتاه بینایی چشم راستش روازدست داد..۲بارعملش کردن اماتاثیری نداشت دکتراگفتن بخاطرضربه ای که به سرش خورده عصب چشم راستش اسیب دیده وچشم چپشم دیدش زیادواضح نیست....
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_شصت_نه
سلام اسم هوراست...
گاهی به تقدیرخودم ورضاکه فکرمیکنم میبینم هردوتامون خیلی زودتقاص کارمون روپس دادیم
بعدازگذشت چندسال هنوزم،خیلی وقتهاکه باخودم خلوت میکنم میبینم سریه هوس ودوستداشتن پوشالی اینده ام روخراب کردم توزندگیم موقعیتهای زیادی برای ازدواج داشتم..اماوقتی میفهمن چه مشکلی دارم قبول نمیکنن میرن،،من یه زنم که تااخرعمردرحسرت مادرشدن بایدبسوزم،میدونم الان خیلی هاتون میگیدرحم اجاره ای هست..اما خیلی از مردها قبول نمیکنن ومن دیگه نمیتونم حس خوب بارداری روتجربه کنم..هنوزم بعدازگذشت سه سال کسی نمیدونه بین من وشوهرخاله ام چی گذشته،شبی نیست که ازخدابابت اشتباهی که کردم طلب بخشش نکنم،،اگرازحال روزالانم میخواید بدونید باید بگم من هنوزم توهمون مرکزنگهداری ازبچه های بی سرپرست کارمیکنم
عاشق بچه هاهستم وچندباری ابراهیم برام پیغام فرستاده که برم باهاش حرف بزنم..امانمیدونم میتونم باکسی که راحت حرفهای رضاروباورکرداعتمادکنم یانه..هرچندمن نمیتونم هیچ وقت به ابراهیم حقیقت روبگم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_آخر
سلام اسم هوراست.
نمیتونم هیچ وقت به ابراهیم حقیقت روبگم ومیترسم بعدهامتوجه ی دروغم بشه وانوقت زندگی برام جهنم میشه..
تودوراهی بدی گیرکردم وخودمم نمیدونم بایدچکارکنم
البته بگم رضاوخاله ام صاحب یه پسرخیلی خوشگل به اسم مازیارشدن
ورضادیگه کاری به من نداره سرش به زندگی خودش گرم ومثل دوتاغریبه باهم رفتارمیکنیم
روایت زندگی من خیلی تلخ بودوهیچ کس غیرخودم مقصراین سرنوشتم نیست
باتمام وجودم پذیرفتم اشتباه کردم امیدوارم زندگینامه ی من تلنگری باشه برای اونای که هنوزدرخواب غفلت هستن
ازخدامیخوام قدرتی بهم بده که دراینده بتونم ازخاله ام حلالیت بطلبم
زندگی من مصداق این متن است.
پایان
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
آنچه برسرادمی میایدهمان چیزیست که خودبه دست خودمیپروردواین یکی از قوانین به غایت بی نظیراین هستی است
178.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اصلا ناراحت نیسم😤😤🤣
دقیقا🤷♀