eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
2.9هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
"عَهد بَستَم نَفَسَم باشی و مَن باشم و تو... اِی که بی تو نَفَسَم تَنگ و دِلَم تَنگ‌تَر است"
گور ِ پدر ِ قانون ، تنها تو از این دنیا چون ارث ِ پدر باید ، مالِ دل من باشی🙃
لـعـنتـی🗣چشمانِ زیبایت مالِ است کور‌ باد، آنکس که چشمش سویِ اموالِ من است🍓🤍
. مجازی نیـم ساعت نباشی مخاطب خاصت مخاطب خاص خیلی ها میشه ..🤞🚶‍♀ ♡
به هوای بغلت مثل عشایر تنِ من کوچ‌کرده‌که‌به‌قشلاق‌زمستان‌برسد
چشم مست یار من میخانه می‌ریزد به هم..!
بسم چشمانت که من را تا ابد بی تاب کرد ، شد سرآغاز جنون و عاشقی را باب کرد"')
گر زِ بَرت جدا شوم، یا زِ غمت رها شوم خودت بگو کجا روم؟! بی‌تو به سر نمی‌شود . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای کاش خنده ها از ته دل باشه👩‍🦯
انقٖٜدٖٜ الٖٜکیٰٖ خٖٜندٖٜیٰدمٖٜ وٖٜقتٖٜیٰ نٖٜاراٖٜحتٖٜمٰٜ کسٖٜیٰ جٰدٖٜیمٰ نٖٜمیٖٜگیٖٜره.....🙃💔
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_حوری #پارت_سه بارها در برابر آقا خودش رو سپر بلای بچه ها کرده بود، سن زی
مرد جوون که پارچه ی خیس رو تو هوا گرفته بود خنده اش رو به سختی خورد و گفت:چته؟ به من چه که تو عالم هپروت بودی و ترسیدی... به سختی از جا بلند شدم، کل بلوز و دامنم خیس آب و کف بود، مرد قد بلندی که سر من به شونه اش هم نمی‌رسید، لاغر اندام بود با موهای مشکی و بینی استخونی...برای لحظه ای با فکر اینکه شاید کسی که جلوم ایستاده پسر کدخدا باشه و من با زبون درازیم اوقاتش رو تلخ کرده باشم به خودم لرزیدم ... با ترس و لرز همونطور که سعی می‌کردم آب و کف لباسم رو پاک کنم گفتم:ببخشید اگر حرفی زدم که ناراحت شدید... من... شوکه شدم... تو رو خدا به کسی نگید ها... مرد جوون ابرویی بالا انداخت و گفت:ااا، چی شد؟ یهو مودب شدی.. کلافه گفتم:ببخشید، من... من اینجا کار میکنم، دوست ندارم تاجی خانم بفهمه به  پسرش بی احترامی کردم.... تو تاریک و روشنی حیاط چشمم خورد به رد سالک روی گونه ی راستش، نیشخندی زد و گفت:حالا کی گفته من پسر تاجی خانمم؟ صدای فرخ که اسمم رو صدا میزد باعث شد بهونه ای برای فرار از مهلکه داشته باشم، تند و فرز خم شدم و لگن پر از ظرف رو برداشتم:دارن صدام میکنن. من باید برم، وقت شامه... سری تکون داد و زمزمه کرد:چه اسم قشنگی...مثل خودت... عین برق از کنارش رد شدم و به سمت مطبخ رفتم...خوشحال شدم از تعریفش، تا اون روز اصلا به این فکر نکرده بودم که قشنگم یا زشت! برخلافِ فهیمه قد کوتاهی داشتم و صورتی سفید،موهام بور بود و چشم هام سبز رنگ... فهیمه همیشه بهم میگفت عین گربه میمونی، اما ننه میگفت تو شبیه مادر خدابیامرز خودمی که تو جوونی کلی کشته مرده داشته... فرخ خانم که سر و شکلم رو دید، سیلی به صورتش زد و گفت:وای دختر، این چه وضعیه؟ چرا خودتو خیس کردی؟ لگن ظرف ها رو زمین گذاشتم و گفتم:اومدم پاشم، پام لیز خورد افتادم تو حوضچه... ببخشید... فرخ خانم کلافه گفت:چقدر سر به هوایی دختر، با این لباس خیس میخوای از مهمون های خانم پذیرایی کنی؟ فهمیه پرید وسط حرف فرخ خانم و با شوق گفت:خب حوری بمونه اینجا، من پذیرایی میکنم.. فرخ خانم رو ترش کرد و گفت:لازم نکرده، خانم تاکید کرده حوری رو بفرستم واسه پذیرایی، یالا..بیا بریم اتاق من ببینم لباس واست پیدا میکنم یا نه، بجنب دختر... پشت سر فرخ خانم از مطبخ بیرون زدم، فرخ خانم مدام سرم غر میزد که سر به هوایی و تو این شلوغی کار دستم دادی رفتیم ته حیاط، دو تا اتاق تو در تو بود که یکیش انبار خوراکی ها بود و یکی دیگه اتاق کلفت های خونه... فرخ خانم صندوق لباسش رو باز کرد و گفت:بیا... بیا ببین کدومش اندازه ات میشه.. سرکی کشیدم و یک بلوز گل دار قهوه ای که به نظر نو میومد و همراه با دامن بلند مشکی رنگی رو برداشتم، فرخ خانم تاکید کرد زودتر لباس بپوشم و برگردم مطبخ.. چشمی گفتم و تا بیرون رفت سریع لباسم رو درآوردم، با دست آب موهای خیسم رو گرفتم و پیراهن خیسم رو درآوردم... سریع لباسم رو پوشیدم... وارد مطبخ که شدم خبری از فرخ خانم نبود، عوضش فهیمه نشسته بود کف مطبخ و داشت بشقاب ها رو میچیند تو سینی، منو که دید رو ترش کرد و گفت:خوب خودتو تو دل تاجی خانم جا کردی! چیکار کردی که گفته فقط تو بری واسه پذیرایی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم نمیدونم... من که کاری نکردم... میخ.وای تو بری هم برو.. فهمیه با ذوق گفت:واقعا؟ میذاری برم؟ پس تا دم در تو برو که فرخ خانم نفهمه، خواستی بری تو من جات میرم... بعد سریع دستی به لباس و روسریش کشید و با غرور گفت:خان زاده منو ببینه یک دل نه صد دل عاشقم میشه، ببین کی گفتم! خندیدم و در جوابش سکوت کردم، نیم ساعت بعد سینی ها پر بود از برنج و خورشت، فرخ خانم اشاره ای به من کرد و گفت:یالا حوری، من خورشت ها رو میبرم، تو برنج ها رو بیار... خم شدم و سینی رو برداشتم و اشاره ای به فهیمه کردم تا پشت سرم بیاد. جلوی در که رسیدیم فرخ خانم تقه ای به در زد و با صدای بفرمایید تاجی خانم در رو باز کرد، فرخ خانم که وارد سالن شد، سریع سینی برنج رو به دست فهیمه دادم و زمزمه کردمدبدو برو تا فرخ خانم جلوتو نگرفته... فهیمه قوز کمرش رو صاف کرد و سینی رو ازم گرفت و سریع داخل شد، از گوشه ی در سرکی به داخل کشیدم، سفره ی بزرگی از اینور سالن تا اونور سالن انداخته بودن و سالن خونه پر بود از مهمون... بین اون جمعیت چشمم افتاد به همون مرد جوون که رد سالک روی گونه اش بود، کنار زنی که میدونستم خواهر کدخداس نشسته بود و حواسش پی حرف های مرد میانسالی بود که روبه روش نشسته بود .. برای اینکه فرخ خانم فهیمه رو دعوا نکنه دویدم تو مطبخ و مشغول جمع کردن ظرف ها شدم... دو تا قابلمه ی بزرگ تو مطبخ بود، شاید اندازه ی ده نفر برنج و خورشت هنوز تو قابلمه ها بود، با حسرت بالای سر قابلمه ها ایستادم،