eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
2.9هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
33 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_حوری #پارت_سه بارها در برابر آقا خودش رو سپر بلای بچه ها کرده بود، سن زی
مرد جوون که پارچه ی خیس رو تو هوا گرفته بود خنده اش رو به سختی خورد و گفت:چته؟ به من چه که تو عالم هپروت بودی و ترسیدی... به سختی از جا بلند شدم، کل بلوز و دامنم خیس آب و کف بود، مرد قد بلندی که سر من به شونه اش هم نمی‌رسید، لاغر اندام بود با موهای مشکی و بینی استخونی...برای لحظه ای با فکر اینکه شاید کسی که جلوم ایستاده پسر کدخدا باشه و من با زبون درازیم اوقاتش رو تلخ کرده باشم به خودم لرزیدم ... با ترس و لرز همونطور که سعی می‌کردم آب و کف لباسم رو پاک کنم گفتم:ببخشید اگر حرفی زدم که ناراحت شدید... من... شوکه شدم... تو رو خدا به کسی نگید ها... مرد جوون ابرویی بالا انداخت و گفت:ااا، چی شد؟ یهو مودب شدی.. کلافه گفتم:ببخشید، من... من اینجا کار میکنم، دوست ندارم تاجی خانم بفهمه به  پسرش بی احترامی کردم.... تو تاریک و روشنی حیاط چشمم خورد به رد سالک روی گونه ی راستش، نیشخندی زد و گفت:حالا کی گفته من پسر تاجی خانمم؟ صدای فرخ که اسمم رو صدا میزد باعث شد بهونه ای برای فرار از مهلکه داشته باشم، تند و فرز خم شدم و لگن پر از ظرف رو برداشتم:دارن صدام میکنن. من باید برم، وقت شامه... سری تکون داد و زمزمه کرد:چه اسم قشنگی...مثل خودت... عین برق از کنارش رد شدم و به سمت مطبخ رفتم...خوشحال شدم از تعریفش، تا اون روز اصلا به این فکر نکرده بودم که قشنگم یا زشت! برخلافِ فهیمه قد کوتاهی داشتم و صورتی سفید،موهام بور بود و چشم هام سبز رنگ... فهیمه همیشه بهم میگفت عین گربه میمونی، اما ننه میگفت تو شبیه مادر خدابیامرز خودمی که تو جوونی کلی کشته مرده داشته... فرخ خانم که سر و شکلم رو دید، سیلی به صورتش زد و گفت:وای دختر، این چه وضعیه؟ چرا خودتو خیس کردی؟ لگن ظرف ها رو زمین گذاشتم و گفتم:اومدم پاشم، پام لیز خورد افتادم تو حوضچه... ببخشید... فرخ خانم کلافه گفت:چقدر سر به هوایی دختر، با این لباس خیس میخوای از مهمون های خانم پذیرایی کنی؟ فهمیه پرید وسط حرف فرخ خانم و با شوق گفت:خب حوری بمونه اینجا، من پذیرایی میکنم.. فرخ خانم رو ترش کرد و گفت:لازم نکرده، خانم تاکید کرده حوری رو بفرستم واسه پذیرایی، یالا..بیا بریم اتاق من ببینم لباس واست پیدا میکنم یا نه، بجنب دختر... پشت سر فرخ خانم از مطبخ بیرون زدم، فرخ خانم مدام سرم غر میزد که سر به هوایی و تو این شلوغی کار دستم دادی رفتیم ته حیاط، دو تا اتاق تو در تو بود که یکیش انبار خوراکی ها بود و یکی دیگه اتاق کلفت های خونه... فرخ خانم صندوق لباسش رو باز کرد و گفت:بیا... بیا ببین کدومش اندازه ات میشه.. سرکی کشیدم و یک بلوز گل دار قهوه ای که به نظر نو میومد و همراه با دامن بلند مشکی رنگی رو برداشتم، فرخ خانم تاکید کرد زودتر لباس بپوشم و برگردم مطبخ.. چشمی گفتم و تا بیرون رفت سریع لباسم رو درآوردم، با دست آب موهای خیسم رو گرفتم و پیراهن خیسم رو درآوردم... سریع لباسم رو پوشیدم... وارد مطبخ که شدم خبری از فرخ خانم نبود، عوضش فهیمه نشسته بود کف مطبخ و داشت بشقاب ها رو میچیند تو سینی، منو که دید رو ترش کرد و گفت:خوب خودتو تو دل تاجی خانم جا کردی! چیکار کردی که گفته فقط تو بری واسه پذیرایی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم نمیدونم... من که کاری نکردم... میخ.وای تو بری هم برو.. فهمیه با ذوق گفت:واقعا؟ میذاری برم؟ پس تا دم در تو برو که فرخ خانم نفهمه، خواستی بری تو من جات میرم... بعد سریع دستی به لباس و روسریش کشید و با غرور گفت:خان زاده منو ببینه یک دل نه صد دل عاشقم میشه، ببین کی گفتم! خندیدم و در جوابش سکوت کردم، نیم ساعت بعد سینی ها پر بود از برنج و خورشت، فرخ خانم اشاره ای به من کرد و گفت:یالا حوری، من خورشت ها رو میبرم، تو برنج ها رو بیار... خم شدم و سینی رو برداشتم و اشاره ای به فهیمه کردم تا پشت سرم بیاد. جلوی در که رسیدیم فرخ خانم تقه ای به در زد و با صدای بفرمایید تاجی خانم در رو باز کرد، فرخ خانم که وارد سالن شد، سریع سینی برنج رو به دست فهیمه دادم و زمزمه کردمدبدو برو تا فرخ خانم جلوتو نگرفته... فهیمه قوز کمرش رو صاف کرد و سینی رو ازم گرفت و سریع داخل شد، از گوشه ی در سرکی به داخل کشیدم، سفره ی بزرگی از اینور سالن تا اونور سالن انداخته بودن و سالن خونه پر بود از مهمون... بین اون جمعیت چشمم افتاد به همون مرد جوون که رد سالک روی گونه اش بود، کنار زنی که میدونستم خواهر کدخداس نشسته بود و حواسش پی حرف های مرد میانسالی بود که روبه روش نشسته بود .. برای اینکه فرخ خانم فهیمه رو دعوا نکنه دویدم تو مطبخ و مشغول جمع کردن ظرف ها شدم... دو تا قابلمه ی بزرگ تو مطبخ بود، شاید اندازه ی ده نفر برنج و خورشت هنوز تو قابلمه ها بود، با حسرت بالای سر قابلمه ها ایستادم،
بوی خوش برنج محلی با روغن حیوانی به همراه بوی خوش خورشت هوش از سر هرکسی میبرد! حالا اگر اون آدم حوری نخورده بود که دیگه چه بدتر،آب دهنم رو قورت دادم و نگاهی به حیاط انداختم، احتمالا پذیرایی از اون همه مهمون حالا حالا ها طول می‌کشید... قاشقی برداشتم و خم شدم تا کمی برنج بردارم اما دلم راضی نشد، به یاد حرف ننه افتادم که میگفت حاضرم از سر گشنگی سنگ بخورم، اما مال غیر حلال نره تو دهن خودم و بچه هام... با حسرت قاشق پر رو خالی کردم، وقتی تاجی خانم راضی نبود و داشتم دزدکی اینکارو میکردم، پس این غذام حلال نبود.. نیم ساعت بعد فهیمه و فرخ خانم با سینی خالی وارد مطبخ شدند، فرخ خانم نگاه بدی بهم انداخت و گفت:از زیر کار در میری؟ مگه من نگفتم تاجی خانم تاکید کرده تو برای پذیرایی بری؟ بگم خانم مزدت رو نده؟ نیم نگاهی به فهمیه انداختم، لپ هاش گل انداخته بود و لبخند از لبش دور نمیشد، فهیمه که نگاه من رو دید ابرویی بالا انداخت و گفت:منم بهش گفتم فرخ خانم، منتهی حوری از زیر کار در روهه، گفت خسته ام، منم گفتم ی کمکی کرده باشم... با چشم های گرد شده نگاهش کردم، جلوی خودم دروغ میگفت! خواستم حرفی بزنم که فرخ خانم تشری بهم زد و گفت:خیلی خب، بسه... برید کمک خواهرتون میوه و شیرینی رو تو ظرف بچینید... حنیفه تو انبار مشغول چیدن میوه و شیرینی بود، کنارش نشستم و با حرص رو به فهمیه گفتم:چرا دروغ میگی؟ حیف من که خواستم کمکت کنم... فهمیه با سرخوشی سیبی برداشت و بی توجه به اعتراض حنیفه، گازی ازش گرفت و گفت:خانزاده چشم برنمیداشت ازم، امروز و فرداست تاجی بیاد در خونه واسه خواستگاری... حنیفه ظرف شیرینی رو از جلوی فهمیه برداشت و با حرص گفت:بی اجازه برندار، تو چقدر ساده ای فهیم... پسر کدخدا با اون همه مال و منال میاد عاشق تو میشه؟ تویی که بابات شهره ی خاص و عامه؟ پسره هم خام بشه، مادرش نمیذاره... فهمیه رو ترش کرد و گفت:منو چه به آقام؟ بعدم یادت نرفته که! تاجی هم از رعیته، مگه خودش جز خوشگلی چی داشت؟ آقاشم پینه دوز بوده،محاله مانع وصلت ما بشه... فهمیه انقدر مطمئن حرف میزد که انگار قرار مدارش رو با پسر کدخدا گذاشته بود و حالا فقط مونده بود تعیین تاریخ عقد و عروسی! با کنجکاوی گفتم:چه شکلی بود؟ پسر کدخدا رو میگم... فهمیه با شوق گفت:پسر بزرگه چشمش به من بود، قد بلند، با چشم و ابروی مشکی، تاجی مدام قربون صدقه اش میرفت و میگفت وقت زن گرفتن بچه امه، اونم تا اسم زن میومد،به من نگاه میکرد‌‌.. +رد سالک روی صورتش بود؟ چون یکی از مهمون ها رو دیدم رد سالک روی صورتش بود، گفتم حتما اون پسر کدخداس... فهمیه با گیجی گفت:نه بابا! رد سالک کجا بود... آها فهمیدم کیو میگی،اون پسر خواهر کدخدا بود، چون شنیدم به تاجی گفت زندایی... بعدم شروع کرد رویا بافتن، اول میگفت میشم خانم این عمارت، دیگه نمیذارم ننه رب بپزه و ترشی بندازه،بعد میگفت برای زندگی میریم شهر اصلا! ننه رو هم با خودم میبرم تا انقدر زحمت نکشه... ما دختر ها با تمام اخلاق های خوب و بدی که داشتیم یک وجه مشترک داشتیم، اونم عشقی بود که نسبت به ننه داشتیم، حتی فهیمه با تمام خودخواهی هاش تو حرف هاش مدام از ننه میگفت، از اینکه وقتی دستش به دهنش برسه دیگه نمیذاره ننه زحمت بکشه و خودشو اذیت کنه. میگفت خودم هر ماه ی پولی میذارم کف دستش تا واسه چندرغاز پول منت این و اون رو نکشه... اون شب شاید شب سرنوشت ساز ما سه خواهر بود، شبی که قرار بود سرنوشت هر سه ی با حرف و نگاه یک نفر شکل جدیدی به خودش بگیره... شبی که نميدونستیم اما، مهمترین شب زندگی هر سه نفرمون بود.. چایی و شیرینی و میوه حاضر شده بود، فرخ خانم حین وارد شدن به انبار پاش پیچ خورده بود و از درد به خودش مینالید و همین اتفاق باعث شد هر سه نفر ما برای پذیرایی راهی سالن بزرگ عمارت کدخدا بشیم، فهمیه ظرف شیرینی رو به دست داشت، من جا میوه ای بزرگ رو حمل میکردم و حنیفه پشت سر ما چایی میاورد... انقدر سالن خونه شلوغ بود که اصلا نمیدونستم باید چطور میوه ها رو تعارف کنم، صغری، کلفت دیگه ی خونه که تو سالن بود به کمکم اومد، تند تند بشقاب های میوه خوری رو جلوی مهمون ها گذاشت و ظرف میوه رو که حسابی سنگین بود از دستم گرفت، منم رفتم کمک حنیفه ... فهمیه هم که تو حال و هوای خودش بود،چنان با غرور لبخند زده بود انگار واقعا عروس اون عمارت بود .... گوشه ای ایستادم و زیر چشمی نگاهی به جوونی که حالا میدونستم خواهرزاده ی کدخداست انداختم، اونم حواسش به من بود، از گوشه ی چشم نگاهم میکرد پذیرایی که تموم شد خواستم همراه بقیه بیرون برم که همون جوون صدام کرد:هی دختر... اسمت چی بود...حوری بودی، پری بودی... کی بودی؟ با تعجب برگشتم سمتش... گفت:برو یک لیوان شربت برام بیار...
آهسته چشمی گفتم و بیرون رفتم،حنیفه داشت دعوام میکرد که چرا با یه غریبه همکلام شدم و اصلا این مرد از کجا اسم من رو میدونست! من تو فکر این بودم که این جوون چی از من میخواد و چرا وسط اون جمعیت از من خواست براش شربت ببرم! حنیفه لیوان شربت رو به دستم داد و با خشم گفت:حواست باشه حوری، نری چشم و ابرو بیای ها! تو دیگه این فهیمه خودت رو بی ارزش نکن، سرتو بنداز پایین برو شربت رو بهش بده و برگرد... کلافه باشه ای گفتم و لیوان شربت رو برداشتم و رفتم سمت سالن. صغری خانم ظرف خالی شیرینی رو برداشته بود و داشت میومد بیرون، با دیدن من چشم غره ای رفت و گفت:اینجوری شربت میبرن دختر؟ ننه ات هیچی یادت نداده؟ برو بذارش تو ی پیش دستی... چشم گفتم، اما تا صغری خانم دور شد بدون گوش دادن به حرفش تقه ای به در سالن زدم و وارد شدم، با خودم گفتم این مرد اصلا ارزش نداره بهش احترام بذارم.. لیوان به دست به سمت مردی که هنوز اسمش رو نمیدونستم رفتم، لیوان رو که جلوش گرفتم بدون اینکه لیوان رو برداره گفت:زندایی، انگار به کلفت هات ادب یاد ندادی! ‌تاجی خانم با دلخوری گفت:این چه حرفیه خسرو جان، حوری کلفت این خونه نیست، دختر یکی از اهالی روستاس...امشب با خواهراش لطف کردن اومدن کمک... بعدم اخمی کرد و گفت:هرچند اگر کلفت هم باشه، نیازی نیست من ادب یادش بدم، خودش ادب داره... وقتی دیدم خسرو قصد برداشتن لیوان رو نداره، بی فکر لیوان رو جلوش گذاشتم و رو به تاجی خانم با اجازه ای گفتم و با بغضی که گلوم رو گرفته بود بیرون رفتم، هنوز در رو نبسته بودم که تاجی خانم با محبت گفت:حوری جان کارتون که تموم شد، به صغری بگو تاجی گفت امانتی ما رو بده ،بعدم تا دیر نشده برید خونه... چشمی گفتم و از سالن بیرون زدم، حس میکردم تو اون سالن نفسم بالا نمیومد... نفس راحتی کشیدم و زیرلب ناسزایی نثار مردی که تازه فهمیده بودم اسمش خسروهه کردم و برای‌ شستن ظرف ها راهی حیاط شدم.... شستن ظرف ها و جمع و جور کردن مطبخ دو ساعتی طول کشید،ساعت نزدیک دوازده بود که صغری خانم یک قابلمه پر برنج و یک قابلمه پر خورشت بهمون داد و گفت مزدتون رو خود تاجی خانم میده. از شوق روی پاهام بند نبودم، علاوه بر برنج و خورشت دست نخورده ی تو قابلمه، صغری خانم برنج و خورشت مونده ی تو بشقاب ها رو هم ریخته بود تو قابلمه، فهیمه که اینو فهمید رو ترش کرد و گفت:مگه ما ته مونده خور این و اونیم! حنیفه با حرص نگاهش کرد، هرکی نمیدونست، خودمون که میدونستیم ما آرزوی همون خوراک ته مونده به دلمون مونده بود... قابلمه ها رو از صغری خانم گرفتیم و ازش تشکری کردیم... کل مسیر برگشت به خونه حنیفه و فهمیه داشتن بحث میکردن، خسته از بحث های بی نتیجه اشون قدم هام رو تند تر کردم و به سمت خونه رفتم... فردای اون روز شاید یکی از بهترین روزهای عمرمون بود، به اندازه ی دو سه روز پلو و خورشت داشتیم و این برای ما که ماهی یکبارم برنج نمیخوردیم نهایت آرزومون بود... صبح که شد و ننه قابلمه ی غذا رو تو مطبخ دید، اشک شوق نشست تو چشمش، همون لحظه افسانه رو فرستاد تا دایی اکبر رو واسه ناهار دعوت کنه و خودش سریع نشست غذا رو به سه قسمت تقسیم کرد،یک قسمتش رو گذاشت واسه ناهارمون، دو قسمت دیگه رو گذاشن تو یخچال کوچکی که صدقه سر دایی اکبر داشتیم... سر ظهر بود و ما بعد بسته بندی رب ها همگی از خستگی تو سالن کوچک خونه دراز کشیده بودیم که در خونه به صدا در اومد... فهیمه که هنوز تو رویا و خیال به سر میبرد دستش رو زیر سرش گذاشت و با شوق  گفت:حتما تاجی خانمه...اومده واسه خواستگاری... ننه تشری بهش زد و گفت:بس کن دختر، دختر سیفی گدا رو چه به پسر کدخدا؟ نگاه نکن به تاجی خانم، اون اگر از رعیته و دختر پینه دوز، باباش واسه خودش ارج و قربی داشت بین مردم، دستش به دهنش میرسید، همون موقع هم که دخترش رو عروس کرد کم از دختر خان به تاجی خانم جهاز نداد! فکر کردی زندگی عین اون کتاب هایی که از دختر ثریا خانم میگیری؟ نه جونم... پاتو اندازه گلیمت دراز کن، حد خودت رو بدون تا عذاب نکشی... حرف ننه با صدای هیجان زده ی بهار قطع شد... +ننه... بیا تاجی خانم اومده کارت داره.. چشم فهیمه برقی زد و سریع از جا پرید:دیدید،دیدید گفتم واسه خواستگاری از من اومدن... دوید جلو آیینه ی کوچک گوشه ی سالن، چرخی زد و با نگرانی گفت:لباسم پر از لک ربه... بعد به سمت من برگشت و گفت:بدو برو ی دست لباس تمیز واسم بیار... یه جوری میگفت یه دست لباس تمیز واسم بیار انگار صد دست لباس داشت.. با حرص گفتم:مگه نوکرتم، بعدم سر و ته صندوق لباس ها رو هم بیاریم یه لباس درست درمون پیدا نمیشه، نترس، تاجی خانم اگر تو رو بخواد ،میدونه سر و لباست چه شکلیه.....
❤️💙🫂
آخرای تابستونه خوبی بدی دیدین باید بگم در فصل پاییز هم همینم 😂😂
‌ خبرم رسید امشب که نگار خواهی آمَد سَر من فدای راهی که سوار خواهی آمد... ❤️🫂😍🫀
بوی پاییز می آید 🍂🍂🍁🍁
بوی پاییز.بوی عشق بوی زندگی😍😍😋
بغلت آرومم میکنه❤️😍🫂💋
من به جز هم‌نفسی، با تو ندارم هوسی با وجود تو چرا دل بسپارم به کسی 🫂💙❤️🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا