eitaa logo
نوای عشــــــ♥️ـــــق
3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
34 فایل
. متن‌هاش قلب و روحتو نوازش میده♥✨ از بس عاشقانه هاش خاصِ💕😍 دلبری کن با دلبرانه هاش قشنگم 🥰 حرفی سخنی میشنوم👇 https://harfeto.timefriend.net/17570960814509 ❌️کپی برای کانال دار حرام ❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
بِسمِ اللهِ الرَّحمانِ الرَّحیم 💙✨️ بسم رب چشاش ♥️🥺
•⪯به آفتاب کاری ندارم سایه ات باید همیشه روی زندگیم باشد...🫂🫀 صبحت بخیر محبوب من⪰•
امروز همانند هر روز قلب من فقط برای تو میتپد صبحت بخیر عزیزترینم❤️
⁞♩ فقط یـِه راهِ حل برایِ صُبـح‌های سَـرد ⁞♩ وجود داره، اونم آغـوشِ گرمِ تـوئه ⁞♩ صبحت بخیر قلـ♡︎ـبِ مَـن♥️🔥
من حتی موقع گرفتن دستات به لمس رگای روی دستتم فکر میکردم🤭🥺
هر صبح بیدار شدن و در آغوش گرفتن تو مانند رویایی است که هرگز نمی خواهم به پایان برسد صبح بخیر عروس من💙🫂😍❤️
هر شب با آرزوی دیدن رویاهای شیرین تو به رختخواب می روم و هر صبح که از خواب بیدار می شوم در پوست خودم نمی گنجم زیرا عشق ما یک رویای واقعی است صبحت بخیر عزیزم😍💙🫂❤️🫀
تو تاریکیم بودی طلوع صبح برات جونمو میدم به جون تو❤️
آفتاب از گوشه ی چشمانِ تو باز هم دمید صبح یعنی دیدنِ خورشید در چشمِ شما ❤️ صبحت بخیر عشققققمم💋💋💋
2.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبحت قشنگ دَوای دَردَم 💙🫂🫀❤️😍
نوای عشــــــ♥️ـــــق
#برشی_ازیک_زندگی #سرگذشت_حوری #پارت_شش آهسته چشمی گفتم و بیرون رفتم،حنیفه داشت دعوام میکرد که چر
حنیفه کلافه گفت:جفتتون ساکت شید، تاجی خانم اومده مزد ما رو بده، چرا حرف بیخود میزنی فهیمه‌‌؟ بعدم جلوتر از هممون به سمت حیاط رفت... فهیمه هم با حرص تند تند رد رب رو از لباسش پاک کرد و ناسزایی نثار من کرد و رفت تو حیاط، منم پنجره رو باز کردم و گوشم رو تیز کردم بیینم چی میگن... با تعارف ننه، تاجی خانم روی تخت چوبی گوشه ی حیاط نشست، پایه ی تخت لق بود و مدت ها بود کسی روی تخت نمی‌نشست، فقط گاهی ننه شیشه های ترشی رو روش میچید. هزار بار به آقام گفته بود پایه ی تخت رو درست کنه، اما آقا هربار بهانه ای می‌آورد و از سر خودش باز میکرد.... تاجی خانم که یک طرف تخت نشست سنگینی اون قسمت باعث شد پایه ی لق تخت طاقت نیاره و با صدای بدی بشکنه و تاجی خانم با اون هیبتش نقش بر زمین بشه... برخلافِ فهمیه که جیغ خفه ای کشید و دوید جلو تا تاجی خانم رو از روی زمین بلند کنه من دستم رو جلوی دهنم گرفتم و  پقی زدم زیر خنده.. مادرم رو به ما گفت بریم به کارمون برسیم... فهیمه هم رو به من با یه ادایی گفت بیا میخوام کف پام و بسابم.. به قول ننه برخلافِ زبون دراز و حاضر جواب بودنم دل رحم بودم و خیلی زود دلم به حال فهیمه که همیشه در پی سواستفاده بود میسوخت،باشه ای گفتم و همراهش به سمت دستشویی رفتم! لگن پر آب گرم رو جلوش گذاشتم،فهیمه عین شاهزاده ها پاشو تو لگن گذاشت و رفت تو رویا و خیال،تکیه داد به دیوار و گفت:حوری من اگر عروس تاجی بشم ها... اول از همه به شوهرم میگم این خونه رو تعمیر کنه... بعدم هر ماه خرجی میدم به ننه، تا همتون از شر ترشی درست کردن و رب پختن خلاص بشید.. سنگ پا رو برداشتم و مشغول سابیدن کف پاش شدم و گفتم:حالا تو از کجا انقدر مطمئنی فهیم؟ شاید واسه کار دیگه ای اومده! بدجنس خندیدم و گفتم:اصلا شاید برای خواستگاری کردن از من اومدن! فهیمه رو ترش کرد و با حرص گفت:حرف بیخود نگو حوری، تا من هستم کی به تو نگاه میکنه! با اون کله ی زرد و چشم های عین گربه ات! بعدم خم شد سنگ پا رو از دستم کشید و گفت:یالا گمشو برو بیرون... فقط منو حرص میدی،کار که نمیکنی... از خدا خواسته از جا بلند شدم و به سمت حیاط رفتم، وارد حیاط که شدم دیدم تاجی خانم داره خداحافظی میکنه، ننه با چهره ای مغموم تا دم در بدرقه اش کرد و بعد پشت در نشست و زد زیر گریه، هول زده جلو دویدم و گفتم:ننه... ننه چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ تاجی خانم چی گفت؟از کار ما راضی نبود؟ با خودم گفتم حتما همون مردی که اسمش خسرو بود چغولی ما رو کرده... ننه به سختی جلوی گریه اش رو گرفت و گفت:برو بگو اون فهیم بیاد ببینم... از همونجا فهیمه رو صدا زدم، بعدم زیر بازوی ننه رو گرفتم و به سختی بردم نشوندمش روی گلیم، فهیمه با سرخوشی وارد حیاط شد و گفت:ااا تاجی رفت؟ چی شد ننه؟ اومده بود خواستگاری مگه نه؟ به خدا ننه من خوشبخت بشم نمیذارم دست به سیاه و سفید بزنی... ننه دوباره زد زیر گریه و گفت:بدبخت شدی دختر، خوشبخت کجا بود؟ برادر کدخدا دیشب تو اون مهمونی تو رو دیده، پیله کرده به تاجی خانم که الا و بلا این دختر رو میخوام، تاجی گفته این دختر سنی نداره، مرده گفته منم زن کم سن و سال میخوام... باد به گوش آقات برسونه دو دستی تقدیمت میکنه به اصغر آقا... فهیمه مات و مبهوت با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد زمزمه کرد:یعنی پسر کدخدا منو نخواسته ننه؟ دروغ میگی... خودم دیدم داشت نگاهم میکرد... گریه ی ننه شدت گرفت و گفت:آخه دختر سیفی گدا رو چه به پسر کدخدا... صدبار گفتم انقدر پاتو از گلیمت درازتر نکن... اندازه ی دهنت لقمه بگیر... هی نشستی گفتی عروس کدخدا میشم،خوشبخت میشم... حالا کی اومده خواستگاریت؟ طرف چهل رو رد کرده، ی زن و سه تا دختر داره! گفته این دختر رو میخوام تا واسم پسر بیاره... ای خدا... یک عمر واسه سیاه بختی خودم گریه کردم، حالا باید واسه سیاه بختی دخترام گریه کنم... فهمیه وا رفته گوشه ی گلیم نشست، انگار زبونش نمیچرخید تا حرفی بزنه، چند بار دهنش رو باز و بسته کرد اما صدایی از گلوش خارج نشد... دلم براش سوخت، رنگش پریده بود و اشک تو چشم های درشتش جمع شده بود با صدای خفه ای گفت:زنش نمیشم...زوری که نیست... ز‌نش نمیشم... ننه سری به نشونه بی افسوس تکون داد و گفت:باد به گوش آقات برسونه تو رو دو دستی تقدیم اون مرد میکنه،میفهمی؟ آقات رو نمیشناسی؟ تاجی خانمم اومده بود به ما خبر بده، گفت والا من هیچ کاره ام! همون اولم که برادرشوهرم گفته، بهش گفتم این کار درست نیست،دختره سنی نداره، اما قوم و خویش اون ها رو که میشناسی! فکر میکنن رعیت بنده ی اون ها هستن و هرچی گفتن باید بگن چشم...امروزم قرار بوده بره با آقات حرف بزنه.. ای دختر...چقدر گفتم خیال بافی نکن. دیدی چی شد؟ میخواستی زن پسر کدخدا بشی؟ حالا چی شد؟حالا باید بشی هووی جاری تاجی خانم..
اون زنی که من میشناسم نمیذاره آب خوش از گلوی تو پایین بره... فهیمه مغرور بود، انقدر مغرور که نذاشت کسی اشک چشمش رو ببینه، از جا بلند شد و با پاهای لرزون به سمت پشت بوم رفت، اتاقک کوچکی بالای پشت بوم بود که اکثر اوقات فهمیه وقتش رو اونجا میگذروند... فهیمه که دور شد، ننه دوباره زد زیر گریه، با غصه بهش نزدیک شدم و گفتم:گریه نکن ننه، هنوز که چیزی نشده،اگر اومدن خواستگاری میگیم نه... کسی که نمیتونه فهیمه رو مجبور کنه جواب مثبت بده... ننه آهی کشید و گفت:تو چه میدونی دختر... چه میدونی از این قوم؟از قومی که رعیت رو برده ی خودش میدونه؟ از آدم هایی که فکر میکنن چون پول دارن میتونن هرکاری دوست دارن انجام بدن! فکر کردی آقات از خیر این ازدواج میگذره؟ گفته شیربهای سنگین میدم، همین حرف به گوش آقات برسه دو دستی فهیمه رو تقدیمشون میکنه.... با غصه زانوم رو بغل گرفتم و سکوت کردم، ننه راست می‌گفت، در برابر زورگویی خانواده ی کدخدا کاری از دست ما ساخته نبود... درسته همه مخالف بودیم،ولی کسی حریف تقدیر نبود ...چند روز بعد هم منصور آمد برای خواستگاری و زمانی که رفتن با فهیمه حرف بزنن،نمیدونم چی به فهیمه گفته بود که اونم راضی شده بود و موافق این وصلت بود و همون شب صیغه محرمیت خونده شد بینشون تا کارهاشون رو انجام بدن و عقد و عروسی رو بگیرن ... چند روز بعد هم که تاجی خانم آمد و حنیفه رو برای پسر بزرگش خواستگاری کرد و آقام فوری قبول کرد ... بعد از اونم تاجی خانم آمد خونمون و گفت که خواهر شوهرش تو شهر زندگی میکنه و میخواد که حوری رو با خودش ببره شهر ... هر چقدر هم مامان گفت حوری میخواد درس بخونه ،بهش گفت که حوری اونجا هم میتونه درس بخونه و پیشرفت کنه ... منم دوست داشتم پیشرفت کنم و همه رو راضی کردم که برم ... چند روز بعد به شهر رفتم،خانه فرشته خانم خیلی بزرگ بود و حیاطش هم پر از درخت بود خیلی حس خوبی داشت .. فرشته خانم خیلی اخلاقش خوب بود و بیشتر کارهای خونه رو کمکش میکردم... اون روز عصر رفتم تو حیاط دور بزنم که یه پرتقال خیلی چشمم رو گرفته بود و از درخت رفتم بالا که بچینمش که یهو با شنیدن صدای یک نفر ترسیدم و هول شدم و پرت شدم پایین ... خیلی ترسیدم، به خودم آمد و فوری بلند شدم دیدم همون پسر اون شبی هست خسرو... _نمیتونی قبل از رفتن به جایی چیزی بگی منو ترسوندی .. _ خودت پرت شدی اونوقت طلبکار هم هستی ... _تقصیر خودت بود که پرت شدم پایین... ازیر لب میگفت که همین حالا باید هوس پرتقال کنه نمیگه بلایی سرش میاد... وقتی رفت داخل ،منم رفتم رو پله ها نشستم و کاری نکردم تا یه خورده بعدش فرشته خانم صدام زد و بلند شدم رفتم پیشش:مگه خسرو صدات نزد که بیای داخل؟ _نه چیزی نگفتن .. _از دست این پسر بیا داخل،بلدی غذا هم بپزی ؟ _بله خانم همه کارها رو بلندم انجام بدم .. _خوبه از امروز دیگه همه کارهای خونه به عهده خودته،فقط طرف اتاق خسرو نرو، چون خوشش نمیاد که کسی بره تو اتاقش ....هر موقع لازم باشه خودش میگه‌. ^چشم خانم _الانم برو میز رو بچین برای شام حاضر کن ... _چشم اون شب گذشت ،تا فردا که خسرو رفت و کارهای مدرسه ام رو کرد و از فردا باید میرفتم مدرسه ... فرشته خانم هم گفته بود قبل از رفتن به مدرسه باید همه کارهام رو میکردم... مدتی بود که اونجا بودم و همه کارهای خونه کلا با خودم بود و مدرسه هم میرفتم ...همه چیز خیلی عالی بود و پول هایی که فرشته خانم بهم میداد همه رو پس‌انداز میکردم برای آینده ام .... تا روزی که فرشته خانم بهم گفت که فردا یه مهمونی داریم و دوتا رو گرفتم که کمکت کنن،فقط مواظبشان باش که چیزی کش نرن که هر چی کم بشه از وسایل خونه گردن خودت هست.. _چشم خانم، ولی مهمونی چی هست؟ _تولد خسرو هست و براش جشن میخوام بگیرم و همه رو دعوت کردم ... _باشه خانم حواسم هست ... _من دارم میرم بیرون،دخترا که آمدن دیگه همه چیز با خودته .. تا دخترا بیان بعضی کارها رو انجام دادم... وقتی که آمدن کارهای تمیز کردن حیاط رو دادم بهشون و خودم هم تو ساختمان رو مرتب میکردم و یه لحظه دوست داشتم برم به اتاق خسرو تا کسی نیست .. کلید یدک رو برداشتم و رفتم تو اتاقش یه دفتر رو میزش بود که دیدم داخلش، نوشته یعنی دوستش دارم؟ فوری دفتر رو بستم و داشتم تو اتاق میگشتم که خسرو آمد و از اتاق رفتم بیرون و بهش سلام کردم ،بهم گفت که این دونفر کی هستن؟بهش گفتم که اونا برای تولدت آمدن کمک که خونه رو تمیز کنیم سرش رو انداخت زیر و رفت تو اتاقش وای یادم رفته بود که کلید رو از رو در بردارم که خسرو با عصبانیت صدام زد و رفتم تو اتاقش که سرم داد زد که به چه حقی آمدم تو اتاقش و من فقط یه کلفت هستم و از اتاقش برم بیرون.. اینقدر حس تحقیر بهم دست داد که فوری رفتم بیرون و با گریه داشتم کارها رو انجام میدادم..